۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

قول مردانه

قول مردانه

قول مردانه

جزئیات

داستان

19 خرداد 1399
 پیدایش کردم. این عکس را می‌گویم. نمی‌‌دانی چقدر دلم می‌خواست یک عکس با تو داشته باشم. نه این که عکسی از تو نداشته باشم، اما این یکی فرق می‌کند. با این ‌که عکسِ باکیفیت و روشنی نیست، اما معصومیت تویش موج می‌زند. من همان لباس سفید تازه‌ام را پوشیده بودم و نمی‌دانم برای چندمین‌بار بود که رفته بودیم مشهد. با تو و آقاجان و مامان و برادرها. چه ذوقی می‌کردم که می‌خواهیم عکس بگیریم. یادت هست با این که ۱۰ سال از تو کوچک‌تر بودم، همیشه به جای بازی با عروسک‌هایم، توی یارکشیِ بازی‌های‌مان می‌آمدم توی گروه تو. نمی‌دانم چرا از همان بچگی دلم می‌خواست مثل یک مرد روی حرف‌هایت حساب کنم. شاید چون توی دعوای با برادرها همیشه طرفِ من را می‌گرفتی و من دلم غنج می‌رفت که تو حواست به من هست.
هربار که این عکس را می‌بینم انگار پرت می‌شوم توی روزهای کودکی. همان حیاطی که دست توی دست هم از کنار درخت انگوری که شاخه‌های جوان و سبزش از دیوار بالا رفته بود، رد می‌شدیم و کف‌پوش‌های روشنِ موزاییکش را از صبح تا شب صدبار وجب می‌کردیم و با هم بزرگ می‌شدیم. راستش را بخواهی تو آن‌قدر بزرگ شده‌ای که دیگر دستم به دستت نمی‌رسد.
می‌دانی برادر! هربار که این عکس را می‌بینم بیش‌تر دلم برایت تنگ می‌شود. برای همه تماس‌هایی که بعد از یکی دو هفته دلشوره و پیغام‌های مادرمان می‌گرفتی و او دایم اصرار می‌کرد که دلش می‌خواهد صورت ماهت را ببیند و با شنیدن صدایت آرام نمی‌گیرد. بعد تو تماس تصویری می‌گرفتی و مامان قربان‌صدقه‌ات می‌رفت و مدام روی دستش می‌زد که چرا این‌قدر لاغر شده‌ای و پای چشم‌هایت گود افتاده و چرا پاهایت توی تصویر نیست. بعد تو انگشت‌های دست و پایت را یکی‌یکی جلوی دوربین می‌گرفتی که او ببیند هنوز سالمی و خیالش راحت بشود که تیر و ترکش نخورده‌ای و زخمی نشده‌ای.
دلم برای همه آن نیمه‌شب‌هایی که تماس می‌گرفتی و من دلم نمی‌آمد توی چشم‌هایت نگاه کنم تنگ شده. نه این که آن‌ شب‌ها دلتنگت نبودم، نه، اما دلم نمی‌خواست وقتی توی چشم‌هایت نگاه می‌کنم دلت بلرزد و بروی توی فکر که چرا پای محمد را به زندگی‌ام باز کردی و قبل از آن که زندگی‌مان درست و حسابی جان بگیرد، من و دخترهایم را به خدا سپرد و بار سفرش را بست و رفت. شاید هم دلت نمی‌لرزید و من این‌طور خیال می‌کردم، از بس سفارش من و دخترهایم را به مامان و آقاجان می‌کردی که حواس‌شان به ما باشد که یک‌وقت کم ‌و کسری نداشته باشیم و آب توی دل‌مان تکان نخورد. نمی‌دانی چقدر دلم تنگ است برای همان شب‌هایی که فقط صدایت را می‌شنیدم و خبر سلامتی‌ات را.
یادت هست که هیچ ‌وقت جز اصغر صدایت نزدم، اما بزرگی‌ات حالا نمی‌گذارد. می‌دانی آقای‌اصغر! دلم یک عکس می‌خواهد، از همین عکس‌های یادگاری. اصلا درست شبیه همین عکس، جلوی یکی از حرم‌ها. مشهد یا کربلا، فرقی نمی‌کند. همین که تو باشی و یک حرم، عکسم را گرفته‌ام ولی دلم می‌خواهد من هم آن‌قدر بزرگ بشوم که بیایم توی عکسِ تو و کنارت بایستم و روشن‌ترین عکس دنیا را بگیرم. می‌دانم که اگر بخواهی و بخواهم می‌شود. می‌شود قولش را بدهی برادر؟

نویسنده: زینب پاشاپور

مقاله ها مرتبط