روز جمعه، سیزدهم دی امسال برای همه روز سختی بود. روزی که با شنیدن خبر شهادت سردار سپهبد شهید حاجقاسم سلیمانی و همراهانش آغاز شد. در همان ساعات اولیه، عنوان شهدای همراه سردار رسانهای شد و نام سردار شهید حسین پورجعفری به عنوان همراه همیشگی فرمانده سپاه قدس در بین نام مبارک شهدا میدرخشید.
۱۶ روز بعد از آن جمعه سخت و تلخ، در منزل سردار متواضع و مخلص کرمانی به گفتوگو با همسرش نشستیم. آنچه میخوانید مشتی است نمونه خروار از سیره شهید مجاهدی که تمام عمر پربرکتش لحظهای از دوستان شهیدش جدا نشد و بالاخره با تلاش و اخلاص، خودش را به کاروان شهدای لشکر همیشه سرافراز ثارالله رساند. برای تورق این خاطرات با ما همراه شوید. اصالتا اهل گلباف کرمانیم، هم من و هم حسین. مادر حسین عمه پدرم بود و به واسطه آمد و رفت فامیلی، همدیگر را میشناختیم. سال ۱۳۶۱ که آمدند خواستگاری، تازه وارد سپاه شده بود. پدرم آنقدر قبولش داشت که همان جلسه اول جواب مثبت داد. ۲۲ شهریور عقد کردیم و چهار ماه بعد، زندگی مشترکمان را در همان گلباف آغاز کردیم.
یک ماه بعد از ازدواجمان، میخواست راهی جبهه شود. کنار آمدن با این مسئله سخت بود. با وجود مخالفتهای من، تصمیمش را گرفته بود. راضیام کرد و رفت. فرزند اولمان محمدحسین را باردار بودم. سه ماه بعد برگشت. از آن به بعد، این شد رویه دایمی زندگیمان. تا جنگ تمام شود، همین بود.
دو سه ماه جبهه بود و ۱۵ روز میآمد مرخصی، اما همان ۱۵ روز هم نمیشد نگهاش داشت. یک هفته نشده، شال و کلاه میکرد که طاقت ماندن ندارم و برمیگشت. علاقه و شوقش به جبهه وصفنشدنی بود. انگار تمام وجودش را به جنگ و جبهه گره زده بودند. هیچ چیز نمیتوانست مانع رفتنش شود.
سال ۶۵ توی هور، قایقی به کمرش خورد و مهرههایش شکست. کمرش را گچ گرفتند. همین اتفاق، سه ماه نگهاش داشت. گچ کمرش را که باز کردند، انگار از زندان آزاد شده بود. چند روز بعد، کمربند طبی بست و دوباره برگشت جبهه.

***
بعد از محمدحسین و محمدعلی، نعیمه دختر اولم تازه به دنیا آمده بود که به کرمان نقل مکان کردیم. اواخر سال ۶۵ بود. حسین شیمیایی شده بود. بدنش بدجور سوخته بود و تاول زده بود. به خاطر شرایطش مجبور بود برگردد کرمان. شش ماه بهاش ماموریت دادند که در سپاه ثارالله مشغول شود. سه ماه بیشتر طاقت نیاورد. کارش را تحویل داد و دوباره راهی منطقه شد، منتها اینبار من و بچهها را هم با خودش برد. میگفت رفت و آمد برایش سخت است. خودم هم دوست نداشتم ازش دور باشم. ترجیح میدادم هرجا هست کنارش باشم، حتی اهواز که چندان امن نبود.
این بار دومی بود که با حسین رفتیم اهواز. بار اول، فرزند دوممان محمدعلی ۴۰ روزه بود. محمدحسین را گذاشتیم پیش مادرم و رفتیم اهواز. بچهها پشت سر هم بودند و حسین میگفت نگهداشتن جفتشان بدون کمک سخت است. برای این که کنارش باشم راضی شدم. سه ماه اهواز بودیم. آنقدر بیتابی کردم که آخرش رفت کرمان و محمدحسین و مادرم را با خودش آورد اهواز.
