۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

می‌خوام برم جنگ!

می‌خوام برم جنگ!

می‌خوام برم جنگ!

جزئیات

برشی كوتاه از خاطرات رزمنده جانباز علی آژیر

31 خرداد 1399
دو سال بعد از جنگ، فکر و ذکرم شده بود جبهه. از خواب و خوراک افتاده بودم. با سن و سالی که داشتم، موضوع اصلی، مطرح کردن حرف دلم توی خانه بود. باید از پدر و مادرم رضایت‌نامه می‌گرفتم، اما امیدی نداشتم. می‌گفتم غیرممکن است راضی شوند. یعنی به همین سادگی قبول می‌كنند پسر ۱۴ ساله‌شان برود جنگ؟ حتما فکر می‌کنند یا شهید می‌شود یا جانباز یا اسیر. غیرممكن است فكر كنند زنده و سالم برمی‌گردد. برای مادر و پدری که من سراغ داشتم، این‌ها چیز کمی نبودند. مسئله اما پیش خودم خیلی ساده بود. توی دلم می‌گفتم «مگه چیه؟! می‌رم جبهه و برمی‌گردم دیگه!» می‌دانستم اگر این را بگویم چه جواب دندان‌شکنی می‌شنوم:
- بذار خودت پدر بشی، بعدا بگو مگه چیه!
البته برای پسری با سن من، دور شدن از خانواده سختی‌هایی هم‌ داشت ولی آن‌موقع اصلا به این‌ چیزها فکر نمی‌کردم. حالی‌‌ام نبود. برای رضایت گرفتن فقط یک راه چاره داشتم؛ «رفقا»! رفقایی که از سد رضایت‌نامه گذشته بودند. دیده بودم مبتدی‌ها یکسره دورشان جمع می‌شوند و پچ‌پچ می‌كنند. باید من هم می‌رفتم و خم و چم راه را می‌پرسیدم بلکه یاد بگیریم. رفتم سراغ‌شان. چیزی كه فهمیدم این بود كه تمام پدر و مادرها اولش سخت‌گیری می‌کنند ولی وقتی پای دین و ناموس و انقلاب و کشور بیاید وسط، امضای رضایت‌نامه که هیچ، با دعای خیر، روحیه هم می‌دهند، قرآن هم بالا سرت می‌گیرند، پشت پایت كاسه آب هم خالی می‌كنند. رفقا خط را دادند و من بسم‌الله را گفتم و رفتم برای گرفتن رضایت‌. باز تو دلم واهمه داشتم و جرات نمی‌کردم. کلی دوختم و شکافتم تا رسیدم خانه. بابا بالای اتاق تکیه داده بود به پشتی و زل زده بود به روبه‌رو. همین که چشمم افتاد به‌اش انگار ماست تو دهانم باشد، لال شدم. سرکی کشیدم تو آشپزخانه. مادرم داشت کاسه و کوزه را به هم می‌زد تا پلویی دم کند. لبم را گاز گرفتم و خودم را کشیدم کنار و رفتم تو فکر که چه‌ جوری بگویم. چند شب دیگر دندان روی جگر خام گذاشتم تا یک شب دل زدم به دریا. بعد از شام، ادای سرفه‌ای درآوردم و با صدای رسا اعلام کردم:
- من می‌خوام با بچه‌ها برم جبهه!
 این را گفتم و ساکت شدم. سرشان برگشت طرف من. بابا خدا رحمتش کند، بچه که بودم بعضی رفتارهای من را قبول نداشت. همیشه بچگی خودش را به رخم می‌کشید. می‌گفت من هم‌سن تو که بودم، فلان و بهمان بودم. آن شب هم طبق معمول زد تو برجک ما. نه گذاشت و نه برداشت و گفت «خُبه، خُبه! تو خودتو نمی‌تونی جمع کنی، حالا می‌خوای بری جنگ؟! بری که چی؟! که دست و پا گیر شی؟ اون‌جا دیگه ننه و بابا نیستن که دنبالت راه بیفتن و تر و خشکت کنن!» بابا با این حرف‌ها مخالفت خودش را اعلام کرد. مادرم هم که تا آن‌جای کار تمام حرف‌های بابا را با سر تایید کرده بود فقط یک جمله گفت:
- آقا رو باش!
از رو نرفتم. چیزهایی که بچه‌ها یادم داده بودند، همه را تحویل دادم. این‌قدر از ناموس و دین و مملکت گفتم و گفتم تا بابا خسته شد. گفت «حالا تو اول برو ببین می‌برنت، بعدا بیا رضایت بگیر.» تا عقب‌نشینی بابا را دیدم زرنگی کردم و گفتم «حالا شما اول این رضایت‌نامه رو امضا کنین تا بعد.» وقتی کار رسید به امضا، اوضاع عوض شد. بابا خیلی جدی گفت «جوونیت به جوونیِ علی‌اکبر حسین. من خوشحالم اگه تو بری تو این راه!»
تکیه کلامش همین بود. هر وقت می‌خواست مثال بزند یا از کسی تعریف بکند، جوانی‌اش را به جوانی حضرت علی‌اکبر گره می‌زد. این حرف را از بابا زیاد شنیده بودم ولی آن شب که شنیدم یک حال دیگری شدم. نه این که خیلی معنوی بودم و شور و حال روحانی داشتم ولی این حرف برایم طور دیگری بود. مادرم سید بود و احترامش را خیلی داشتم. به‌اش نمی‌گفتم مامان، می‌گفتم سید. سید تا دید بابا دارد امضا می‌كند، سرش را برگرداند تا نگاهش به نگاه من نیفتد مبادا گریه‌اش بگیرد ولی معلوم بود راضی است.
با گرفتن امضا، تا صبح پلك رو هم نگذاشتم. فردا صبح علی‌الطلوع بلند شدم بروم سپاه ناحیه شمال که تو خیابان الهیه بود. زمستان بود و همه‌جا یخ‌زده و رفت‌وآمد سخت ولی اهمیتی نداشت. فقط هنوز یک نگرانی داشتم. آن هم سنم بود. از بچه‌ها شنیده بودم چهل و پنجی‌ها را به زور می‌برند، چه برسد به چهل و هفتی‌ها را. طبق معمول آن سنوات، یک کپی از شناسنامه گرفتم. چهل و هفت را کردم چهل و پنج و دوباره از کپی، یک کپی دیگر گرفتم. کپی دوم را گذاشتم توی جیبم و سوار اتوبوس شدم و رفتم الهیه.
تو ساختمان سپاه، مسئول ثبت‌نام كسی بود كه برادر حیدری صدایش می‌زدند. برادر حیدری کپی را از دست من گرفت و یک نگاهی به آن کرد و با تحکم گفت «اصل شناسنامه.» کمی این جیب و آن جیب کردم و گفتم «همرام نیست.» واقعا هم همراهم نبود. از قصد نبرده بودمش چون توی شناسنامه، تاریخ تولدم ۴۷ بود. این را هم از بچه‌ها یاد گرفته بودم. به‌ام گفته بودند اصل شناسنامه را نبر. سر برادر حیدری رفت تو کپی. كمی بالا و پایینش كرد و یک لبخند نمکی تحویلم داد و گفت «آقای آژیر!» قلبم كوبید.
- این بنده خدا ثبتیه که شناسنامه‌ات رو نوشته، حواسش پرت بوده. با عدد نوشته ۴۵ ولی با حروف نوشته ۴۷!
مثل یخ وارفتم. تازه فهمیدم چه دسته گلی آب داده‌ام. این یکی را کسی یادم نداده بود. نمی‌دانم تا آن موقع کسی با این مسئله برخورد نکرده بود یا یادشان رفته بود بگویند. مانده بودم چه کنم. راه نفسم چنان بسته شد که بالا نمی‌آمد. زبانم بند آمده بود. انگار خودش فهمید اگر بگوید اسمت را نمی‌نویسم، درجا سکته را زده‌ام. زبان باز کرد که «خدا خیرت بده، برو مدارکت رو کامل بیار تا تاریخ آموزش پادگان رو به‌ات بگم. بعدِ آموزشم خدا بزرگه!» با شنیدن این حرف حالم عوض شد. خیلی خوشحال شدم. انگار از بزرگ‌ترین مانع زندگی‌ام پریده‌ام. دست کردم تو جیبم و عکسم را درآوردم و دادم دستش. یک شماره تلفن می‌خواست تا زنگ بزند و برای آموزش خبرم کند. البته چون بسیجی بودم، خبرها از طریق جلسه‌های بسیج مسجد به ما می‌رسید.
