۱۵ بهمن ۵۸ حاجقاسم را دیدم. مربی آموزش پادگان قدس بود. برایمان اسلحهشناسی تدریس میکرد. جوان بود و کمتجربه. من کمی به سلاح وارد بودم. داشت باز و بسته کردن کالیبر۵۰ را میگفت که یکدفعه بلند شدم و گفتم: «اجازه بدید من آموزش بدم.» بدون کلمهای حرف، خیلی متواضعانه موافقت کرد. من اسلحه را باز کردم و بستم و حاجی کنار دستم ایستاد. توضیحات لازم را دادم و کلاس تمام شد. بعد از کلاس مرا خواست و گفت: «میدانم شما از من ماهرتر و باتجربهتری ولی این راهش نبود. کاش حرفت را دم گوشم گفته بودی، خودم دعوتت میکردم.» فکر کردن نداشت، حق با او بود. بلافاصله ازش معذرتخواهی کردم. همین اول دلم را برد و شیفتهاش شدم. این جریان، مقدمه دوستی ۴۰ سالهمان شد.
***
رفتیم میدان تیر. خودش مسئول گروه ما بود. قانونش این بود که پوکههایمان را جمع کنیم و به مسئولمان تحویل بدهیم. رضا عباسزاده که بعدها شهید شد، کنارم ایستاده بود. اشاره کرد که یک پوکه کم است. شوخی گرفتم. گفتم: «از بغلدستی وردار.» اما همان یک پوکه دردسر شد. حاجی زیر تیغ آفتاب نگهمان داشت. با سر و صدا تشر میزد که باید این پوکه پیدا شود. همهمان از ترس، تمام خاک و خُل زیر پایمان را الک کردیم. نبود که نبود. حاجی هم دستبردار نبود. همهمان را دوباره ردیف کرد و گفت: «بخوابید زمین!» همان موقع عباسزاده زد بهام که: «حسن! پیداش کردم!» پوکه چسبیده بوده ته جیب خشابش و در این برو بیاها پیدا شده بود. حالا هیچکدام جرات نمیکردیم بگوییم پوکه پیدا شده، فقط ریزریز پچپچ میکردیم که حاجی فریاد زد: «چرا صحبت میکنین؟!» خودم را از زمین کندم و پوکه را کف دستش گذاشتم. فکر کردم قضیه تمام میشود، اما حاجی با دیدن پوکه یکپارچه آتش شد. صدایش را انداخت سرش و شروع کرد به دعوا. گرما و خستگی، طاقتم را طاق کرده بود. من هم شروع کردم به جواب دادن. بگومگویمان بالا گرفت. مسئول گروه کناری، گلنگدن را کشید و دوید طرفمان. دستش روی ماشه میچرخید و یک بند تهدید میکرد: «ببینم کی پرروبازی درآورده!» یک آن چهره حاجی آرام شد. آدمِ یک دقیقه پیش نبود. گفت: «طوری نیست، برو! یه شوخی بین خودمون بود.» بعد هم برپا داد و گروه را راه انداخت.
***
دستوراتش گاهی سخت بود ولی بیبروبرگرد باید انجام میشد. گاهی بابت کمی عقب و جلو شدن دستورش ناراحت میشد و مواخذهمان میکرد. ناراحت که میشدیم، ناراحتیمان را با تمام وجودش حس میکرد. امکان نداشت بگذارد به فردا برسد. بهانهای پیدا میکرد و از دلمان درمیآورد.
یکبار تعداد زیادی قبضه آرپیجی میخواست، آن هم ظرف چند ساعت. کارِ خیلی سختی بود، اما دست به کار شدیم. تهیه کردیم ولی چندتایی کمتر از تعدادی که گفته بود. پیش خودم فکر کردم کارش با همین تعداد هم راه میافتد، اما حسابی تند شد و چهارتا حرف درشت بارم کرد. سکوت کردم ولی با حالت ناراحتی ازش جدا شدم. خانه که رسیدم، خانمم گفت دو بار زنگ زده و کارم داشته. گفتم: «ولش کن. خودش دوباره زنگ میزنه.» مطمئن بودم نمیگذارد به شب بکشد. همان هم شد. زنگ زد و بیخیال دعوای چند ساعت قبلمان گفت: «حسن کجایی؟» گفتم: «خونه!» گفت: «بابت آرپیجیها دستت درد نکنه، خیلی عالی بود.» بعد هم سراغ یکی از بچهها را گرفت. گفت: «ببینم حسن، از فلانی خبر داری؟» کلا موضوع را عوض کرد و آخرش را با شوخی و خنده جمع کرد. خودم هم یادم رفت یک ساعت پیش مرا شسته بود و کنار گذاشته بود.
