بابا متولد پنجم مرداد ۱۳۵۰ بود. توی روستای منگره اندیمشک به دنیا آمده بود. خودش میگفت اول ابتدایی را در سن پنج سالگی توی روستا خوانده و شاگرد اول شده ولی سنش کم بوده و بهاش مدرک ندادند. بعدها که به اندیمشک مهاجرت کردند، دوباره کلاس اول را خواند.
جنگ که شروع شد با عموها توی خیابان سنگر درست میکردند. شبها پست میدادند و روز هم روی ساخت خانهشان کار میکردند. پانزدهم مهر ۵۹ بابابزرگم با دوتا از عموهایم به نام جهانگیر و جوانمرد و حمیدرضا صفری پسر همسایه بالای پشتبام مشغول قیرگونی بودند که یکدفعه سروکله هواپیمای بعثی پیدا میشود. یکی از هواپیماها بمبش را روی خانه میاندازد و حتی با تیربار آنجا را به رگبار میبندد. عموهایم و پسر همسایه شهید میشوند و بابابزرگم بهشدت مجروح میشود. یک سال برای درمان میرفته تهران و برمیگشته. تا زنده بود مشکلات مجروحیت همراهش بود.
بابا ساعتی قبل از بمباران با خالهاش برای تهیه آرد رفته بود بیرون از خانه که زنده ماند. بابا میگفت «بعد از شهادت برادرهایم خیلی تنها شدم. برادرها من را همهجا میبردند، از شنا و ماهیگیری تا فوتبال.» با برادرهایش خیلی صمیمی بوده طوری که در شهادتشان دو شبانهروز گریه میکرده و با هیچ چیز آرام نمیشده. با شهادت عموهایم فقط بابا میماند و پدر و مادرش. یک عموی دیگرم و عمهام هم ازدواج کرده بودند.
***
بابا همان سالهای اول جنگ میرود مسجد امام حسین علیهالسلام. شبها با بچههای بسیج توی خیابانها پست میدادند. از بچگی فنی بود. شبها از روی پایه برقها کابلهایی را وصل میکردند و به جاهایی که پست میدادند میبردند و به گوشی وصل میکردند تا بچههایی که پست میدادند از حال هم باخبر بشوند. طوری این کار را انجام میدادند که کسی متوجه نمیشد. پانزده سالش بوده که میرود جبهه.
بعد از دیپلم، شرکت ملی حفاری امتحان میدهد و قبول میشود. برای مصاحبه که میرود، با یک حالتی بهاش نگاه میکنند. میگوید «نگاه به این جثه و قدم نکنید، نصفم زیر زمین است.» جثهاش ظریف ولی بدنش ورزیده بود. مدتی تو شرکت ملی حفاری کار میکند، اما بهخاطر این که مادرش تنها بوده و از طرفی هم دوست داشته درس بخواند، کارش را رها میکند.
***

۲۰ تیر ۶۹ با مادرمان که دخترداییاش بود ازدواج میکند و زندگی سادهای را شروع میکنند. بابا همان سال کنکور میدهد و پرستاری اهواز قبول میشود. ترم سوم دانشگاه بود که من به دنیا آمدم. بابا اهواز بود و ما اندیمشک. بابا در این شرایطِ سخت و دوری از خانواده به پرستاری راضی نمیشود. هدفش پزشکی بود. ترم سوم انصراف میدهد. یک سال محروم میشود و برای پزشکی میخواند.
اسفند ۷۱ خواهرم نرگس به دنیا آمد؛ درست همان روزهایی که بابا داشت برای کنکور پزشکی میخواند. خانه بابابزرگ قدیمیساز بود. بالا اتاقکی شبیه انباری داشت. در سرما و گرما آنجا پاتوق درس خواندنهای بابا بود. مادرم خیلی همراهیاش می
کرد. به ما بچهها رسیدگی میکرد، کارهای خانه را انجام میداد و زمینه را فراهم میکرد تا بابا درس بخواند. ما دوتا بچه دو ساله و یک ساله بودیم و مامان به محمد باردار بود. برای هر دو سخت بود، اما بابا ادامه داد. کنکور که داد با رتبه ۱۳، پزشکی دانشگاه تهران قبول شد.
