۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

قصه همان قصه است

قصه همان قصه است

قصه همان قصه است

جزئیات

یادداشت/ روایت مقاومت در گذر نسل‌ها

22 شهریور 1401
«مادرم می‌گفت، من هنوز به دنیا نیامده بودم که آدم خوب‌هایی بودند که خانه و زندگی‌شان را رها کردند و رفتند در بیابان‌های جنوب و کوهستان‌های غرب تا آدم بدها نیایند در خانه و زندگی ما. اسم چندتای‌شان را هم می‌گفت مثل آقای شهید همت که خیلی جوان بود اما پُرهمت. آقای شهید باکری و برادرش که طاقت دوری همدیگر را نداشتند و هر دو رفتند که برنگردند. آقای شهید چمران که دکتر بوده و از خارج برگشته بود برای کمک به آدم خوب‌های دیگر. یا آقای شهید دوران که همشهری ما بوده و خیلی شجاع و با هواپیمایش محکم کوبیده به ساختمان آدم بدها.
مادرم می‌گفت من به دنیا آمده بودم، اما هنوز خیلی کوچک بودم که آدم خوب‌های دیگری هنوز خانه و زندگی‌شان را رها می‌کردند و می‌رفتند در بیابان‌های جنوب و کوهستان‌های غرب. مثلا آقای شهید بابایی که البته با ماشین نمی‌رفته چون خلبان بوده. یا آقای شهید خرازی که با اینکه یک دست نداشت، اما همیشه لبخند می‌زد و آقای شهید چیت‌سازیان که وقتی رفت، پسرش هنوز به دنیا نیامده بود.
همان موقع که مادر برایم قصه آدم خوب‌ها را می‌گفت، دوست داشتم پسر بودم و با پول توجیبی‌هایم یک تفنگ بزرگ می‌خریدم و به جنگ آدم بدها می‌رفتم. چون آن‌ها کاری کرده بودند که بابای مریم دیگر برنگردد و بابای فاطمه، پا و چشم نداشته باشد و بابای صدیقه چون دست ندارد دیگر نتواند بغلش کند. بابای زهراسادات هم هرشب از بس سرفه می‌کند نمی‌تواند بخوابد و بعضی روزها آن‌قدر عصبانی می‌شود که همه چیز را می‌شکند. مادر می‌گفت بابایش موجی شده. نمی‌دانم شاید توی دریای خوزستان موج به سرش خورده و عصبانی شده.»
ما دهه شصتی‌ها -که می‌گویند نسل سوخته‌ایم!- با همین قصه‌ها که قصه نیستند قد کشیدیم و دنیای‌ ما پر شد از نام‌هایی که پررنگ بودند و هستند برای‌مان. آن قدر پررنگ که وقتی اسیر قیمت نان و شیر می‌شویم و کم می‌آوریم و می‌خواهیم بزنیم زیر همه چیز، یادمان می‌آید پهلوانان گردان کمیل و حنظله چهار شبانه‌روز چیزی نخوردند -نداشتند که بخورند- و خم به ابرو نیاورند و تا آخرین تیر تفنگ‌شان جنگیدند و نزدند زیر همه چیز!
قصه همان قصه است؛ قصه مقاومت، قصه جان‌بازی در راه حسین(ع) و سربازی در راه مهدی(عج) و من، همان قصه‌ها را برای دخترکم تعریف خواهم کرد، با نام‌هایی متفاوت اما. مثلا قصه «بابای فاطمه و ریحانه که یک روز دلش خیلی درد گرفت، اما به روی خودش نمی‌آورد و دلش آن‌قدر درد گرفت که رفت. یا قصه آقای اصغر، که اکبر بود و خانه و زندگی‌اش را برده بود سوریه و مردم آن‌جا او را خیلی خوب می‌شناسند. یا ماجرای بابای علی که فکر کنم هنوز نمی‌داند وقتی پیکر پدرش بعد از سه ماه برگشت و آقا سیدعلی بر تابوتش بوسه زد، سر و دست و پا نداشت. قصه آقای حاج‌قاسم را هم آخر از همه برایش می‌گویم، اگر بغض اجازه داد. می‌گویم آقای سردار خیلی مهربان بود. به کمک مردم دنیا رفت و با آدم بد اصلی جنگید و او را خیلی خیلی عصبانی کرد.
بچه‌های ما -که می‌گویند دهه هشتادی و نودی و هزار و چهارصدی‌اند- با همین قصه‌ها که قصه نیستند قد خواهند کشید و دنیای‌شان پر خواهد شد از نام‌هایی که پررنگ خواهند بود برای‌شان. آن قدر پررنگ که وقتی دنیا باب‌میل‌شان نیست و کم آوردند و خواستند بزنند زیر همه چیز، یادشان بیاید کسی مثل آقای شهید صابری وسط محاصره داعش و چند لحظه قبل از شهادتش در بیسیم فریاد زد: «نه نه! عقب‌نشینی تو کار نیست، سنگر رو حفظ کن! سنگر رو حفظ کن» و با دوستانش خم به ابرو نیاورند و تا آخرین تیر تفنگ‌شان جنگیدند و نزدند زیر همه چیز!
و ما و فرزندان‌مان می‌دانیم آخرِ تمام این قصه‌ها و ایستادگی‌ها و خون دل خوردن‌ها، مردی به لطافت باران خواهد بود که وقتی آمد، تازه صبح خواهد شد و «أَلَيْسَ الصُّبْحُ بِقَرِيبٍ»؟!

نویسنده: فاطمه افضلی

مقاله ها مرتبط