***
اوایل سال ۷۰ شرق کشور از دست رفته بود. به گوش آقا که رسید فرموده بودند: «مگه حاجقاسم اونجا نیست؟» وقتی مسئولیت کار را به حاجی سپردند گفتند تلفات مردمی در این منطقه باید صفر باشد. آقا نمیخواستند مردم بلوچ به واسطه اشرار صدمه ببینند.
منطقه وسیع بود و نیروی نظامی لازم داشت تا امنیت برقرار شود. حاجی وارد منطقه شد. یگانها را توجیه و سازماندهی کرد، نقاط آسیبپذیر را شناسایی کرد و کار را روی آنها متمرکز کرد، همزمان، کار عقیدتی و فرهنگی را هم شروع کرد. سران طوایف را دعوت کرد. با آنها صحبت میکرد که امنیت منطقهشان را باید خودشان تامین کنند. تسلیح و تجهیزشان هم کرد. این ریسک بزرگی بود، اما به قوم بلوچ اعتماد کرد. صبغه معنوی حاجقاسم، جلوتر از صبغه نظامیاش مردم را جذب میکرد. طی دو سال، امنیت کامل در منطقه ایجاد شد، بدون کوچکترین درگیری نظامی در داخل مرزها.
یکبار فارغ از پروتکلها و قوانین مرزها وارد عمق ۹۰ کیلومتری پاکستان و افغانستان شد و با کمک بچههای هوانیروز، در یک عملیات ضربتی، تعداد قابل توجهی از سربازان نیروی انتظامی را که دست اشرار اسیر بودند آزاد کرد. یک قطره خون هم از دماغ بچهها نریخت. بدون مجوز وارد خاک کشور همسایه شدن میتوانست دردسر درست کند ولی برایش نجات جان بچهها مهم بود. حاجی با شهامت تصمیمگیری میکرد. درگیری با کاروانهای قاچاق مواد مخدر را به بیرون از مرزهای خودمان منتقل کرد.
***
در جنوب کرمان هم شرایط مساعد نبود. اشرار به راحتی جولان میدادند و حاکمیت دستشان بود. یک روز صبح سرِ صبحانه گفت: «بچهها! من تصمیم گرفتم عفو عمومی اعلام کنم. یه هفته به همه اشرار فرصت میدم خودشون بیان و سلاحهاشون رو تسلیم کنن، وگرنه در شأن جمهوری اسلامی باهاشون برخورد میکنم.» من گفتم: «این از اختیارات رهبریه. بعضی از اینا مجرم هستن و محکومیت دارن.» گفت: «میرم با آقا صحبت میکنم.» تصمیمش جدی بود.
بعد از آن، بیانیهای تنظیم کرد و داد دست بچهها و گفت ببرند صدا و سیمای کرمان بخوانند. چند نقطه را هم مشخص کرد و ما سریع مستقر شدیم. جالب بود که اشرار سه روز صف کشیده بودند و سلاح تحویل میدادند. باورکردنی نبود تا این حد مجهز باشند. از سلاح سنتی و شکاری داشتند تا کالیبر۵۰ و سلاحهای سنگین. یک انبار اسلحه جمع شد. خیلی از آنها آنقدر سرگرم شرارتشان بودند که از هیچی خبر نداشتند، فقط یک قاسم سلیمانی میشناختند. یکیشان موقع تحویل سلاحش گفت: «من تسلیم جمهوری اسلامیِ سلیمانی هستم.»
***
حاجقاسم علاقه عجیبی به لشکر ثارالله داشت و آن را یادگار شهدا میدانست. مسئولیتهای زیادی از طرف سپاه به او پیشنهاد شد، اما قبول نمیکرد. میگفت: «من یا همین لشکر ثارالله میمونم یا برمیگردم روستا و کار کشاورزی میکنم.» اما سپاه قدس فرق داشت. دستور آقا بود و نمیشد رویش چون و چرا کرد. زنگ زد و قضیه را به من گفت. گفتم: «برو، منم میام کمکت. در مورد تدارکات و لجستیک هم نگران نباش.»
سال ۷۶ که فرمانده سپاه قدس شد، خیلی سخت مرا از نیرویزمینی جدا کرد و برد پیش خودش. قرارمان همین بود که هرجا میرود، من هم همراهش بروم. جدا شدنم شش ماهی طول کشید. در آن مدت، کارهای آماد را بهطور غیررسمی از من میخواست.