چند روز گذشت و خبری نشد. دلشوره مثل خوره افتاد به جانم که نکند قول و قرارش سرِ کاری بوده. یک روز بلند شدم و رفتم سپاه. باز گفتند همین روزها آماده باشید. از این حرف این‌قدر مطمئن شدم که شروع کردم به خداحافظی از فک و فامیل تا در و همسایه. دیگر تو محل چو افتاده بود که علی آژیر و اکبر هژبر دارند می‌روند جبهه. اکبر دوستم بود. یک برادرش جبهه بود و یکی دیگرشان تو ژاندارمری کار می‌کرد. خبر رفتن ما تو محله غوغا کرد. بادی به غبغب می‌انداختیم و سر و ته محله را گز می‌كردیم كه یعنی ما هم برای خودمان كسی شده‌ایم ولی بعد از چند دفعه خداحافظی و رفتن تا جلوی سپاه و برگشتن، دیگر برای همه عادی شده بود. شده بودیم مثل گاو پیشانی سفید. حالا هر وقت می‌رفتیم خداحافظی، کسی باورش نمی‌شد و تحویل نمی‌گرفت. حنای‌مان دیگر رنگ نداشت.
یک روز كه خبرمان كردند، به خیال این که دوباره می‌رویم و برمی‌گردیم، ساك‌مان را برداشتیم و یك خداحافظی سردستی كردیم و رفتیم الهیه. اتفاقا یکی دو نفر دیگر از بچه‌های محل هم که قرار بود با هم اعزام شویم، به هوای این كه این‌بار هم خبری از رفتن نیست نیامدند. تا وارد الهیه شدیم، چشم‌مان افتاد به قطار اتوبوس‌ها که صف کشیده بودند تا پایین خیابان. فهمیدیم این‌دفعه رفتنی هستیم. باورش سخت بود ولی واقعا داشتیم می‌رفتیم. بعد از كلی معطلی كه البته بد هم نگذشت، فریاد مسئولان اعزام بلند شد كه «برادرها! همه سوار بشن.» با خوشحالی از جمعیت جلو می‌زدیم تا زودتر برسیم پای اتوبوس‌ها. بعد هم پریدیم بالا و یاعلی. راننده‌ها ماشین‌ها را از میان دود اسپند و صدای بلند خداحافظی‌ها و بغض مادرها و گریه بچه‌های كوچك عبور دادند و از جمعیت فاصله گرفتند. از روی صندلی بلند شدم تا بلكه از شیشه پشت اتوبوس، باز مردم را ببینم. چندبار سرك كشیدم ولی چیزی دیده نمی‌شد.
اتوبوس‌ها بعد از گذشتن از میدان آزادی وارد جاده مخصوص شدند. این‌قدر مشغول شیطنت و سربه‌سر گذاشتن بودم كه نفهمیدم زمان چطور گذشت. یك آن به خودم آمدم دیدم از جلوی اتوبوس زمزمه‌ها بلند شد كه «رسیدیم! رسیدیم!» نزدیك غروب بود. اتوبوس‌ها سرعت كم كردند و در شانه خاكی جاده، جلوی یک در بزرگ ایستادند. روی تابلوی بالای در، یک پارچه کشیده بودند که با قلم‌مو رویش نوشته بود «پادگان آموزشی بلال حبشی». زیرش هم زده بودند «سپاه پاسداران انقلاب اسلامی». حالی به من دست داد نگفتنی، از بس که خوشحال بودم.

نویسنده: زهره علی‌عسگری

مقاله ها مرتبط