اشاره: «اگر کسی ولایت نداشته باشد، چراغ راهبر ندارد. ولایت مثل خورشید است و نمیگذارد گم شوید. مثل این است که اگر در یک بیابان گم شوید، خدا در آن بیابان یک خورشید فرستاده است که راه را پیدا کنید و اگر شب باشد به مثابه ماه است. مطمئن باشید که هیچگاه گم نمیشوید... هر کسی خانهاش را پشت خورشید بسازد، خودش ضرر میکند. خورشید هیچ وقت ضرر نمیکند. در واقع هرچه از ولایت دور شویم، خودمان خسارت میبینیم. خیر و فایده ولایت همچون خورشید به همگان میرسد ولی هرچه از آن دور شویم خسارت آن به خود، جامعه و کل نظام هستی میرسد.» اینها سخنان مجید پازوکی شهید تفحص است. جوان ولایتمداری که رهبر را مثل خورشید میدانست.
برشی کوتاه از خاطرات شهید مجید پازوکی به روایت خانواده، دوستان و همرزمانش پیش روی شماست.
مادر
در اوج انقلاب ۱۰ سالش بود. با همان سن و سال، هوای مبارزه به سرش افتاده بود. با دوستش جفتوجور شده بودند و با هم میرفتند تظاهرات و شبها روی دیوارها شعارنویسی میکردند. یکبار کتک مفصلی از پدر همان دوستش خورد، اما باز هم دستبردار نبود. هر وقت میخواست برود تظاهرات، اول میرفت زنگ خانه دوستش را میزد.
***
جنگ که شروع شد روی پا بند نبود. کم سن و سال بود و راضی به رفتنش نبودنم، اما مجید سوم راهنمایی را تمام کردهنکرده رفت جبهه، آن هم یواشکی. یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم، مجید نبود. خودش از پادگان زنگ زد که «مامان، من دارم میرم جبهه.» گریه افتادم و گفتم «مجیدجان! برگرد مادر! جبهه خطر داره.» گفت «دوست داری توی خیابون برم زیر ماشین یا برای مملکت و دینم شهید بشم؟ اگه برگردم خونه، جواب فاطمه زهرا رو چی میخوای بدی؟» دهانم را بست. یک الفبچه با همین جمله راضیام کرد و رفت.
***
با بعضی از افراد فامیل، سرِ انقلاب و نظام بحث میکرد. با زبان خوش دفاع میکرد و حرفهایش را به شوخی میگفت. حواسش بود که کسی ناراحت نشود. سعی میکرد متقاعدشان کند. وقتی جواب نمیگرفت، حرص میخورد ولی بحث را رها میکرد. سردردش شروع میشد ولی باز روی خوش نشان میداد. قطع رحم و رابطه نمیکرد.
***
در تمام طول جنگ دلم میلرزید. وقتی رادیو مارش نظامی میزد، وقتی زنها توی کوچه یواشکی پچپچ میکردند یا صدای زنگ در بیموقع بلند میشد، دلم هری میریخت. میگفتم حتما از مجید خبری شده. هر لحظه منتظر بودم خبر شهادتش برسد.
جنگ که تمام شد، دلم کمی آرام گرفت. گفتم آن همه دلشوره و اضطراب بالاخره تمام شد. تا این که یکبار توی تلویزیون مصاحبهاش را دیدم. گریه میکرد و میگفت «از قافله شهدا جا موندهام.» حرفها و اشکهایش ته دلم را خالی کرد. فهمیدم تفحص هم که میرود، هنوز دنبال شهادت است. از آن روز مطمئن شدم مجید برایم ماندنی نیست.
همسر 
مجید به دلیل شدت مجروحیتهایش در زمان جنگ، کلیههایش مشکل داشت. در طول شب چندین مرتبه دستشویی میرفت. با این حال بهشدت پایبند بود که هر دفعه وضو بگیرد و برگردد. دستشویی خانهمان توی حیاط بود و آب گرم نداشت. با این حال حتی در سوز و سرمای زمستان، در طول شب با همان آب سرد وضو میگرفت. میدیدم دستانش از شدت سرما قرمز میشد و لرز به تنش میافتاد، اما مجید مقید بود که همیشه با وضو باشد. اگر کسی دنبال کاری میرفت که انجام نمیشد یا توی آن گره میافتاد میگفت «یا بیوضو رفتهای یا برای امامزمان صدقه ندادهای.»