***
سال ۷۸ که طالبان به کابل حمله کردند، حاجقاسم بلافاصله خودش را به احمدشاه مسعود که در دره پنجشیر مستقر بود رساند. دمِ رفتن گفت: «ما نباید بذاریم این بچهها محاصره بشن، هرطور شده باید کابل رو آزاد کنیم.» از طرفی نگران جانش بودم، از طرف دیگر نگران دستوراتش. میدانستم حالا کلی برنامه و دستورات سخت برایمان دارد.
۱۰ ساعت بعد، با تلفن ماهوارهای از پنجشیر با من تماس گرفت که: «تا آخر شب دوتا آتشبار توپخونه به من برسون.» حالا ساعت چهار بعد از ظهر بود. مطمئن بودم کنار من، ۱۰ نفر دیگر را به هم خط کرده. نمیدانستم منظورش از دوتا آتشبار توپخانه یعنی چی. در این فاصله سه بار دیگر هم زنگ زد. میپرسید: «خب چی شد؟! فرستادین؟ حرکت کرد؟» جرات نمیکردم بگویم هنوز هیچ کاری نکردهایم. میگفتم نیم ساعت دیگر میفرستم. به نیرویزمینی سپاه التماس میکردم تا اینها را جور کنم. آنها جواب درست نمیدادند. دلشوره برم داشته بود که حالا حاجی دوباره زنگ میزند. آخرش گفتند توپ دارند ولی مشهد است. گفتم هماهنگ کنند. آنها هماهنگ کردند و من هم بچههای مشهد را سرخط کردم. به هادی مجردی که متخصص توپخانه بود زنگ زدم و گفتم: «برو این توپها رو تحویل بگیر. بار مبناش رو هم بگیر.» حالا اینها بیستتا تریلی بار بود. ساعت هفت بعد از ظهر، توپها را بردیم فرودگاه. فرستادیمشان تاجیکستان و از آنجا رساندیم دست حاجی. ساعت ۱۲ شب توپها مستقر شده بودند و ساعت دو، حاجی با همین توپها مسیر حرکت طالبان را سد کرد. طالبان را عقب زد و کابل را سه روزه پس گرفت.
***
وعدهاش صادق بود. اگر قولی به یکی از گروههای زیرمجموعه یا وابسته به قدس میداد، حتما عمل میکرد. قولهایش را لیست میکرد و میداد دست من. زمان هم مشخص میکرد. نیروهای جبهه مقاومت باورشان نمیشد بعد از مطرح کردن نیازهایشان، از صفر تا صد آنها عملی شود. آنموقع ما فقط حزبالله لبنان را در منطقه داشتیم، با قدرت دفاعی بسیار محدود و موضع خیلی ضعیف. هیچ امکانات و پشتیبانی نداشتند. حزبالله وقتی دیدند حاجقاسم به هرچه میگوید عمل میکند، امید پیدا کرده بودند و روز به روز سطح کارشان پیشرفت میکرد.
تقریبا دو سال بعد از مسئولیت حاجی، سیدحسن نصرالله آمد ایران. در جلسهای که با آقا داشت گفت: «از وقتی حاجقاسم آمده، ما دوباره جان گرفتهایم. با وجود ایشان ما دیگر هیچ درخواستی نداریم. باید خودمان دقت کنیم ببینیم در کجاها عقب ماندهایم
.» از حاجقاسم هم تشکر کرد.