فکر میکردم حالا که به هم نزدیکیم و خیلی بینمان فاصله نیست زود به زود میبینمش، اما اینطور نبود. آنقدر مشغله داشت که فقط هفتهای یکبار میآمد بهمان سر میزد. نگهداری از بچهها و خرید خانه و بقیه کارها مثل وقتی که کرمان بودیم، روی دوش خودم بود، اما باز هم به دیدن هفتهای یکبار حسین میارزید.
***
جنگ تمام شد. خوشحال بودم که جبهه رفتنش تمام شد. برعکس، حسین بیشتر توی خودش بود و مدام یاد دوستان شهیدش را میکرد. اسم حاجمهدی مغفوری و محمد گرامی از زبانش نمیافتاد.
بحث اشرار در شرق ایران که قوت گرفت، دوباره نبودنهایش شروع شد. گاهی ده پانزده روز یکبار میآمد. این شرایط تا اواخر سال ۷۶ که حاجقاسم سلیمانی فرماندهی سپاه قدس را قبول کرد ادامه داشت. بعد از آن به همراه حاجقاسم عازم تهران شد. اواخر سال بود و نمیشد مدرسه بچهها را هماهنگ کرد. قرار شد ما تا اتمام سال تحصیلی کرمان بمانیم. خرداد سال ۷۷ به تهران نقل مکان کردیم. دیگر از ماموریت و خطر خبری نبود، اما باز هم خیلی نمیدیدمش. ساعت چهار و پنج صبح بیرون میرفت و تا میآمد ۱۰ شب بود.
هنوز هم پا به پایش بودم. خسته نمیشدم. در طول ۳۷ سال زندگی با حسین، نه به خاطر نبودنش گلایه کردم، نه توی کارش نه آوردم. جدای از علاقه، بهاش ایمان داشتم. میدانستم هر تصمیمی بگیرد، حتما درست است.
***
جمعهها که خانه بود، تمام خرید یک هفتهمان را میکرد. به خاطر رماتیسم مفصلی خیلی نمیتوانستم کارهای شستوشو را انجام بدهم. خودش میوهها را میشست، خشک میکرد، خریدها را جابهجا میکرد، حتی ظرفها را میشست تا کمتر اذیت شوم. وقتی مهمان داشتیم، پا به پایم کمک میکرد.
پدر فوقالعادهای بود. رابطهاش با بچهها عالی بود. یاد ندارم دعوایشان کرده باشد یا صدایش بالا رفته باشد. نمونۀ واقعی حُسن خلق بود، مهربان، خوشصحبت و آرام. ساعت ۱۰ شب که میآمد، خستگی روی صورتش بود. با این حال دوتا گوشی تلفن همراه کنارش بود. به اضافه تلفن خانه که سیمش را آنقدر بلند گرفته بود که هرجا مینشست با خودش میبرد. سفره میانداختیم، هر سهتا تلفن سر سفره بود. محال بود در همان فرصت کوتاه غذا خوردن، حداقل سهبار تلفنش زنگ نخورد.
احترام خاص و ویژهای برای خانوادههای شهدا مخصوصا فرزندان شهدا قائل بود. کافی بود درخواستی داشته باشند یا مشکلی برایشان پیش آمده باشد. همه تلاشش را میکرد تا کارشان را انجام بدهد. فوقالعاده منظم بود. مخصوصا در مورد شغلش. اگر مهمان خارجی داشتند، لحظه به لحظه پیگیر بود که آیا ماشین بهموقع به فرودگاه رسیده؟ پرواز نشسته؟ مهمان را بهموقع سوار کردهاند؟ به محل اقامتش رسیده؟ خیالش راحت نمیشد تا مهمان جابهجا بشود.
***
به نماز اول وقت و نماز شبش خیلی حساس بود و به اطاعت از فرماندهاش. گاهی حاجقاسم میگفت رابطه من و حسین مثل پدر و پسر است. اهل میز و پست و مقام نبود. درجه سرداریاش که آمد، ذرهای حال و هوایش تغییر نکرد.
