مجید قاسمپور قرار گفتوگوی تلفنی را برای قبل از غروب هماهنگ کرد. تماس گرفتم. گفت که قصد داشته زمانی که اعضای خانواده بیرون هستند حرف بزند، زمانی که کسی در خانه نباشد تا گریههایش را بشنود و چهره برافروختهاش را وقتی که از حمید صحبت میکند، ببیند.
حاجمجید ۵۳ ساله که خودش روزگاری رزمنده بوده و الفبای جنگ را خوب میداند، حالا پدر شهید مدافع حرمی است که هنگام شهادت، جزو جوانترین شهدا بوده. از حمید و از دلتنگیها و دلبستگیهای پدرانهاش گفت و گریست. گوشی را که گذاشتم با خود فکر کردم باز هم از حمیدش، اندازه یک دنیا حرفِ ناتمام داشت... غروب پاییزی، ماندنی شد با یاد حمید.
در روستای سمیرم در مرز اصفهان و شیراز به دنیا آمدم. زمینهای کشاورزی داشتیم. روی همین زمینها کار میکردیم. بعدها ساکن آباده شدم. داییام از اول قائله کردستان، همیشه در جنگ بود. سال ۶۵ در شلمچه به شهادت رسید. من هم سال ۶۴ در عملیات والفجر۸ در منطقه فاو در واحد تخریب تیپ قمربنیهاشم(ع) سه ماه حضور داشتم. چون به دشمن خیلی نزدیک بودیم، تیر به پا و کتف راستم اصابت کرد. بعد از عملیات مانده بودیم تا جلوی تک دشمن را بگیریم. رفتیم پلی را منفجر کنیم تا ارتباط دشمن با نیروهایمان قطع شود. همان منطقه، تو میدان مین تیر خوردم.
***

۱۶ اردیبهشت سال ۷۱ با دخترداییام که فرزند داییِ شهیدم بود ازدواج کردم و درست یک سال بعد در سالروز ازدواجمان اولین فرزندم به دنیا آمد. آن روزها آزمایشهای تشخیصی برای تعیین جنسیت نبود. همسرم در اواخر بارداری از برادرش که با دیوان لسانالغیب مانوس بود، خواست تا برای نوزادش تفالی بزند. این شعر آمد:
شاه شمشادقدان خسرو شیریندهنان
که به مژگان شکند قلب همه صفشکنان
...
دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل
مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان
با صبا در چمن لاله سحر میگفتم
که شهیدان کهاند این همه خونینکفنان
- عجب واژههایی اومد آبجی! شاه شمشادقدان... مرد یزدان... شهیدان... خونینکفنان... تفسیرم از این شعر اینه که اولا نوزادت پسره، بعد هم بچه دوستداشتنی و بزرگی میشه و صاحبدولت!
***
۱۶ اردیبهشت ۷۲ در سحرگاهی بارانی، خداوند حمید را به ما داد. نوزادیِ ناآرامی داشت، اما به مرور که بزرگتر شد، آرام و آرامتر میشد. بچگیِ بهخصوصی از حمید ندیدیم. هیچ وقت کسی از او شکایتی نداشت. دوران ابتداییاش در آباده گذشت. آقای انصاری یکی از معلمانش میگفت «حمید، بچۀ آیندهداریه. به لحاظ درسی، خیلی بهاش رسیدگی کنین.»
از نوجوانی در هلالاحمر و بسیج و شورای دانشآموزی شهر فعال بود. به راهاندازی یادواره برای شهدا علاقهمند بود. به نظرم جایگاهی که حمید در نهایت به آن رسید، به برکت نگاه شهدا به او در همین یادوارهها بود.
