۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

فداکاری شهدا ثمر می‌دهد

فداکاری شهدا ثمر می‌دهد

فداکاری شهدا ثمر می‌دهد

جزئیات

گفت‌وگو با اشرف‌السادات آزادبخت همسر شهید محمد زارع

25 آذر 1399
اشاره: صدایش خسته و گنگ بود؛ آن‌قدر که از تماسم شرمنده شدم. خودم را که معرفی کردم با روی باز پذیرفت که وقتی را برای مصاحبه تلفنی با ماهنامه در نظر بگیرد.
می‌دانستم داغش تازه است و در این شرایط، مصاحبه برایش سخت‌تر می‌شود. ذهنم را انگار خوانده باشد گفت «دخترها مدام می‌گن مامان، با این حال‌ات مصاحبه نکن، اما من جز این‌ که راوی خوبی‌های دکتر باشم، مگه مسئولیت دیگه‌ای دارم؟»
خانم آزادبخت چه در زمان جنگ و چه بعد از آن که البته خودش می‌گوید جنگِ دیگری است، تمام زندگی‌اش را گذاشت پای همسر و پنج فرزندش و از انتخابی که کرده، بی‌نهایت احساس رضایت دارد. در برابر عظمت از خودگذشتگی‌اش، تنها از خدا می‌خواهم تا اجر صبوری کردن‌هایش را هزار برابر به او برگرداند. آمین.

 
 