***
مهر ۷۲ وارد دانشگاه شد در شرایطی که دو بچه کوچک داشت و مادرم پا به ماه بود. میگفت «وقتی میخواستم بروم تهران، شما را بردند پارک تا بهانه نگیرید. از سر کوچه که آمدم بیرون، تو برگشتی و من را دیدی. شروع کردی به گریه کردن. تا سه خیابان آن طرفتر صدای گریهات را میشنیدم. توی قطار تا تهران گریه کردم. غروب پشت پنجره خوابگاه میماندم و میگفتم خدایا! چطور هفت سال دور از مادر و زن و بچههایم باشم؟! گریههای نجمه را چه کار کنم؟! خودت کاری بکن.» پیگیری کرده بود و در خوابگاه متاهلها یک سوییت ۵۰ متری گرفته بود. محمد ۴۰ روزش بود که بابا ما را برد تهران. مادربزرگ ماند اندیمشک. چون مزار بابابزرگ و عموهایم اندیمشک بود، همراهمان نیامد.
***
زندگیمان خیلی ساده بود. بابا در کنار تحصیل، کار هم میکرد تا بتواند زندگی را بچرخاند. یک بازهای صداوسیما نیرو میخواست. صبح میرفت دانشگاه تا غروب، بعد برمیگشت خانه و چند ساعت پیش ما بود. دوباره میرفت و تا صبح تو روابطعمومی صداوسیما کار میکرد. طوری شده بود که دیگر نای ایستادن نداشت. کمی که درسش جلوتر رفت، توی بیمارستان هم کار میکرد. با تمام این شرایط هرگز بابا و مامان از هیچ کس درخواست کمک نکردند. طوری زندگی میکردند که هر کس ما را میدید فکر میکرد همه چیز داریم. برای خودشان چیزی نمیخریدند، از خودشان میگذشتند و برای ما همه چیز میگرفتند. همیشه شیک و مرتب بودیم. مامان میگفت بابا هفت سال پزشکی را با یک کفش گذراند. آنقدر بهاش وصله زد و پوشیدش که وزن کفش شده بود ۱۰ کیلو. با این همه سختی، توی دانشگاه جزو نفرات برتر بود.
***
زندگی قشنگی با مامان داشتند. هرگز با هم بحثی نداشتند. فقط یکبار در روزهای اول ازدواجشان وقتی بابا شب دیر از بسیج برمیگردد خانه، مامان بهاش میگوید «چرا ما را تنها میگذاری تا این وقت شب؟! بابا و مامانت هم که بندههای خدا زود میخوابند. من حوصلهام سر میرود.» بابا بهاش میگوید «من یک نیروی بسیجی و در خدمت انقلاب بودم که با هم ازدواج کردیم. هر زمانی لازم باشد باید بروم.» بعد از آن هرگز مامان به بابا اعتراضی نکرد و مشوقش در کارهایش هم بود.
هر وقت توی کشور اتفاقی میافتاد بهام زنگ میزد و میگفت «نجمه! اگر اتفاقی افتاد و لازم شد، هرگز منتظر اجازه من نمانید و آتش به اختیار بروید. من ممکن است بروم هرجا که کمک بخواهند و فرصت نکنم به شما بگویم.»
***
بابا شهریور ۱۳۷۹ فارغالتحصیل شد. شرایط کار و زندگی از طرف دانشگاه برایش مهیا بود که بماند تهران، اما نمیتوانست بیش از این مادربزرگ را تنها بگذارد. بهاش زنگ زد و خواست که بیاید تهران. قبول نکرد. بابا هم بهخاطر مادرش به استخدام نه گفت و برگشتیم اندیمشک. حاضر بود همه زندگیاش را فدا کند و خم به ابروی مادرش نیاید. هر وقت از بیرون میآمد، اول میرفت اتاق مادربزرگ و میگفت «دایه! چطوری؟ خوبی؟»
تصمیم گرفت در اندیمشک مطب بزند. بهسختی همه وسایل مورد نیاز را خرید. حتی برگههای تبلیغ مطب را هم چاپ کرد. با یک بررسی به این نتیجه رسید که ممکن است این مطب باعث بشود برای مطب دیگری که آن حوالی بود مشکلی پیش بیاید. برنامهاش را لغو کرد. رفت درمانگاه شوش و کلینیک هفتتپه. دو سال آنجا بود. پزشک نمونه استان شد و با اصرار، مسئولیت درمانگاه زیباشهر اندیمشک را بهاش دادند که نزدیک خانهمان بود. توی درمانگاه علاوه بر رسیدگی به بیمارها که زیاد بودند، کارهای فنی هم میکرد. از جوشکاری تا تجهیز جاهای دیگر درمانگاه. حصار فلزی دور درمانگاه را خودش درست کرد. تعمیر دستشوییها و یکسری کارهای بنایی دیگر هم بود که خودش وقت میگذاشت. هم ناظر و مهندس بود و هم کارگر دم دست بنا. آنجا منطقه محروم بود و با تلاشهای بابا تا حدودی مجهز شد.
