هماهنگی مصاحبه بسیار سخت بود. صبح روز پانزدهم بهمن، بالاخره او را در دفتر کارش در شهر قم ملاقات کردیم. رفته بودیم سراغش تا برایمان از ابومهدی بگوید، مقدمه کوتاهی راجع به پیشینه مبارزاتی خانواده و سه برادر شهیدش گفت. خانواده ابواثیر برای زندگی تحت لوای جمهوری اسلامی ایران و تحقق این مدل حکومتی در کشورشان، مثل خیلی از مجاهدین عراقی از جان و مال و فرزندانشان گذشتهاند و متاسفانه این مجاهدت در طول این سالها مستور مانده است.
آنچه میخوانید حاصل بیش از دو ساعت گفتوگو با عبدالحافظ عزیز السالم معروف به ابواثیر درباره فرمانده شهید حشدالشعبی ابومهدی المهندس است. نتیجه این گفتوگو مرا به این نکته مطمئن کرد: ابومهدی که مقام معظم رهبری او را مجاهد بزرگ نامید، قهرمان ناشناختهای است که برای ارایه سیره اخلاقی و سبک زندگیاش باید بیش از پیش تلاش کرد.
***
پیش از عملیات کربلای۲ با هم آشنا شدیم. تا قبل از آن، دورادور میشناختمش. من نیروی واحد اطلاعات عملیات بودم و او نیروی واحد مهندسی رزمی سپاه بدر. گاهی در جلسات میدیدمش. قبل از عملیات که اسماعیل دقایقی فرمانده لشکر شد، ابومهدی را به عنوان مسئول تبلیغات منصوب کرد. در عملیات کربلای۲ فقط لشکر بدر موفق شد اهدافش را تصرف کند، به همین خاطر کل آتش عراق روی ما متمرکز بود و آمار شهدایمان بالا رفت. یکی از آن شهدا برادر کوچکم بود. شرکت ابومهدی در تشییع شهدا و دیدار با خانوادههایشان ما را به هم نزدیک کرد. ابومهدی بعد از مدت کوتاهی مسئول ستاد شد و بعد از اتمام جنگ، جانشین فرمانده لشکر.
***
ابومهدی به شدت جاذبه داشت. کلامش، رفتارش، حتی نگاهش آدم را به سمت خودش جذب میکرد. جوان و پیر و دوست و آشنا هم نداشت. برخوردهایش تصنعی نبود. از روزی که دیدمش تا روزی که شهید شد، همان ابومهدی بود، بدون ذرهای تغییر.
رفتار انسان تابع شرایط است، در تنگناها عصبی میشود، ممکن است صدایش بالا برود، حرفی بزند یا توجهش از اطراف کم شود، اما ابومهدی اینطور نبود. رزمندۀ کمسن و سال با نیروی قدیمی بدر برایش فرق نداشتند. چه در زمان جنگ چه در دوران مسئولیتش، اخلاقش همان بود. به شدت خودنگهدار بود. توجهاش به اطراف همهجانبه بود. با تمام آنهایی که با او مراوده داشتند و تعدادشان هم کم نبود.
***
خیلی به روزه مستحبی پایبند بود. با آن حجم کار و رفت و آمدها و تلاش، از آن غافل نمیشد. ماه رجب سال گذشته رفتم دفترش. جلسه داشت. باید صبر میکردیم تا جلسهاش تمام شود. دم اذان مغرب جلسه تمام شد. نمازمان را خواندیم. کمی بعد از این که صحبتهایمان را شروع کردیم مسئول دفترش آمد دم گوش ابومهدی چیزی گفت و رفت. چند دقیقه بعد با ظرف ماست و کمی خرما برگشت. ابومهدی روزه بود. در همان حال که خرما را داخل ماست میزد و میخورد، جلسه را هم اداره میکرد.

مدتی که در کویت بود، مدیرعامل یک شرکت بود. میتوانست همانجا بماند و راحت زندگی کند یا مثل خیلیها اقامت یکی از کشورهای اروپایی را بگیرد، اما چشمش را به روی زندگی مرفه و همه امکاناتی که میتوانست داشته باشد بست. او هدف بزرگی داشت و همه عمرش را برای رسیدن به آن گذاشت.
***
سعی میکرد همهجا نمازش را به جماعت بخواند. پشت جبهه و وسط درگیری برایش یکی بود. متواضع بود و یکی از مجاهدین را میگذاشت جلو و به او اقتدا میکرد. توی فیلمها هم دیدهاید؛ یا حاجقاسم پیشنماز است یا ابومهدی یا شخص دیگری.