دوران دبیرستان رسما به عنوان رابط در هلالاحمر و بسیج شناخته شده بود. آنقدر فعالیتهای اجتماعی و فرهنگیاش زیاد بود که نگران درسش شدم. رفتم دبیرستانش. مدیر دبیرستان امام خمینی آباده که جانباز بود و بعدها توفیق شهادت پیدا کرد گفت «حاجی! نگرانش نباش. هم به درسش میرسد، هم به کارهای فوقبرنامه. حمید مثل نوجوونیهای خودمه.» در همان ایام به عنوان نخبه فرهنگی لوح تقدیری به او دادند. بعدها که رشته حقوق را انتخاب کرد، من و همسرم همیشه فکر میکردیم به درجات و پست خاصی دست پیدا میکند.
***
حمید تنها چیزی که نداشت، خستگی بود. در موسسه رزمندگان اسلام فعالیتهای آموزشی میکرد. اتاق کنج حیاط، محلی برای خلوتها و برنامهریزیهای فرهنگیاش بود. روی دیوار، تصاویر شهدا را زده بود. به شهید همت ارادت ویژهای داشت. برادرم ساکن شهرضاست. محال بود آنجا برویم و خودش را به مزار حاجهمت نرساند.
بعدها همسر شهید روستا از شهدای خلبان استان را دیدیم که در مراسم ختم حمید بیتابی میکرد. خودش تعریف کرد «آقاحمید برای برگزاری یادوارهای برای همسرم اومد. گفت حاجخانم، بضاعت من برگزاری یادواره در حد یک مدرسه است، اما دوست دارم این کار رو انجام بدم. جذب صداقت و بیآلایشی آقاحمید شدم. بهاش گفتم مادر! خیلی عالیه! اگه بخوای، خودم هم میام برای صحبت کردن در مورد شهید.»
آن یادواره را در دبیرستان طلایهداران آباده برگزار کرد.
***
بهخاطر درصد جانبازی که داشتم از سربازی معاف شد، اما در عمل فرقی نکرد. مدام آموزش نظامی میدید. میگفتم «دلم خوشه تو معاف شدی حمید، اما همهاش بند پوتینت بستهاس، از این پادگان به اون پادگان!» میگفت «بالاخره جوونیم و کشور احتیاج پیدا میکنه. هر آن ممکنه جنگی پیش بیاد و لازم بشه.» سال ۹۱ دوره فرمانده دستهای و سال ۹۳ دوره فرمانده گروهانی را تمام کرد.
***

با آغاز درگیریهای سوریه، حمید هم بیتاب رفتن به منطقه شد.
- حمید!... آخه جنگ سوریه چه ربطی به ما داره؟!
- بابا! اینا هدفشون ایرانه!
اوایل، حرفهایش را شوخی میگرفتم. بعد دیدم قضیه خیلی جدیتر از چیزی است که من فکر میکنم.
سال ۹۴ اعزامها محدود و بحثهای حفاظتی بیشتر بود و شاید عامه مردم کمتر میدانستند ایران در سوریه و عراق نیرو دارد. حمید از وقتی سودای اعزام به سرش افتاد از ما میخواست اعزامش محرمانه باشد و با اقوام و آشنایان در میان نگذاریم.
***
در پیادهروی اربعین به جهت روابط عمومی بالایی که داشت با بچههای حشدالشعبی رفیق شده بود. اربعین سال ۹۴ گفت «بعد از زیارت ممکنه برنگردم و ۴۰ روزی برم سوریه. از اینجا سخت اعزام میکنن. نگرانم نباشین.» گفتم «اینجوری نرو حمید، درست نیست!» گفت «حرومیها رو چه حسابی از گوشه کنار دنیا جمع شدهان و دارن به مقدسات ما توهین میکنن؟!» انگار که ذهنم را خوانده باشد ادامه داد «بابا، دقیقا میدونم چی میخوای بگی! میخوای بگی یه وقت میرم کشته میشم، کسی نمیفهمه من کی هستم و داستان چیه. آقا! من فقط بتونم برسم اونجا و با دشمن روبهرو بشم و بجنگم، کافیه! خدا باید نیتم رو بدونه. اگه لیاقت داشتم و انتخاب شدم، شهید محسوب میشم. بذار اصلا مردم ندونن که من کجا رفتم. تهاش اینه که بگن من بلانسبت تو سپاه داعش بودم دیگه! این حرفها برام مهم نیست. هدف من مشخصه.» گفتم «بابا، خیلی قبولت دارم.»