یکبار برای کارهای جهادی با بچههای شاوور رفته بودم روستای بنادر. مدرسه روستا نیمهساز بود. بابا رفت کمک بچههای جهادی. بنایی، سفیدکاری، رنگکاری، نصب در و پنجره و خلاصه تو تمام کارها کمک میکرد. از همانجا رفت سر کارش و باز آخر هفته برای برقکاری آمد مدرسه. تو مدیریت خیلی دقیق بود و رُک، در عین این که با همه رفیق بود. نظم برایش الویت داشت. صبح زود با دوچرخه میرفت و تا دیروقت میماند درمانگاه. همین باعث شده بود کسی در کارش تاخیر نداشته باشد.
مسئولان منطقه فهمیده بودند یک دکتر فوقتخصص همراه گروه جهادی است. آمدند و سراغش را گرفتند. دیدند همان کسی که لباس ساده پوشیده و دارد کار یدی انجام میدهد دکتر است.
***
برای تخصص، رتبه چهارم قلب و نهم رادیولوژی قبول شد. مردد بود برود تهران یا پیش مادربزرگ بماند. رفت مسجد دانشگاه اهواز و از حاجآقا شفیعی که مسئول نهاد رهبری در دانشگاه بود مشورت گرفت. بعد هم دانشگاه علوم پزشکی اهواز را انتخاب کرد تا به مادربزرگ نزدیک باشد.
از مهر ۸۳ تا ۸۷ تخصص رادیولوژی و ام.آر.آی و سیتیاسکن را در اهواز گذراند. همزمان با تحصیل، فنون پرتونگاری تخصصی و تاثیر فیلم رادیولوژی را در دانشگاه تدریس میکرد. دوره تخصص بابا سنگین بود، رفتوآمد داشت و ما بچهها هم بزرگتر شده بودیم و کلی خرج و مخارج تحصیلمان میشد. مامان ذرهذره زندگی را جمعوجور میکرد تا بابا از درسش نیفتد و کم نیاورد، ما هم اذیت نشویم. خودش از زمان ازدواج تا سالها یک مانتوی سبز داشت و ازش مراقبت میکرد و همهجا همان را میپوشید. ما را هم قانع بار آورده بود. خودمان هم باورمان نمیشد فرزند پزشک هستیم.
بابا پزشک مردم بود. هرجا نیازی بود خودش را میرساند. زمانی که داشت برای تخصص میخواند، زلزله بم پیش آمد. درسهایش سخت بودند و نباید وقت را از دست میداد ولی برای مردم بم آرام و قرار نداشت. میگفت «هرطور شده باید بروم کمک.» مامان هم کلی پتو و تشک و ظرف و لباس تهیه کرد تا بابا ببرد. تیمی از پزشکها را همراه کرد و برد بم. خودش مسئول تیم بود. ماموریتش 10 روزی طول کشید.
***
بعد از گرفتن فوقتخصص، برای طرحش یک سال رفت منطقه محروم سوسنگرد. وسیله نداشت. دوبار سوار و پیاده میشد تا میرسید آنجا. آخر هفتهها و روزهای تعطیل برمیگشت خانه. سال بعد هم آمد بیمارستان امام علی(ع) اندیمشک. باز هم در منطقه محروم بود.