کار حزبالله به جایی رسید که در جنگ ۳۳ روزه پوزه اسرائیل را به خاک مالید. این اقدامِ کوچکی نبود. تا قبل از این جنگ اگر آتش ایذایی از لبنان به سمت اسرائیل شلیک میشد، آنها با سیستم اطلاعاتی قوی که داشتند، ظرف چند ساعت محل آتش را منهدم میکردند. هواپیماهای شناسایی امکا همیشه روی سر منطقه چرخ میزدند. شرایط طوری تغییر کرد که اسرائیل دیگر نمیتوانست محل دقیق شلیکها را شناسایی کند. یک ارتباط امن ایجاد شده بود که در هر نقطهای، حاجعماد و بچههای خط با هم در ارتباط بودند، بدون این که خط شنود یا مختل شود. رزمندگان حزبالله تانکهای اسرائیلی را با موشکهای کورنت میزدند یا موشک زمین به دریا که ناو مجهز اسرائیلی را زد. اسرائیلیها مبهوت شده بودند که این تجهیزات از کجا به دست حزبالله رسیده. این برنامهها خیلی ماهرانه و با تاکتیک از طرف حاجقاسم اداره میشد
. ***
یکبار حاجقاسم گفت: «حسن، باید در کوتاهترین زمان ممکن، سپاه بدر را به داخل عراق منتقل کنیم.» حالا بچههای بدر در شهرهای مختلف ایران پراکنده بودند. جمع کردن و فرستادنشان به عراق، هم وقت زیادی میخواست، هم هزینه. طرحی آماده کردم. وقتی دربارهاش با حاجی صحبت کردم خیلی از آن استقبال کرد. فراخوان زدیم که هر کس ماشین وانت یا نیسان دارد بیاید برای ثبتنام که اسباب و اثاث یک خانواده بدری را ببرد عراق. قرار شد هماهنگ کنیم که بعدش بروند کربلا زیارت کنند و برگردند. ظرف کمتر از ۴۵ روز، تعداد ۱۳ هزار وانت و نیسان ثبتنام کردند. در کمتر از چهار ماه بدون یک ریال هزینه، بچههای بدر را منتقل کردیم عراق. البته این قدم اول بود.
سازماندهی نیروهای بدر که انجام شد، حاجی رفت سراغ بخشهای مختلف سیاسی و اجتماعی و حتی اقتصادی عراق. بعد هم در پیشنویس قانون اساسی عراق کمک کرد. عراقیها هم به موازات آن، تشکیل دولت دادند و انتخابات برگزار کردند. با همه اینها حواسش بود کاری نکند که دخالت مستقیم و خلاف اراده مردم عراق باشد. شاکله اصلی کارش همان قانون اساسی بود. حاجقاسم با این اقداماتش عراق را از دهان آمریکاییها بیرون کشید
.
***
اخبار بدی از عراق میرسید. داعش از سامرا گذشته بود و به پشت دروازههای بغداد رسیده بود. همه خودشان را باخته بودند. حاجی ساعت چهار بعد از ظهر گفت: «باید برم عراق.» پایش که به عراق رسید، بلافاصله با ابومهدی بچههای بدر را سازماندهی کردند. خودش با یک ماشین ضدگلوله تا نزدیک داعشیها رفت تا سر و گوشی آب بدهد. وقتی برگشت، ماشین عین آبکش شده بود. آنها رگبارشان را روی نفربر بسته بودند و میزدند. گفت زود یک گروه آماده بشوند تا بروند جلو. با تدبیر حاجی، داعش تقریبا صد کیلومتر عقب کشید. بعد هم با فرمان جهاد آیتالله سیستانی کارش راحتتر شد. سلاح و تجهیرات فراهم کرد، پادگانها را برای آموزش هماهنگ کرد، نیروهای داوطلب آموزشهای فشرده دیدند و کمکم عملیاتها مرحله به مرحله شکل گرفت و شهرهای تحت سلطه داعش آزاد شدند.
***
حاجقاسم همزمان به همه چیز فکر میکرد. حتی در میدان جنگ حواسش بود که فلان شهیدی که از عراق یا سوریه به ایران برگشته، پیکرش به خانوادهاش رسیده یا مراسمش آبرومندانه برگزار شده و به خانوادهاش رسیدگی شده؟ اینها را از توی خط مقدم جبهه دنبال میکرد. گاهی که تماس میگرفت، صدای گلوله شنیده میشد. شاید این مسائل در حیطه کاریاش نبود، اما حاجی فرماندهای بود که به همه شرایط نیروهایش توجه داشت. شهید و مجروح و سالم فرقی نمیکرد. به هرکدام متناسب با شرایطش توجه میکرد.
***
رفته بود حرم حضرت امیرالمومنین(ع). وقتی آمد، با بغض گفت: «من فکر نمیکردم حرم امام اول شیعیان اینقدر مظلوم باشه.» اشک میریخت از این که حرم زایر ندارد و وقتی میخواهند در را باز کنند، باید درِ حرم را چهار نفری بگیرند که سقوط نکند یا سنگهای اطراف ضریح در حال ریختن است. میگفت حرم باید زیباترین جای ممکن باشد. استراتژیاش این بود که باید شرایط را فراهم کنیم که مردم برای زیارت، راحت وارد عراق شوند و همه آرزومندان به آرزویشان برسند. میگفت باید کاری کنیم که عتبات هم مثل حرم امام رضا شلوغ شود
. من مسئول آماد بودم که ستاد مردمی عتبات عالیات را تشکیل داد. به مردم اعلام کردیم که برای بازسازی حرمها نیاز به کمک داریم. همه گروههای مردمی بنا به وسعشان وارد میدان شدند. مثلا بازاریها گفتند مسئله برق را حل میکنند. کمی که کار پیش رفت، حاجی به ما گفت: «خب، حالا برید عراق.» گفتم: «خب حاجی، پیش کی بریم؟» گفت: «نمیدونم! خودتون برید و راهش رو پیدا کنید.»