به حلال و حرام مالش بهشدت حساس بود و میگفت «پدر من یک ارتشی منظم، بسیار دقیق و به لقمه حلال بسیار حساس بود. اگر من را اینطور میبینی، بهخاطر لقمه حلال پدرم است.»
***
یکبار تلفن منزل زنگ خورد، مجید همانطور که نشسته بود گوشی را برداشت. یکدفعه از جایش بلند شد، سلاموعلیک کرد و دوباره نشست. رفتارش برایم عجیب بود. صحبتش که تمام شد پرسیدم «مجید! چرا یه دفعه بلند شدی و دوباره نشستی؟!» گفت «آقاسید پشت خط بود.» برای سادات احترام زیادی قائل بود. اگر در خیابان یا کوچه فرد سیدی را میدید، بلافاصله احترام میگذاشت و صلوات میفرستاد. این احترام به قدری بود که حتی نوزاد یا کودک سید را بدون پیشوند آقا یا خانم صدا نمیکرد. میگفت «آقا یا خانم رو حتما اول اسمش بیارید. جدشان رسولالله است و احترامشون واجب.»
***
ارادت عجیبی به امام رضا(ع) داشت. هروقت مشهد میرفتیم، تا صبح توی حرم بود. میگفت «خانم، من شب تا صبح خیلی با امامرضا صفا میکنم. به نظرم امام هر حاجتی رو بخواد بده، شب میده.» میرفت صحن گوهرشاد دم منبر امام زمان رو به گنبد طلایی آقا مینشست و خیال میبردش، به روزهای جنگ. میگفت «با بچهبسیجیها که میومدیم مشهد، همینجا مینشستیم و فقط با خود امام حرف میزدیم.»
قبل از شهادتش خواب دیدم که چادرم به گنبد امام رضا(ع) گره خورده. تعبیرش که کردند گفتند یکی از افراد خانواده به امام رضا وصل میشود. چند روز بعد مجید شهید شد.
***
زود به زود بهمان سر میزد. ۱۵ ساعت با قطار میکوبید میآمد تهران، با همان دست مجروحش با بچهها بازی میکرد، میبردشان گردش، هرچه میخواستیم و لازم بود برای خانه تهیه میکرد و دوباره برمیگشت منطقه.
همکاران و همرزمان
بعضیها فکر میکنند شهدا تافته جدابافته بودند. مجید واقعا اینطور نبود، اما یک ویژگیهای خاصی داشت. همیشه میگفت «سعی میکنم واجباتی رو که خدا معین کرده خیلی دقیق و درست انجام بدم و حرف خدا رو گوش کنم و به کسی ظلم نکنم.» نگاه که میکردم میدیدم واقعا تا آنجا که میتوانست این موارد را رعایت میکرد. اینطور نبود که نماز شبش ترک نشود یا مرتب قرآن بخواند ولی تا جایی که میتوانست مستحبات را انجام میداد و به انجام واجبات مقید بود. هرجا که بود، جاده یا خیابان، از ماشین پیاده میشد و نماز اول وقتش را میخواند. میگفت «هر کجا هستید، باشید ولی نماز رو اول وقت بخونید.»
همیشه تاکید میکرد هر کاری که میکنید، سه نکته را در نظر بگیرید. اول این که به خدا توکل داشته باشید، دیگر این که به ائمه اطهار توسل کنید و در نهایت این که با همه وجود تلاش کنید. مهم نیست که چقدر موفق بشوید، مهم این است که همه انرژی خود را بگذارید و از تلاش خودتان راضی باشید.
***
کار تفحص آداب خاص خودش را داشت و مجید و علی محمودوند همه بچهها را با این آداب بار آورده بودند. همه بعد از نماز صبح زیارت عاشورا میخواندند، نیت قربتالیالله میکردند و با ذکر صلوات پای کار میرفتند. در حین کار هم صلوات از زبانها نمیافتاد.
اگر چند روز میگذشت و شهیدی پیدا نمیکردیم، اول از همه به خودمان شک میکردیم که حتما گناهی مرتکب شدهایم یا نمازمان قضا شده یا نیتمان خیر نبوده یا اصلا لایق نبودهایم که شهدا خودشان را به ما نشان بدهند. یادمان داده بودند که لازمه اصلی کار تفحص، توسل به ائمه اطهار است و امید به کرم و لطف خدا. اگر خواستی و التماس کردی، خودشان را نشان میدهند، در غیر این صورت هیچ. میگفتند عنایت شهدا است که آنها را پیدا میکنیم.