بعد از گذراندن دو سال طرحش، رفت بیمارستان گنجویان دزفول. از همان زمانها مدارک پزشکی را میفرستادند خانه، میدید و گزارش میکرد. هر کس خبر داشت بابا پزشک است، میآمد درِ خانه و مدارک پزشکی میآورد. وقتش کامل پر بود. خودش با گوشی شخصی به بیمارها زنگ میزد و وضعیتشان را میپرسید یا میرفت درِ خانهها یا بیمارستان و از نزدیک معاینه میکرد.
***
اهل تجملات نبود. تفریحمان تا جایی که به یاد دارم، مناطق جنگی و گلزار شهدا بود. بهمان هم حسابی خوش میگذشت. در ایام عید چندبار به مناطق جنگی میرفتیم. مشهد و قم هم میرفتیم. تبلیغ تورهای مسافرتی برای پزشکها زیاد میفرستند. وقتی پیام تور آنتالیا میآمد، بابا بلند میخواندش. میخندید و میگفت «تور ما فکه، طلاییه، فتحالمبین و کانال کمیل است.»
به جای مسافرتهای جورواجور، برای بیمارهایش وقت میگذاشت. تا میشنید بیماری نیاز به کمک دارد، سریع خودش را میرساند. بارها نصف شب با صدای تلفن و بعدش رفتن بابا، از خواب بیدار میشدیم. تا بهاش زنگ میزدند، درنگ نمیکرد. به همه میگفت هر زمانی مشکلی داشتید بهام زنگ بزنید. به شاگردهایش هم توصیه میکرد برای دیدن بیمار، زمان و مکان تعیین نکنند. گاهی بابا آنقدر بیمارستان میماند که برای دیدنش با مامان میرفتیم تو فضای سبز بیمارستان مینشستیم. کارش که کم میشد، میآمد پیشمان کمی مینشست و برمیگشت سر کارش.
***
سرش خیلی شلوغ بود ولی فلسفه و منطق و دروس حوزوی را هم میخواند. مثلا درس معرفت نفس آیتالله جوادیآملی را موقع صبحانه خوردن و بیرون رفتن گوش میداد. وقتِ تلفشده اصلا نداشت.
برخی کتابهای حوزوی و معرفتی را حاشیهنویسی میکرد. سیر مطالعاتی میگذاشت و از علما برای شیوه مطالعه و حل شبهاتش سوال میپرسید. یکبار که با آقای صمدی تماس گرفت ایشان بهاش گفت «دکتر! تو از طلبههای ما بیشتر درس میخوانی.»
توی خوابگاهش تو اهواز هم پر از کتابهای دینی و معرفتی بود. وقتهایی که بیمار نداشت، از همین کتابها میخواند. برای درک مفاهیم آنها اول عربیاش را قوی کرد. برای مطالعه کتب فلسفی نمودار میکشید و نکتهبرداری میکرد. نکات را میزد جلوی چشمش و بهشان نگاه میکرد. آنقدر روی خودش کار میکرد تا خودش را در محضر خدا حس کند و خالصانه برای بیمار وقت بگذارد.
توی ماشین که مینشستیم، سخنرانیهای آقای مجتهدیتهرانی را میگذاشت. به آنچه میخواند و گوش میداد، عمل میکرد. آقای مجتهدی گفته بود سهجا آدم میتواند دروغ بگوید که یکیاش به خانمش است وقتی که میگوید طلا برایم بخر و میگوید میخرم، میخرم! بابا گاهی به شوخی به مامان میگفت «میخرم، طلا هم برایت میخرم!» بابا میگفت «هرچه گوش دادم و خواندم فقط به این جمله آیتالله بهجت رسیدم. انجام واجبات، ترک محرمات. همین را عمل کنید.»
***

آدم بیتفاوتی نبود که بگوید خودم سرِ کار هستم و درآمدی دارم و کاری به کار جوانها نداشته باشد. هدفش رونق تولید بود. میخواست کار گستردهتری ایجاد کند تا افراد بیش
تری شغل داشته باشند. بعد از مدتی فکر و بررسی و مشورت، تصمیم این شد که در شهرک صنعتی اندیمشک سولهای خریداری کند. زمین، خالی و چهاردیواری بود. از کندن پی تا بنایی و جوشکاریاش را خودش پای کار ایستاد.