با خودم فکر کردم ۳۰ سال است صدام علیه ما تبلیغ کرده و بر طبل جدایی عرب و عجم کوبیده. از طرفی، ما هشت سال با هم رو در رو جنگیدهایم. میگفتم بعید است ما را قبول کنند. الان برویم به تولیت حرمها بگوییم برای چه آمدهایم؟! حتما ردمان میکنند. حاجی نگران عکسالعملها نسبت به این کار نبود، فقط میگفت انجام شود. به لطف خدا و نیت خالص حاجقاسم، همه چیز طور دیگری رقم خورد. متولیان حرمها با آغوش باز از ما استقبال کردند و اختیار کار را دستمان سپردند. کمی که ظاهر و شرایط حرمها بهتر شد، حاجی گفت: «خب، حالا برید روی توسعه حرمها کار کنید. ما در آیندهای نه چندان دور زایر میلیونی داریم.»
طرحهای توسعه حرم را آماده میکردیم و میبردیم نشانش میدادیم. عین نقشههای عملیاتی، روی کالکها خط میکشید و نظر میداد، حتی طرح را تغییر میداد. با این که نظرش را واضح میگفت، اما دخالت مستقیم نمیکرد. مرتب از ما گزارش میگرفت که بداند کار تا کجا پیش رفته. خودش هم تا جایی که میشد کمکمان میکرد. مثلا در بحث ساخت صحن حضرت زهرا سلاماللهعلیها با نوری المالکی صحبت کرد که هتلهای دولتی را در اختیار ما قرار دادند. ما هم آنها را تخریب کردیم و فضای لازم را برای صحن ایجاد کردیم
. ***
بعد از مدتی آمد صحن حضرت زهرا برای بازدید. من هرچه صحبت میکردم، نگاهش طرف دیگری بود. کارگر سادهای آنطرف مشغول کار بود. یک آن بیخیال گزارش دادن من، به سمت کارگر رفت. بغلش کرد و صورتش را بوسید و گفت: «برام دعا کن. کار شما اینجا اجر و پاداش زیادی داره.» اصلا ما را رها کرد و رفت توی جمع کارگرها و شروع کرد با آنها صحبت کردن. کلافه گفتم: «حاجی! یه ساعت به ما وقت دادی که بیای بازدید و من به شما گزارش بدم. ما رو گذاشتی رفتی سراغ بقیه؟!» گفت: «تو رو زیاد میبینم. میتونی بعدا بهام گزارش بدی ولی این بچهها رو ممکنه دیگه نبینم. اینا ارزش دارن و باید ازشون طلب شفاعت و دعا کنم. اجر کار اینا از شما بیشتره.»
***
احترام خاصی برای علما قائل بود و در نهایت ادب با آنها برخورد میکرد، مخصوصا با آیتالله سیستانی. در مورد شرایط عراق حتما با آقای سیستانی مشورت میکرد. دیدگاه خودش را برای علما توضیح میداد و سعی میکرد با دلایل منطقی مجابشان کند. اگر به واسطه ملاحظاتشان قبول نمیکردند، حاجی تابع آنها میشد و روی نظرش، هرچند درست بود، پافشاری نمیکرد.
بین گروههای شیعی در مسایل سیاسی اختلاف ایجاد شده بود. حاجی مخفیانه وارد عراق شد و با ابراهیم جعفری دیدار کرد. خودش برایم تعریف کرد. گفت از جعفری خواستم برای از بین نرفتن اتحاد بین گروههای شیعی استعفا بدهد. آقای جعفری و اطرافیانش اول سماجت کردند و هرچه استدلال آوردم متقاعد نشدند. دست آخر گفتم: آقای جعفری! این نظر من نیست، نظر حضرتآقاست. ابراهیم جعفری داشت چای میخورد و قند هنوز توی دهانش بود. فنجان چایش را روی میز گذاشت و گفت: کاغذ بیاورید، استعفایم را بنویسیم. حاجی میگفت: «پیش ولایتپذیری جعفری کم آوردم.»