کم پیش میآمد لباس فرم بپوشد. همین عکس را هم که با لباس پاسداری و درجه، بعد از شهادتش منتشر شد خودمان توی خانه با دوربین موبایل ازش گرفتیم، وگرنه اهل این حرفها نبود. همیشه یک پیراهن و شلوار ساده میپوشید. حاجقاسم بهاش گفته بود: «حالا که درجهات آمده، لباس فرم بپوش و درجهات را نصب کن.» گفته بود: «حاجی، من روز اول که پیش شما آمدم با همین لباس ساده بسیجی آمدم. الان هم همانم. همین لباس بسیجی را بیشتر دوست دارم.»
۴۵ درصد جانبازی داشت، اما هیچ وقت از امتیاز آن استفاده نکرد. حتی بعدها توی حلب دوباره شیمیایی شد، اما به روی خودش نیاورد. میگفت همان ۴۵ درصد که بهام دادند هم اضافه است.
***
از وقتی عراق و سوریه به هم ریخته بود، باز حسین بود و ماموریتهای گاه و بیگاهش با حاجقاسم. تلویزیون که اخبار مربوط به وحشیگریهای داعش را پخش میکرد، دل توی دلم نمیماند. از ماموریت میآمد، از خطراتی که به قول خودش از بیخ گوشش گذشته بود میگفت. من طاقت شنیدن نداشتم و به بهانه کاری بلند میشدم ولی ریز به ریز اتفاقات را برای بچهها تعریف میکرد.
با خیلی از شهدای مدافع حرم عکس دارد، اما شهادت سردار همدانی و شهید اللهدادی و حسین بادپا برایش خیلی گران آمد. مدام میگفت از روی شهدا شرمندهام. میگفت: «هر وقت حاجقاسم شهید بشود، من هم شهید میشوم.» میگفتم: «تا الان که خدا نگهدارتان بوده. هرچه خدا بخواهد، همان میشود.»
***
این اواخر بیماریام شدت گرفته بود. حسین با وجود میل باطنیاش درخواست بازنشستگی داده بود. خودش هم به شدت کمردرد داشت. یکبار در محل کارش آنقدر حالش بد شده بود که برده بودندش بیمارستان بقیۀ الله.
کاری داشتم و هرچه زنگ میزدم تلفنش را جواب نمیداد. محل کارش هم جواب درستی نمیدادند. یکبار میگفتند رفته بیرون کار داشته و یکبار میگفتند رفته تجدید وضو بکند. ساعت ۹ شب بود که حاجقاسم تماس گرفت و گفت: «حاجخانم، حسین کمرش کمی درد گرفته، آوردمش بیمارستان. احتمالا امشب نگهاش دارند. اگر میخواهی، بیا یک سر ببینش.» با بچهها رفتیم بیمارستان. حاجقاسم با خنده گفت: «بیا حسین، این هم بچهها و نوههایت.» حسین خجالتی بود. از حرف حاجی صورتش سرخ شد.
آن شب راضی نشد بیمارستان بماند. کمرش را با کمربند طبی بست و با آمبولانس آوردیمش خانه. دکتر تا یک ماه استراحت مطلق برایش تجویز کرده بود، اما مثل همیشه گوشش بدهکار نبود. کمربند میبست و نمازهای واجبش را ایستاده میخواند و نماز مستحبش را نشسته. یک هفته نشده، رفت سر کار.
***
از وقتی شرایط سیاسی عراق متشنج شده بود، رفتنهایش بیشتر شده بود. گاهی دو سه روز و گاهی تا ۲۰ روز عراق بود. یکبار گفت: «آمدیم فرودگاه امام، یک جلسه داشتیم و دوباره برگشتیم عراق.»
چهارشنبه از عراق آمده بود. قبل از این که بیاید خانه تماس گرفت که: «یک ساک سبک ببند تا برویم کرمان.» یکی از اقوام فوت کرده بود. آمد لباسش را عوض کرد و راهی شدیم. برعکس من که دلم میخواست بمانیم، حسین برای برگشتن خیلی عجله داشت. حتی خانه اقوام هم سر نزد. گفت: «انشاءالله دهه فاطمیه میآییم و به همهشان سر میزنیم.»