شنبه تا چهارشنبه دانشگاه تدریس داشت و بیمارستان گلستان بود. دو روزی که میآمد خانه، ما را بلند میکرد و میرفتیم توی سوله. ما زیر درختها تفریح میکردیم و بابا و مامان با هم کار میکردند. برخی از اطرافیان بهاش میگفتند اگر میخواهی به جوانها کمک کنی، پول بهشان قرض بده و این
قدر خودت را به دردسر ایجاد شغل نینداز. میگفت «من هرقدر هم بدون منت پولی قرض بدهم، باز طرف احساس دِین میکند و معذب است، اما اگر شغلی داشته باشد، هم کارش را میکند و حقوقش را میگیرد، هم عزت نفسش حفظ میشود و هم کلام آقا در بحث رونق تولید روی زمین نمیماند.»
***
روی این که چه اتفاقی برای بیمارش افتاده که ام.آر.آی داده حساس بود. در شرح حال باید مینوشتند که تصادف کرده، خورده زمین، کسی او را زده و خلاصه چه بوده. داخل اتاقش که بود صدایش را میشنیدم که زنگ میزد و به بیمار میگفت از بیمارستان گنجویان یا گلستان تماس گرفته و شرح حال را دقیق از بیمار میپرسید. بلافاصله بعد از تماس، جواب را میفرستاد برای بخش رادیولوژی تا به بیمار اطلاع بدهند و درمان لحظهای تاخیر نیفتد. مطب نداشت ولی تو اتاق پذیراییمان میز کار و صندلی گذاشته بود. قبلا که سیستم اینترنتی نبود، آدرس خانه را میداد که میآوردند و ما تحویل میگرفتیم تا خودش بیاید. به غیر از افرادی که درِ خانهمان را میزدند و مشاوره پزشکی میخواستند یا به گوشیاش پیام میفرستادند، گاهی مدارک را به ما بچهها میدادند یا مامان که میرفت خیابان، وقتی برمیگشت، یک آزمایش یا سیتی دستش بود.
خیلی وقتها از ۱۰ شب گذشته بود که میرسید خانه. یکبار ازش پرسیدم «بابا! چرا اینقدر دیر میایی؟» گفت «مریضهایی داریم که از خرمآباد و دهلران و ایلام و شهرهای دور میآیند. میمانم تا مدارکشان را ببینم و جوابش را بدهم تا مجبور نشوند برای جواب باز برگردند اهواز.»
تصمیم گرفت مطب نزند. میگفت «دوست ندارم حقوقی که میگیرم از درد و رنج آدمها باشد. میخواهم مثل حکیمهای قدیم از پزشکی هزینهای نگیرم.» معلمی را دوست داشت. برای همین، تدریس میکرد. از کیانپارس اهواز و بهترین مطبها برای کار در بخش ام.آر.آی بهاش زنگ میزدند ولی نمیرفت چون عشقش این بود که درس بدهد. بهمان توصیه میکرد «هدفتان را تعیین کنید و برای انجامش سخت تلاش کنید و تا تهاش بروید.»
***
نمازش را اول وقت میخواند. گاهی میگفت همزمان با اذان، مریضی میآید که درد میکشد. دلم نمیخواهد زجر بکشد، از طرفی هم میخواهم نمازم را اول وقت بخوانم ولی تحمل زجر کشیدن آدمها را ندارم. نمیرسید همه کتابهایی را که دوست دارد بخواند یا تفریح برود، اما راضی بود از این که برای بیمارها وقت میگذارد. وقتی میخواستیم برای روز پدر یا روز پزشک برایش هدیه بخریم میگفت «من هدیه نمیخواهم. هدیه من این است که آدمهای خوبی باشید و دنیا را درست کنید.»
در سال میتوانست یک ماه مرخصی برود، اما فقط در ضرورت مرخصی میگرفت. ما بهاش میگفتیم «مرخصی بگیر تا برویم پیادهروی اربعین، برویم مشهد، برویم تفریح.» میگفت «اگر من مرخصی بگیرم، مریض که نمیگوید حالا یک هفته دکتر نیست، مریض نشوم. شما بروید زیارت، من را هم دعا کنید.»