سال آخر دبیرستان بودم که آمدند خواستگاری‌ام. برعکس روال آن سال‌ها من و محمد یکی دو جلسه‌ای خصوصی صحبت کردیم. محمد آدم روشنفکری بود، اما اعتقادات قوی و محکمی داشت. دو سالی مانده بود تا درسش در رشته پزشکی دانشگاه مشهد تمام شود. قرار شد سال آخر دبیرستانم که تمام شد، من را ببرد مشهد. آن‌جا یک خانه داشت.
خرداد سال ۵۷ که دیپلمم را گرفتم راهی مشهد شدم. اوضاع مشهد مثل تمام کشور بی‌سروسامان بود. همین باعث شد که در آزمون دانشگاه شرکت نکنم. انقلاب فرهنگی که شد، برای مدت دو سال دانشگاه‌ها را بستند. خدا را شکر اما قبل از آن، محمد درسش را تمام کرده بود.
اوایل سال ۵۸ فرزند اول‌مان به دنیا آمد. دختر زیبایی که محمد نام او را مریم گذاشت. به دو سال نکشیده بود که دختر دوم‌مان مرجان به دنیا آمد و دو سال بعدش، محبوبه‌جان خانه‌مان را روشن کرد.
***
دکتر باید طرحش را در چهارمحال و بختیاری می‌گذراند؛ منطقه‌ای که به لحاظ محرومیت، رودست نداشت. جایی ساکن شده بودیم که نه‌ برق نداشت و نه از آب آشامیدنی و جاده درست و حسابی خبری بود. همین شد که محمد صبح‌ها طبابت می‌کرد و بعد از ظهرها کارهای عمرانی.
هر کاری از دستش برمی‌آمد برای مردم آن‌جا انجام ‌داد، آن‌قدر که همه روی اسمش قسم می‌خوردند. سربازی محمد که تمام شد، برگشتیم کاشان. به فاصله چند ماه مسئولیت بهداری زنجان را برعهده گرفت. باروبندیل‌مان را بستیم و سال ۶۲، درست وسط بحبوحه جنگ رفتیم زنجان.
بهداری زنجان مناطق زیادی را تحت پوشش داشت. به‌خاطر وضع جنگی کشور هم مسئولیت محمد دوچندان شده بود. آن‌قدر فشار کاری‌اش زیاد بود که من و بچه‌ها در مدتی که زنجان بودیم به‌ندرت او را می‌دیدیم. صبح زود می‌رفت و شب‌ها دیروقت به خانه برمی‌گشت. گاهی هم که بمباران‌ها زیاد می‌شد و تعداد مجروح‌ها افزایش می‌یافت، چندین شب را در همان بیمارستان می‌گذراند.
اولین‌بار که به خانه نیامد، خیلی نگران شدم. بمباران بزرگی شده بود. هرچه با بیمارستان تماس گرفتم، کسی پاسخ درست نداد. تماس گرفتم خانه یکی از همکاران محمد. خانمش گفت که به‌خاطر بمباران وضعیت وخیم است. چند شب بعد، وقتی محمد خسته به خانه آمد برایم تعریف کرد که آن‌قدر تعداد مجروحان زیاد بوده که تمام دکترها و پرستارها مستاصل شده بودند. نشسته بودند گوشه راهرو و اتاق‌ها و گریه می‌کردند. گفت وقتی دیدم وضع این‌طور است حسابی سرشان دادوبیداد کردم که به خودشان بیایند و گوشه کار را بگیرند.
می‌دانستم در کار خیلی سختگیر است و خوب می‌دانستم که بلد است چطور از عمق ایمانش نور امید را در دل اطرافیانش روشن کند. بارها در اوج سختی‌های زندگی، با حرف‌هایش که طعم قدرشناسی از صبوری‌های من را داشت، جان گرفته بودم و انگیزه‌ام برای ادامه دادن و ناامید نشدن صدچندان شده بود.
***
سال ۶۴ در آزمون تخصص شرکت کرد و دانشگاه لبافی‌نژاد قبول شد. همین شد که خانه و زندگی را جمع کردیم و راهی تهران شدیم. محمد در کنار درس خواندن، معاون آموزشی دانشگاه شهید بهشتی هم بود.
اواخر جنگ برای ماموریتی راهی جبهه شد. دو برادرش در جنگ شهید شده بودند و خانواده حساسیت ویژه‌ای روی او داشتند. با این ‌همه من ندیدم مادرش بی‌قراری کند. بعد از چند روز بی‌خبری، بالاخره به من زنگ زد. صدایش خسته و گرفته بود و به زور از میان هیاهویی که اطرافش به پا بود، شنیده می‌شد.
حال بچه‌ها را پرسید و گفت «عزیزجان! این‌جا اوضاع خیلی خرابه. شاید دیدارمون بیفته به قیامت. من رو حلال کن.» بند دلم پاره شد. اشک بی‌محابا تمام صورتم را خیس کرد. نمی‌دانستم چه باید بگویم. آن لحظات شدند دردناک‌ترین ثانیه‌های عمرم. فقط گفتم «محمد! به خدا می‌سپرمت.» تلفن که قطع شد، بی‌قراری‌های من هم شروع شد. خودم را انداختم زمین و یک دل سیر گریه کردم. مادرم خدابیامرز خیلی دلداری‌ام داد.
یک حرفش را خوب یادم مانده؛ گفت «همین که به‌ات زنگ زد و صداش رو شنیدی خدا رو شکر کن مادر.» بعد که دید دلم آرام نمی‌شود ادامه داد «از مادر محمد یاد بگیر. دوتا بچه‌اش شهید شدن، اما صبوره.» دادم درآمد. گفتم «من سه‌تا بچه کوچیک دارم. چطوری بدون پدر بزرگ‌شون کنم!» مادرم سرم را در آغوشش گرفت و نوازشم کرد تا مثل کودکی در بغلش آرام شوم و دوباره بشوم همان اشرف‌السادات صبوری که توکلش به خدا بود و جز از او چیزی نمی‌خواست.
محمد از آن ماموریت سالم برگشت تا برای جنگ دیگری آماده شود.
***
تخصصش را که گرفت، دست من و بچه‌ها را که حالا زینب و علی هم به آن‌ها اضافه شده بودند، گرفت و رفتیم کاشان تا چند سالی را ساکن شهر مادری‌مان شویم. آن‌جا رئیس دانشگاه شهید بهشتی کاشان بود؛ همانی که خودش به کمک امام جمعه کاشان و دیگر بزرگان تاسیسش کرده بود و حسابی زحمتش را کشیده بود.
البته چندبار در هفته به تهران می‌رفت و بیمارانش را در بیمارستان لبافی‌نژاد و بیمارستان نگاه ویزیت می‌کرد. بیمارانی که اگر می‌فهمید بضاعت مالی ندارند، هزینه‌ای از آن‌ها نمی‌گرفت.
نمی‌دانم چطور از پس آن همه مسئولیت برمی‌آمد. خوابش کم بود و کم‌خوراک بود و اگر کاری را به او می‌سپردی تا تمام‌اش نمی‌کرد، آرام نمی‌شد. همین خصلت‌ها باعث شده بود کارِ دو نفر را یک‌تنه انجام دهد.
***
یک سال پیش، شد رئیس بیمارستان لبافی‌نژاد. کرونا که شروع شد، دلهره‌ها و اضطراب‌های قدیمی‌ام انگار زنده شدند. یک دختر و یک پسرم هم پزشک هستند، اما بیش از همه نگران محمد بودم. قلبش را عمل کرده بود و همین باعث می‌شد در برابر بیماری آسیب‌پذیرتر باشد. هر شب که خانه می‌آمد و چشم‌های نگران من را می‌دید می‌گفت «عزیزجانم، نگران نباش. من چیزیم نمی‌شه.» وقتی ازش می‌خواستم کارش را کم کند و بیشتر استراحت کند می‌گفت «الان هم مثل زمان جنگ، پزشک و پرستار کمه. باید دست به دست هم بدیم تا پیروز بشیم.» آخر هم در همین راه شهید شد.
وقتی مجبور شدیم به‌خاطر کرونا در بیمارستان بستری‌اش کنیم، در حالی ‌که خودم هم بیمار بودم از پای تختش جُم نخوردم. مدام دلداری‌ام می‌داد که زود خوب می‌شود، اما نمی‌دانم چه شد که حالش خراب‌تر شد و بردندش آی‌سی‌یو. روز آخر دیگر نتوانستم کنارش باشم و همین موضوع، حسابی به جانم آتش می‌زند.
***
یار مهربانم از کنارم رفت، هرچند که بعید می‌دانم یادش از خانه، حتی لحظه‌ای بیرون رود. من محمدی را از دست دادم که هم پدر و همسر دلسوزی بود و هم هر که او را می‌شناخت، شهادت می‌دهد کسی را به ‌خوبی او ندیده‌ است.
آن‌قدر در خانه باعاطفه بود که دامادهایش حاضر بودند برایش جان بدهند، فرزندان‌مان که جای خود دارد. آن‌قدر خوش‌اخلاق بود که بچه‌ها هرجا می‌خواستند مسافرت بروند، اصرار داشتند که ما را هم با خودشان همراه کنند.
من مطمئنم فداکاری این شهدا ثمر می‌دهد و مردم از این بلا نجات پیدا می‌کنند و در این میان، بدا به حال آن‌هایی که با سهل‌انگاری و ساده‌انگاری و رعایت نکردن مسائل بهداشتی، کار را برای نظام پزشکی کشور سخت‌تر کردند.

نویسنده: زهرا عابدی

مقاله ها مرتبط