قرار بود شنبه بروند ماموریت، اما رفتنشان دو سهبار عقب افتاد. دوشنبه شب خانه بود. بچهها هم آمدند. به نظرم طور خاصی شده بود. همان حسین همیشگی نبود. مدام نوهها را بغل میکرد و میبوسید. دلم شور افتاد. در طول ۳۷ سال زندگیمان همیشه توکلم به خدا بود و کمتر نگرانش میشدم، اما با خوابی که دیده بودم آرام نداشتم. توی خواب یک گردنبند مروارید زیبا دور گردنم بود. محو دانههای سفید و درخشان گردنبند بودم که یکمرتبه پاره شد و دانههای مرواریدش روی زمین پخش شد. از آن روز به بعد بیقرار بودم. سعی میکردم به دلم بد نیاورم، اما نمیشد. شب آخر به حسین گفتم نگرانم. لبخند زد و گفت: «هرچه خدا بخواهد همان میشود.»
صبح سهشنبه با بچهها خداحافظی کرد و مثل همیشه با من، آخر از همه. از زیر قرآن ردش کردم و رفت. دم ظهر زنگ زد که پروازشان لغو شده و ناهار میآید خانه. برخلاف نظر دکترم روزه بودم. میدانستم بیاید و ببیند روزهام ناراحت میشود، روزهام را افطار کردم. آمد. ناهار را خوردیم و دوباره برایش آب و قرآن آوردم. خداحافظی کرد و قرآن را بوسید. برخلاف همیشه، در را که باز کرد آسانسور آماده بود. نگاهم کرد و باعجله سوار شد و رفت.
صبح پنجشنبه تماس گرفت و بعد از سلام و حال و احوال با کد و رمز گفت: «سوریهام و دارم میروم عراق.» پرسیدم: «کی میآیی؟» گفت: «ایندفعه زود.»
***
بعد از رفتنش به اصرار محمدحسین قرار شد چند روزی با خانوادهاش بروم قشم. صبح جمعه تلفن پسرم زنگ زد. گوشی را برداشت. حرف زدنش طور خاصی بود. صدایش میلرزید و رنگ به رویش نمانده بود. حس کردم اتفاقی افتاده. با هول و ولا تلویزیون را روشن کرد. با دیدن چهره حاجقاسم روی صفحه تلویزیون انگار دنیا روی سرم خراب شد. مطمئن بودم حسین هم شهید شده. هرچه بچهها میگفتند توی یک ماشین نبودهاند، باورم نمیشد. حسین لحظهای از حاجقاسم جدا نمیشد. خواب و خورد و خوراکش با فرماندهاش بود. مگر میشد حاجقاسم شهید شده باشد و حسین حالش خوب باشد! صدایش توی سرم پیچید: «خانم! هر وقت حاجی شهید بشود، من هم شهید میشوم.»
در آن لحظاتِ سخت چه بر من گذشت، بماند. حسین که از دل جنگ و تروریستهای شرق کشور و بعد هم داعش و تکفیریها زنده برگشته بود، حالا شهید شده بود. شهادتش دلم را سوزاند. مظلومیتش، آرامشش، تلاش شبانهروزیاش، چهره همیشه خستهاش را آرامآرام با خودم مرور میکردم.
***
حسین سرش میرفت، حرفش نمیرفت. گفته بود زود برمیگردم و برگشت، اما اینبار پیچیده در پرچم سه رنگ. صدایش زدم، جواب نداد. البته پیکری نبود که بخواهد جوابم را بدهد. از روی همان تابوت با او وداع کردم. از او خواستم شفاعتم کند.
این روزها هزاربار زندگی ۳۷ سالهام با حسین را از اول تا همینجایی که ایستادهام ورق زدهام. من به نبودنهایش عادت کرده بودم، اما فکر شهادتش را نداشتم. بعد از شهادت حسین، یاد سفرمان به کرمان افتادم. اربعین که رفتیم کرمان، رفتیم گلزار شهدا. با حسرت نگاهش را بین قبور مطهر دوستان شهیدش چرخاند و گفت: «تکتک این شهدا دارند با من حرف میزنند.»
حاجقاسم در يک نامه برايش نوشته بود: «حسينجان، شهادت ميدهم که ۳۰ سال با اخلاص و پاکي و سلامت و صداقت زندگيات را فداي اسلام کردي. تو بينظيري در وفا، صداقت، اخلاص و کتمان سِر.»
نویسنده: زینبسادات سیداحمدی