از خوشیهای خودش میزد تا کسی از بیماری رنج نکشد. به خودش خیلی فشار میآورد. بهاش گفتم «بابا! جاهای دیگر یک هفته طول میکشد تا جواب آزمایش را بدهند. شما هم یک کم استراحت کن. اینقدر به خودت فشار نیاور.» گفت «سوالم را جواب بده! اگر ام.آر.آیِ مادر خودت باشد، حاضری یک هفته طول بکشد تا جواب بگیری یا ۲۴ ساعته جواب میخواهی؟» حرفی نداشتم. گفتم «حق با شماست.»
این اواخر وقتی خانه بود، دراز میکشید ولی باز ام.آر.آی نگاه میکرد. آنقدر نشسته بود روی صندلی و کار کرده بود که عصب پاهایش آسیب دیده بودند. پاهایش زود بیحس میشدند.
***
وقتی ویروس کرونا شیوع پیدا کرد، بابا پیامی آماده کرد با این مضمون که هر کس سیتیاسکن دارد برایم بفرستد تا گزارش کنم، دکتر میرعالی. پیام را در وضعیتش گذاشت و از همه خواست تا آن را توی کشور منتشر کنند. بهجز عکسهای زیادی که توی واتسآپ برایش میفرستادند، باز دمِ خانهمان هم میآمدند. بابا نگران بود ما مریض بشویم، بهخصوص مادربزرگ که سنش بالا بود. بابا خودش عکسها را تحویل میگرفت و میگذاشت گوشهای و به ما تاکید میکرد به کیسه دست نزنیم. با همه نگرانیاش کسی را بدون جواب نمیگذاشت.
***
بابا و مامان در همه سختیها و خوشیهای زندگی کنار هم بودند و هرجا مشکلی بود با هم حلش میکردند. میدانم سخت بود یکیشان برود و یکی بعد او بخواهد نفس بکشد.
ماه رمضان بود. بابا یک شب وسط هفته برگشت خانه. قرار شد صبح زود دوباره برگردد اهواز. آمده بود برای چند ساعتی کنارمان باشد. خوشحال بودیم از این که شب بابا هست. دور هم بودیم که متوجه شد در سوله مشکلی پیش آمده. همیشه مامان همراهش میرفت. آن شب هم هر دو راه افتادند طرف سوله.
ساعت دو و نیم شب بود. تلفن خانه زنگ خورد. ترسی افتاد توی دلم. گوشی را برداشتم. یک آقایی گفت «سلام. گوشی را بده برادرت.» گفتم «چی شده؟» گوشی را یکی دیگر گرفت و گفت «ببین خانم! مادر و پدرت ناجور تصادف کردهاند. تو خیابان فلاح هستند. فقط خودتان را برسانید.» ماجرا را به خواهرم نرگس گفتم و چادرم را سر کردم و دویدم توی خیابان. به دو خیابان فرعی کنار فلاح نگاه کردم، هیچی نبود. سرم را چرخاندم سمت راست، دیدم انتهای خیابان، جمعیت زیادی ایستادهاند. دویدم و خودم را رساندم وسط آنها. فقط داد میزدم «مامان و بابایم کجا هستند؟» رفتند کنار و راه را باز کردند. ماشین را دیدم که چهار پنج متر از مسیرش پرت شده و کج رو به بلوار مانده. یک نفر افتاده بود کنار ماشین و پارچه سیاه رویش انداخته بودند. شوکه شدم که چرا پارچه سیاه! رفتم نشستم بالای سرش. جرات نداشتم پارچه را کنار بزنم. باورم نمیشد نزدیک خانه خودمان چنین اتفاقی افتاده باشد. چادر را زدم کنار. مامانم داشت با حالت بُهت روبهرو را نگاه میکرد. حس میکردم مرده ولی نمیخواستم قبول کنم. پیشانیاش را بوسیدم. بلند شدم دنبال بابا بگردم. آقارضا شوهر نرگس و شوهرخالهام هم رسیدند. بین مردها نگاه میکردم و با گریه میگفتم «بابام کجاست؟» به امدادگر آمبولانس التماس میکردم «تو را به خدا مامانم را نجات بده.» نگاهی به چشمهای مامان کرد و نگاهی به من. باز التماس کردم. مامان را گذاشتند روی برانکارد و بردند سمت آمبولانس که بابا را داخل آمبولانس دیدم؛ خونی و جمع شده توی خودش. خواستم سوار بشوم که داداشمحمد گفت «من میروم.» با آمبولانس رفتند بیمارستان امام علی. محمد میخواست برود طرف بابا که بابا میگوید «برو پیش مامانت.» محمد از یک طرف دیده بود که بابا دارد درد میکشد، از طرفی دیگر مامان بیجان افتاده بود و بدنش داشت کبود میشد و نمیدانست چه کار بکند. بابا بهاش میگوید «مثل این که اینجا هم دوتایی با هم میخواهیم برویم.»