***
ایام فاطمیه کرمان بودیم. آقای شمخانی زنگ زد که حاجی سریع برود تهران. از آقای شمخانی پرسید: «اتفاقی افتاده؟» گفت: «وزیر دفاع روسیه با وزیر دفاع ایران ملاقات داره، میگه باید اول ژنرال سلیمانی رو ببینم، بعد برنامههام رو برای دیدارهای بعدی ردیف کنم.»
حاجی با همه اینها برای خودش جایگاه و منزلتی قائل نبود. در جلسات غیرکاری، همه را در یک سطح میدید. سرباز و راننده و معاون برایش یکی بودند. بارها سر ناهار با این که مثلا فلان شخصیت سیاسی نشسته بود، پیگیر بچهها میشد. میپرسید: «پس این بچهها کجا رفتن؟ بگو بیان سر سفره بشینن.» اگر میگفتم دارند آنور غذا میخورند میگفت: «یعنی چی؟! بگو بیان همینجا.»
این آدم رئوف، در مسائل کاری به شدت جدی بود. اصلا یک شخصیت دیگری پیدا میکرد. گاهی با من چنان دعوایی میکرد که اگر کسی از دور میدید، برایش غیرقابل قبول بود که من را باز هم کنار حاجقاسم ببیند. گاه سرِ کمکاری با بچهها برخوردهایی میکرد که اشک طرف درمیآمد، اما جلسه که تمام میشد همان شخص آرزویش بود برود دست حاجی را ببوسد. همه با او عشق میکردند. همهمان حتی دعوایش را هم دوست داشتیم. میدانستیم دلی ما را میخواهد و دعوایش به خاطر کار و زودگذر است.
***
حتی یک دقیقه وقت حاجی به بطالت نمیگذشت. از ماموریت که برمیگشتیم، در طول پرواز یا میخواند یا مینوشت. تا میرسید تهران زنگ میزد که گزارشش برای تایپ آماده است. ساعت شش صبح گزارش دست آقا رسیده بود.
به جرات میگویم که در ۴۰ سالی که همراهش بودم، نماز شبش قضا نشد. اصلا یاد ندارم بعد از اذان از خواب بیدار شده باشد. همیشه قبل از اذان صبح دفترش بود. نمازش را میخواند، کمی ورزش میکرد، بعد جلسههای کاریاش را برگزار میکرد. خیلیها جرات نداشتند درخواست جلسه کنند. میدانستند آفتابنزده بهشان وقت میدهد.
***
حاجی اخلاق نهضتی داشت. این اصطلاح خودش بود. میگفت: «به نهضتها و شخصیتها احترام بذارید. اینها رو که نمیشود با پول خرید ولی با حُسن خلق و سیره نبوی میشه رویشان تاثیر گذاشت.»
مهمان که برایش میآمد، گاهی نیمه شب خودش میرفت فرودگاه برای استقبال. طرف باورش نمیشد حاجقاسم شخصا به استقبالش آمده. گاهی ما اعتراض میکردیم، میگفت: «این بنده خدا مجاهده، امید اسلامه، احترام به اینها واجبه.» مهمانش اگر دو سه شب ایران بود، حاجی عین این دو سه شب را در محل استقرار کنارش بود. حتی شب را همانجا میخوابید.
***
بعد از سیل خوزستان زنگ زدم و گفتم: «حاجی، کجایی؟» گفت: «چطور؟» گفتم: «آخه همه رفتن چکمه پوشیدن.» نگذاشت حرفم تمام شود. نهیب زد که: «خب الان چی میگی؟ برم چکمه بپوشم یکی بیاد یه فیلم بگیره و بره؟» گفتم: «نه ولی حضور شما خیلی تاثیر میذاره.» گفت: «منم الان ناراحتم ولی من نه لودر دارم، نه بولدوزر دارم، نه پول دارم.» گفتم: «شما دارایی ارزشمندی داری.» متعجب گفت: «کدوم دارایی؟» گفتم: «شما ۱۸۰۰ موکب در سراسر کشور داری. من میتونم اینا رو سازماندهی کنم. اینا منتظر اشاره شما هستن که با سر برن. نه پول میخوان، نه چیزی. شما یه بیانیه بده که موکبهای اربعین بیان برای کمک به مردم سیلزده.» خیلی خوشش آمد و استقبال کرد. اخبار ساعت دو، بیانیه را پخش کرد. دوباره زنگ زد. گفتم: «حاجی، من دارم میرم اهواز.» گفت: «پس گلستان چی؟» گفتم: «همه رو سازماندهی میکنیم.»