***
مجید پازوکی و علی محمودوند از زمان جنگ تا شهادتِ علی همیشه با هم بودند و تقریبا روز و شبشان با هم میگذشت. مجید ارادت خاصی به علی داشت. بعد از شهادت محمودوند یکبار مجید تعریف میکرد «علی فرمانده ما بود. آن اوایل شرایط تفحص خیلی سخت و امکانات ابتدایی بود. توی گرمای جنوب یا کولر نداشتیم یا یک کولر آبی کوچک داشتیم که از پس گرمای آنجا برنمیآمد. در این شرایط بچهها اکثرا دچار اسهال خونی میشدند و معمولا مجبور بودیم ظهرها برای نهار، ماست و خیار یا آبدوغ خیار بخوریم. یکبار یکی از بچهها به علی گفت چند تا گونی نون خشک داریم، چی کار کنیم؟ علی با شنیدن این جمله شد اسپند روی آتش. صورتش از ناراحتی سرخ شد. گفت جبهه و نون؟! تا یک هفته به هیچ عنوان نون تازه نیارید. مجبورمان کرد ظهرها غذا را با همان نانهای خشک و گاهی کپکزده بخوریم.» علی یک فرمانده خیلی جدی بود و به هیچ عنوان در برابر اینطور مسائل کوتاه نمیآمد. مجید میگفت «من دو نفر رو تو زندگیام دیدهام که وقتی گفتند به والله در زندگی به جز خدا از کسی نترسیدند، واقعا نترسیدند. یکی امام، یکی علی محمودوند. هیچ وقت تو چهرهاش ترس ندیدم.»
***
یکبار من و مجید و دو سهتا دیگر از بچهها داشتیم به منطقه میرفتیم. از جایی رد شدیم که زمین زیر پایمان پوک بود. قدم که برمیداشتیم صدا میداد. انگار خاک دست خورده بود. مجید بیمعطلی با بیلدستیاش شروع به کار کرد. با وجودی که جانباز بود و از لحاظ جسمی توان چندانی نداشت، آنقدر کمک کرد و زمین را کند تا این که پیکر مطهر شش شهید را در دل خاک پیدا کردیم.
شهید باید با کارت و پلاکش پیدا میشد. مجبورمان میکرد پیکر را کامل درمیآوردیم با جزء به جزء استخوانهایش. تمام لوازم شخصی را که همراه شهید بود میگذاشت کنارش. ساعتها خاک را پابهپای ما الک میکرد تا پلاک شهید پیدا شود. میگفت همه اینها به آرام کردن دل مادرش میارزد. پلاک که پیدا میشد، سریع کروکیاش را میکشید، بعد میافتاد زمین. سجده شکرش را بهجا میآورد و هایهای گریه میکرد.
***
توی تفحص، شناسایی و اطلاعات حرف اول را میزند. اگر اطلاعات درست نباشد، نیرو به خطر میافتد. مجید با این که خودش توی عملیات والفجر مقدماتی نبود، منطقه را حفظ بود. اولین کسی بود که کار با دستگاه جیپیاس را یاد گرفت. دلش میخواست همه چیز علمی و تخصصی باشد. اطلاعات زیادی جمع کرده بود. از سازمان جغرافیایی، تغییرات رملها، جابهجایی زمین، نقشههای هوایی، جادهها، پیچوخمها، تپهها و تورفتگیها. هرجا که میرفت، شناساییهایش را روی نقشه ثبت میکرد، دقیق و ریزبهریز.
***
مجید منطقه فکه را خیلی دوست داشت. من کمسن و سال بودم و خیلی در جریان مسائل مربوط به دفاع مقدس نبودم. یکبار بهاش گفتم «آخه مجید، اینجا چی داره که اینقدر اینجا رو دوست داری؟!» گفت «من اینجا که راه میرم، صدای حاجهمت، صدای بچههای جنگ، صدای گریههاشون، صدای نماز شب خوندنهاشون و صدای یاحسین گفتنهاشون رو میشنوم. ما تو گوشه به گوشه اینجا، رفقامون رو میبینیم.»