***
توی اورژانس من و نرگس رفتیم داخل اتاق. دکتر و پرستار داشتند به مامان ماساژ قلبی میدادند که برگردد. ما داد میزدیم «خدایا! کمک! خدایا! کمک!» حتی کف پای مامان را میبوسیدیم و میگفتیم بهخاطر ما برگرد. دکتر ۲۰ دقیقه ماساژ داد. یکدفعه خط ضعیفی با عدد سی چهل شروع کرد به تکان خوردن و عدد زدن. من و نرگس نشستیم کف اتاق. حس میکردیم جانمان توی اتاق است و اگر برویم بیرون، تمام میشود.
از آن طرف محمد پیش بابا بود. بردندش اتاق عمل و جلوی خونریزی را گرفتند. به چندتا از دکترها پیام دادم که «مامان و بابایم تصادف کردهاند. تو را به خدا بیایید، به کمکتان نیاز داریم.» بیمارستان گلستان هماهنگ کرد تا با بالگرد اعزام بشوند اهواز.
صبح که شد، دیگر خیلیها متوجه حادثه شده بودند. در آن شرایط کرونایی، گروهگروه میآمدند بیمارستان و با گریه، برایشان دعا میکردند. ظهر بالگرد رسید بیمارستان. بابا را بیهوش با تخت آوردند بیرون که ببرند. دنبالش تا دم درِ اورژانس رفتم. به نرگس گفتم «تو دنبال بابا برو. من میمانم پیش مامان.»
بالگرد بابا را برد اهواز و برگشت برای مامان. رفتم بالای سرش. نمیتوانستم چشم ازش بردارم. سوارش که کردند، دعا میکردم توی مسیر تمام نکند.
***
مامان پنجم اردیبهشت ۴۰۰، ساعت چهار صبح رفت. حال بابا هم خیلی بد شد. صبحِ ششم، خاکسپاری مامان بود. غروبش رفتیم سر مزار مامان که شب اول قبر آنجا باشیم. داشتم از این آشفتگیِ حال خودم گریه میکردم که یکی زیر خاک است و یکی حالش بد. همانجا بودیم که بهمان خبر دادند بابا هم تمام کرده. شاید اگر پیش مامان نبودیم و خبر بابا را میدادند، خود ما هم تمام میکردیم. با نرگس دوتایی پناه بردیم به مامان. خودش آراممان کرد.
***
ارتباط بین بابا و بیمارهایش اینقدر قوی بود که بعد از فوتش برخی زنگ میزدند و میگفتند مدتی خبری از دکتر نیست، میخواهیم حالش را بپرسیم. وقتی بهشان میگفتیم که دکتر فوت کرده، پشت تلفن فقط گریه میکردند، عین کسی که عزیزی از دست داده باشد. خیلی از ارتباطها یا تشخیصهای دقیقی را که داشته و جان بیمار را نجات داده، بعد از رفتنش از زبان مردم شنیدهایم. برای ما مدام از ارتباطشان با بابا و کارهایی که انجام داده میگویند که اینقدر ساده میپوشید و گرم برخورد میکرد که نمیدانستند پزشک است.
بابا و مامان همه زندگیشان وقف شهدا بود. وقتی دلشان میگرفت، بلند میشدیم و میرفتیم شهدای گمنام. پیکر خودشان هم اول رفت مزار شهدای گمنام و بعد تشییع شد. موقع خاکسپاری، روضه حضرت عباس میخواندند و زن و مرد گریه میکردند. همه زندگی آن دو نفر با اهلبیت گره خورده بود، حتی رفتنشان.
نویسنده: سمانه نیکدل