***
رفت و ده پانزده روز بعد از اربعین برگشت. بهاش گفتم «چیشد؟! با دوستای عراقیت نرفتی!» گفت «بعدِ صحبت با شما مردد شدم، اما اتفاقی افتاد که مطمئنم در اولین اعزام از همینجا رفتنی هستم.» پرسیدم «مگه تماسی باهات گرفتهان؟» گفت «نه.» اصرار کردم بگوید چه شده، اشک از گوشه چشمانش جاری شد. گفت «یه شب تا صبح بینالحرمین رو رفتم و اومدم. اذان صبح رو که گفتن به حرم قمربنیهاشم رسیده بودم. برای نماز رفتم کنار ضریح که درِ حرم رو بستن و فضای خلوتی ایجاد شد. سرمو چسبوندم به ضریح و حرفهامو زدم. گفتم آقاجان! مددی کن. قول میدم کم نذارم. بذارید منم خادم حضرت زینب باشم و فدایی سه ساله امام حسین بشم. بابا! خواب نبودم، بیدار هم نبودم، فقط میدونم که از تردید نجاتم دادن. درِ حرم که باز شد، اولین صدایی که شنیدم، لبیک یازینب مردم بود.»
ماجرا و حسش را بیشتر برایم باز نکرد. فقط میگفت مطمئن است در اولین اعزام میرود.
***
- حمید! شهید میشیها! دیشب خواب دیدم اومدی دنبالم و منم با خودت بردی سوریه. به حرم که رسیدیم، تو رفتی تو، اما منو راه ندادن.»
صورتش گل انداخت، شد عین ماه شب چهارده. گفتم «حمید! صابون جنگ به تن من خورده، این مسیر رو میشناسم، تو شهید میشی.» فقط نگاهم کرد.
زمانی که با هم بحث میکردیم، گاهی توپ را میانداختم در زمین حاجخانم. به شوخی میگفتم «حمیدجان، حالا منو راضی کردی، مادرت چی؟!» میگفت «اگه قسمتم باشه که برم، خود مامان قرآن بالای سرم میگیره.»
گاهی مادرش میگفت «حمید، ما دِینمون رو ادا کردیم.» حمید میگفت «مامان! بهخاطر این که آقاجان شهید شد و بابا مجروح شد، شما حرف از ادای دین میزنی؟! نه! این سعادتی بود که نصیبتون شد.» مادرش میگفت «حمید! داری به جنگ بدآدمهایی میری! تو فکر کردی این جنگ مثه همون جنگیه که آقاجونت توش شهید شد؟ نه والله! تو داری به جنگ آدمخورها میری!» میگفت «میدونم شما چی میگی. شما فقط چندتا کلیپ از داعش دیدی ولی من تو کامپیوترم چیزهایی از این بیوجدانها دارم که شما توان دیدنش رو نداری. یادته بچه که بودم، مادربزرگ قصه حضرت حمزه رو برام تعریف کرد، منم خوشم اومد و هی میگفتم همون قصه رو برام بگه؟ اینا مثه اجدادشون جگرخوارن. دعا کن انشاءالله ما هم شبیه اجدادمون بشیم.»
***
هنگام بدرقهاش، فضای خانه خیلی سنگین بود. مادرش تو سالن، سهبار او را از زیر قرآن رد کرد و بار سوم گفت «حمیدآقا، پولی از جیب خودت صدقه بذار.» حمید مقداری صدقه گذاشت روی سینی قرآن. مادرش نتوانست تا ایوان خانه دنبالش برود، طاقت نداشت. همانجا توی سالن نشست. در این وضعیت همسرم، به خودم اجازه ندادم حمید را در آغوش بگیرم و با او خداحافظی کنم. فقط گفتم «پسرم، در پناه خدا.» و دستی تکان دادم. حمید رفت و من در دلم گفتم حسرت دیدار دوباره تا قیامت ماند.