جمعه رفتم اهواز. ستاد بحران امکانات نداشت. هرچه میخواستیم، میگفتند نداریم. حاجقاسم ۱۰ صبح شنبه زنگ زد که: «من دارم میام موکبها رو ببینم.» گفتم: «حاجی! تازه دیروز بهشون گفتیم. هنوز ۲۴ ساعت نشده!» گفت: «من کاری ندارم. دارم میام. موکبها کجان؟ میخوام ببینم دارید چی کار میکنید.» گفتم: «حاجی! میشه فردا بیاید؟» قبول کرد.
فردا صبح، هوا هنوز تاریک بود که پروازش توی فرودگاه اهواز نشست. نرفت استانداری و ستاد بحران. همانجا منتظر ماند تا هوا کمی روشن شود. با هلیکوپتر رفت دو سه روستایی که شرایطش را گزارش کرده بودند. ستاد بحران هنوز به این روستاها نرسیده بود. در محاصره آب بودند و ستاد بحران گفته بود تخلیه کنند ولی مردم زیر بار نرفته بودند. هلیکوپتر که نشست، مردم هجوم بردند. همه سر و صدا میکردند. حاجی گفت: «یکیتون صحبت کنه.» یکی از جمع گفت: «ما یه هفته است اینجاییم. نه آب داریم، نه یه لقمه نون. از همین آب سیل میخوریم.» حاجی رو به من گفت: «من همینجا روی همین پد میشینم، شما با این هلیکوپتر میری آب و غذا و مایحتاج برای اینا میاری.» نگاه کردم و گفتم: «چشم، میاریم.» تند شد: «حسن! من چشم چشم حالیم نمیشه. نشستهام اینجا، میری و برمیگردی.» گفتم: «شما برید چند نقطه دیگه رو سر بزنید، یه ساعت و نیم دیگه غذا اینجاس.» حاجی شماره حسین پورجعفری را به مسئول شورای روستا داد و گفت: «یه ساعت و نیم دیگه به من زنگ بزن.» خودش یک ساعت بعد به من زنگ زد که: «حسن، دستت درد نکنه.» مردم همین روستا بعدا مصاحبه کردند و گفتند تنها کسی که حرف زد و به آن عمل کرد حاجقاسم بود.
رفت سوسنگرد و به چند روستای دیگر سر زد. بعد هم تا ۱۰ شب موکبها را سرکشی کرد و با مسئول موکبها صحبت کرد. حتی دیگهای غذا را هم سرکشی میکرد. من گفته بودم روزی ۲۰ هزار پرس غذا آماده میکنیم. حتی این ۲۰ هزار تا را هم بررسی کرد.
با پای پیاده روی چندتا دژ که از زمان جنگ مانده بود قدم زد و گفت: «اگه این دژها رو بشکافیم، آب ازاد میشه به سمت هور.» نقشه منطقه کف دستش بود. بلافاصله گفت با بیل مکانیکی چند جای دژها را شکافتند. آب فروکش کرد و چند روستا از خطر تخریب نجات پیدا کرد.
حاجی روز قبلش عراق بود. گفت: «ابومهدی میخواد بیاد کمک. این کمک چندتا نتیجه داره. اول این که دوستان ما به ما کمک میکنن. یکی هم برای مردم اینجا خوبه. ابومهدی به خوزستان تعلق خاطر داره و امکانات خوبی هم داره. این مردم، زمان جنگ خیلی اذیت شدن.»
روزه بود. در یکی از موکبها مختصری افطار کرد. بعد هم گفت: «چندتا از این غذاهاتون رو بدید، میخوام شب برم خونه علی هاشمی. اونجا مفصل افطار میکنم.»
***
بدون حاجی رفتم شلمچه. ابومهدی با چهارتا ماشین آمد و با هم رفتیم استانداری اهواز. به آقای شریعتی گفت: «ما چی کار کنیم؟» شریعتی پرسید: «چی کار میتونید بکنید؟» گفت: «ما هزار دستگاه ماشینآلات میتونیم ظرف ۲۴ ساعت بیاریم اینجا.» از چهرهها مشخص بود باور نکردهاند. ابومهدی به من اشاره کرد و گفت: «پلارک منو میشناسه. میدونه اگه نداشتم یا نمیتونستم، نمیگفتم.» حاجی زنگ زد که چی شد. قضیه را گفتم. گفت: «پادگان لشکر ثارالله رو در اختیارش بذارید، کلا مستقر بشن.» ابومهدی دست پر آمده بود. ماشینآلات را پشت مرز شلمچه مستقر کرده بود. بیل مکانیکی و کمرشکن و آمبولانس و... و البته مقدار قابل توجهی پول عراقی.