***
منطقه والفجر مقدماتی بود. دوتایی رفتیم توی میدان مین. چند وقتی بود شهید پیدا نکرده بودیم و حسابی دمغ بودیم. مجید جلوجلو معبر میزد و من پشت سرش میرفتم. صدایش میرسید. با خودش حرف میزد و مدام میگفت «یعنی میشه خدا امروز نصرت بده و فرجی بشه؟» کمی جلوتر رسیدیم به چندتا تانک سوخته عراقی. زمین سفت بود. گفتم «مجید، دیگه نمیشه کار کرد. باید بریم بیل مکانیکی بیاریم.» مجید گوشش به حرفهای من نبود. گفت «با دست میکَنیم. به دلم افتاده خدا امروز نصرت میده.» مجید با سرنیزه دلِ سنگشدۀ خاک را میکوبید، من با بیل. یکهو یک چوب پرچم پیدا شد. کشیدیمش بیرون. رویش نوشته بود «نصرمناللهوفتحقریب». از پرچمهای قدیمی تبلیغات لشکر۸ نجف بود. خون تازه به رگهایمان دوید. با همان بیلدستی و سرنیزه آن قدر کندیم تا صاحب پرچم را هم پیدا کردیم، با همه مدارکش.
***
منطقه فکه بودیم. هر وقت از تفحص برمیگشتیم، قمقمه من خالی بود و قمقمه مجید پر از آب. تا برویم و برگردیم، لب به آب نمیزد. برایم عجیب بود، اما دلیلش را نمیدانستم. یک روز نزدیک ظهر روی یک تپه کوچک نشسته بودیم تا نفسی تازه کنیم. حالت مجید خیلی عجیب بود. تو خودش بود. بدون این که کلمهای صحبت کند فقط با تعجب به اطراف نگاه میکرد و با چشمهایش دشت را زیر و رو میکرد. یکآن از جایش بلند شد و گفت «پیدا کردم! این همون بولدوزره.» توی دشت راه افتاد و من هم بدون این که بدانم کجا میرود به دنبالش. کنار بولدوزر یک خاکریز کوچک بود و کمی آنطرفتر یک ردیف سیمخاردار نامنظم توی هم تاب خورده بود. مجید به آن سمت، پا تند کرد، طوری که انگار منطقه را کاملا میشناخت. کنار سیمخاردارهای کجومعوج نشست و آرامآرام خاک را کنار زد. خیلی طول نکشید که پیکر مطهر دو شهید از دل خاک درخشید. هیچکدامشان پلاک و مدارک شناسایی نداشتند. پیکرها را که روی خاک گذاشتیم، حال مجید دیدنی بود. آب قمقمه را روی صورت شهدا میریخت و مثل ابر بهار گریه میکرد. بین هقهقهای خفهاش صدایش میآمد که میگفت «بچهها! ببخشید اون شب بهتون آب ندادم، به خدا آب نداشتم.»
***
سال ۷۱ با مجید رفتیم منطقه شلمچه. آنموقع منطقه هنوز این شکلی نبود. فقط یک محفظه شیشهای داشت که چند کلاهخود، پلاک و چفیه توی آن گذاشته بودند. افرادی که برای بازدید منطقه و زیارت شهدا میآمدند، اطراف این محفظه شیشهای میچرخیدند و برای تبرک آن را میبوسیدند. مجید که اینها را دید گفت «آدم جایی شهید بشه که نه دست کسی بهاش برسه و نه این که کسی بتونه بیاد و محل شهادتش رو ببینه.» آخرش هم همانطور شد که دلش میخواست. در عمق ۵۰ کیلومتری خاک عراق در یک عملیات تفحص برونمرزی، میان رملها و مینها شهید شد.
***
شب وفات حضرت امالبنین سلاماللهعلیها خواب دیده بود که دست راستش را توی دست حضرت اباالفضل گذاشتهاند. توی میدان مین، رسیدم بالای سرش. همان دستش از مچ قطع شده بود. یادم افتاد به روزی که آمده بود کمیته مفقودان. نشست روی صندلی و بیمقدمه به آقای باقرزاده گفت «یک نفر رو پیدا کنید، بذارید جای من. من ده پونزده روز دیگه میرم.» صاف و صریح گفت و رفت.
دو هفته بعد در منطقه العماره عراق، وقتی رفته بود پی پیکر رفقای شهیدش، توی یک میدان مینِ درهم برهم و خطرناک آسمانی شد.
***
«ما الان تنها با آنهایی کار داریم که رهرو عشقند، نه رهرو تکلیف. عشق، یک گام بالاتر از تکلیف است.» این جمله را خیلی دوست داشت. امام توی خواب این جمله را بهاش گفته بود. طوری با این جمله کِیف میکرد که انگار امام آن را مستقیم توی گوشش زمزمه کرده. وقتهایی که میرفت پی کارهای تفحص و معطلش میکردند، موقعهایی که از کملطفیها دلش میگرفت، این جمله را تکرار میکرد. همین جمله را که حالا روی سنگ قبرش نوشتهاند.
نویسنده: میثم راستاد