وقتی حمید درِ حیاط را بست، به بچهها گفتم «کارتهای بانکی و رمزهام دست حمید بود، کاش میپرسیدم.» بچهها گفتند «داداش توی سررسید، اینا رو برای شما نوشت.» باز بهانه آوردم و بالاخره از خانه بیرون زدم. دیدم حمید ماشین را روشن کرده و از خانه همسایه گذشته، اما همانجا منتظر من مانده. آمد و همدیگر را در آغوش گرفتیم. لحظه سختی بود. انگار میدانستم دیگر نمیبینمش.
***

۱۳ فروردین ۹۵ در خانطومان، دشمن به خاکریز خودی ورود کرده بود. داعشیها حمید را دوره کرده بودند. کار به جایی رسید که طی یک ساعت، از همه نارنجکهایش هم استفاده کرده بود. همرزمهایش اول فکر کرده بودند حمید اسیر شده ولی حرامیها رسیده بودند بالاسرش.
کمی بعد، نیروهای کمکی میرسند و دشمن دوباره عقبنشینی میکند. نتوانسته بودند تثبیت موضع کنند. حتی فرصت نکرده بودند جنازه نیروهای خودشان را بردارند. صبح روز بعد پیکر حمید را در چند متری جنازه داعشیها پیدا کردند در حالی که در حرکت خبیثانهای سینهاش را شکافته بودند. حمید بین شهدای مدافع حرم به حمزۀ شهدای مدافع حرم معروف شد.
بعد از این، بچههای مازندران منطقه خانطومان را از بچههای لشکر۱۹ استان فارس تحویل میگیرند. در آتشبسی که در واقع حیله دشمن بود، خانطومان به دشت کربلا تبدیل شد. ۲۵ روز بعد از شهادت حمید، ۱۶ دلاور مازندرانی در همین سرزمین به شهادت رسیدند.
****
من چهار پنج شب جلوتر از خانوادهام، از شهادت حمید مطلع شدم. از مدتها قبل، خانوادگی شبها که رختخواب پهن میکردیم تا بخوابیم، مینشستیم و دور هم برای سلامتی و پیروزی رزمندهها آیتالکرسی و زیارت عاشورا میخواندیم. پنج روزی که من از شهادت حمید مطلع بودم و مادرش هنوز خبر نداشت، روزها و ساعات بسیار سختی بر من گذشت. به فامیل و دوستان و فرماندهان سپاه میگفتم «هنوز که پیکری نیومده، محبت کنین و دوروبر منزل ما نیایین.»
این نقش را به هر هنرپیشهای بدهید شاید نتواند خوب بازی کند، اما این چند روز بهخوبی نقش بازی کردم. نمیتوانستم جایی بروم و در خانه میماندم. میگفتم «من موندهام تا اگه حمید تلفن کرد، اولین نفر خودم جواب بدم. هر دفعه شماها گوشی رو برمیدارین و حسابی حرف میزنین و به فکر من نیستین!»
در طول این چهار پنج روز باز هم با همدیگر برای سلامتی حمید، زیارت عاشورا و دعای توسل میخواندیم. مادرش لیست آورده بود و میگفت «برای مهمانیِ برگشتن حمید چه کسایی رو دعوت کنیم؟» میگفتم «خودشون اینقدر میان که نیازی به دعوت ما نیست!»
***
بالاخره حمید آمد. روکش را کنار زدند و صورت حمید را نشانم دادند. تیری به چشمش زده بودند. لبخند زیبایی داشت. آرام خوابیده بود و ما بالای سرش نشسته بودیم. دیدار کوتاهی بود. کنار پیکرش، من و همسرم آرامش عجیبی داشتیم.
نویسنده: فائزه طاووسی