حاجی شب آمد. میگفت فشار سیل دارد میرود سمت شادگان و خرمشهر. گفت: «امشب میرم شادگان.» گفتم: «حاجی! اونجا جایی نیست استراحت کنی.» گفت: «میرم خونه یکی از بچههای سپاه.» ابومهدی هم دنبالش و بچههای حشد هم دنبالشان رفتند.
حتی به فکر علوفه دامهای مردم هم بود. به من گفت: «مردم برای تامین علوفه مشکل دارن. برای دامها علوفه بخرین.» حتی به ابومهدی هم گفت دیگر نیاز نیست مواد غذایی تهیه کنید، بروید سراغ تامین علوفه. ابومهدی یک هفته در خوزستان به مردم سیلزده خدمت کرد و از هیچ کاری دریغ نکرد.
***
تنها چیزی که حاجی را اذیت میکرد فراغ دوستان و یاران شهیدش بود. با این که حداقل ۳۰ سال از شهادتشان میگذشت، هنوز داغشان برایش تازه بود. فرصت میکرد، سر مزارشان میرفت. اگر برای یادوارهها دعوت میشد و فرصتش را داشت حتما شرکت میکرد و به خانوادههای شهدا سر میزد.
همیشه یاد بچهها میکرد و اشک میریخت. صدایشان میکرد و از فراقشان میسوخت. گاهی هرچه سعی میکردم حال و هوایش را عوض کنم نمیشد. اول صبح که وارد محل کارش میشد، قبل از ورود به دفترش با عکس شهدایی که روی دیوار راهروی ورودی بود تکتک نجوا میکرد، بعد وارد دفتر میشد. گاهی هم سرش را روی میزش میگذاشت و هایهای گریه میکرد.
حسین جمالی از بچههای لشکر بود که در سوریه شهید شد. تا آنجا که میتوانست، خودش شهدا را داخل قبر میگذاشت. وقتی داخل قبر رفت، کف پای حسین را بوسید.
***
گاهی پیش میآمد درباره شهادتش صحبت کنیم یا حتی سر به سرش بگذاریم. مثلا عراق که میرفتیم میگفتیم: «ما تو ماشین شما نمیشینیم.» میگفت: «چرا؟!» من میگفتم: «اگه ماشین رو بزنن، شما شهید شاخص میشید ولی ما میریم تو حاشیه.» میگفت: «نه، بشینید. اتفاقی نمیافته.»
سهتا فرضیه درباره شهادتش داشت. یکی این که در میدانهای نبرد ترکش یا تیر بخورد چون همیشه وسط میدان نبرد بود. این، چیز دور از ذهنی برای ما نبود. درباره این فرضیه میگفتم: «حاجی! واقعا ضرورت داره اینقدر وسط درگیری باشی؟» میگفت: «چیه حسن! میترسی منو بزنن؟ خب این که آرزوی منه.» دوم این بود که تو مسیرهای حرکتی شناساییاش کنند و روی ماشینش رگبار ببندند. فرضیه بعدی هم دزدیدنش بود. میگفت: «حسن، فقط نگرانم بیان منو تو خواب بدزدن، حالا یا تو خونه یا تو پرواز.» میگفت یکبار هواپیمای آمریکایی آنقدر بهشان نزدیک شده بود که چشم خلبان آمریکایی را میدیده. شاید هیچ وقت تصورش را نمیکرد که آمریکاییها اینطوری او را بزنند. اصلا هیچکداممان انتظار این حمله ناجوانمردانه را نداشتیم.
***
اذان صبح که بیدار شدم، تلفنم را نگاه کردم. بیستتا تماس ناموفق از بچهها داشتم. مطمئن شدم اتفاقی برای حاجی افتاده. به کریمیان که زمان جنگ پیک حاجی بود زنگ زدم. صدای گریهاش را که شنیدم، قطع کردم. خودم را به نیرو رساندم. همه بچهها جمع بودند.
هنوز قبول ندارم حاجی رفته. حاجقاسم همۀ وجود من بود. او را همیشه کنار خودم حس میکنم.