مسئول رسانه حشدالشعبی میگفت قبل از این که بیایم حشد جای دیگری بودم. هنگام اقامه نماز مسئولمان میایستاد جلو و بقیه نماز را به او اقتدا میکردیم. یکبار رفتیم تهران، دفتر ابومهدی. موقع نماز ابومهدی آمد و پشت سر یکی از مجاهدین به نماز ایستاد. همهجا دیده بودم مسئول پیشنماز میایستد، اما اینجا اینطور نبود. همین برخوردی که از ابومهدی دیدم مرا به او وصل کرد.
***
چیزی که او را به ایران کشاند، اعتقاد به امام خمینی و انقلاب اسلامی ایران بود. اعتقاد راسخی به جمهوری اسلامی و ولایتفقیه داشت. وقتی به ایران آمد، با وجود این که خانوادهاش در عراق بودند و اگر رژیم متوجه میشد، حساب او را با خانوادهاش تسویه میکرد، اما ذرهای تعلل نکرد و بدون معطلی خودش را به جبهه رساند. نگذاشت بین خودش و جهاد فاصله بیفتد. هرچند اینجا بود، اما هیچگاه از مردم عراق و رنجهایشان غافل نبود. بارها میگفت خواهران و برادران و دوستانم در زندانهای رژیم بعث هستند.
***
بعد از جنگ با شرایط بسیار سخت وارد عراق میشد و حرکتهای جهادی علیه صدام را طراحی و فرماندهی میکرد. یکی از مهمترین حرکتها برنامه ترور عدی(پسر صدام) بود. تعدادی از جوانان اهل ناصریه آمدند پی ابومهدی و گفتند: «ما عملیاتی بر ضد یکی از سران ردهبالای بعث داریم، میتوانید کمکمان کنید؟» نه میگفتند طرفشان کیست، نه راجع به جزییات عملیاتشان صحبت میکردند. ابومهدی از بقیه کمک گرفت و امکانات لازم را در اختیارشان گذاشت و آنها رفتند و عملیاتشان را انجام دادند. این جوانها خیلی وقت بود بین مقرهای مختلف میگشتند، اما هیچ کس بهشان اطمینان نکرده بود.
***
ابومهدی اهل میدان دادن به جوانان بود. بعد از انتفاضه ۹۱ در عراق، خیلی از جوانها به بدر پیوستند و به ایران آمدند. ابومهدی سعی میکرد قابلیتهایشان را پیدا کند. آنقدر بهشان بها میداد که گاهی صدای نیروهای قدیمی درمیآمد و به او خرده میگرفتند. به جوانها مسئولیت میداد و از آنها به خون تازهای که لازم بود در رگهای بدر به جریان بیفتد تعبیر میکرد. حتی وقتی به عراق برگشت همین رویه را داشت. بهشان اطمینان میکرد و آنها به واسطه این اطمینان، با اعتماد به نفس بالا ماموریتهای سخت را با موفقیت انجام میدادند.
شهید اسماعیل دقایقی هم همینطور بود. در جریان عملیات کربلای۲ تعدادی از پناهندههای عراقی به بدر پیوستند. دوتایشان آمدند اطلاعات عملیات. شب عملیات قرار بود بچههای تخریب بروند پشت نیروی دشمن و معبر باز کنند. اسماعیل به یکی از این بچهها که قبلا تدارکاتچی بعثیها بود و مسیرها را خوب بلد بود گفت: «میتونی بری جلو؟ شما به ما پناه آوردی و هیچ اجباری در کار نیست.» گفت: «میرم.» وقتی آماده شد برود، اسماعیل دید به او اسلحه ندادهاند. حق داشتند، نمیتوانستند به او اعتماد کنند. طرف از جبهه مقابل آمده بود و هنوز عرق تنش خشک نشده، قرار بود با بچهها برود جلو، آن هم شبِ عملیات. با تذکر اسماعیل به او سلاح دادند. خودش هم برایش نارنجک آورد و راهیشان کرد.
***
ابومهدی عجیب عاطفی و مهربان بود. یکبار که رفتم دفترش، جوانی را با خودم بردم برای فیلمبرداری. جلسه داشتیم راجع به موزه انقلاب و دفاع مقدس که قسمتی از آن، سهم سپاه بدر بود. ابومهدی چشمش به گوشه اتاق افتاد و به جوان که بیسر و صدا و دور از ما نشسته بود. دلش طاقت نیاورد. او را صدا کرد و در آغوش کشید و بوسید و سر حرف را با او باز کرد و گفت: «چرا دور از ما نشستی؟ ما حرف و بحث مخفی از شما نداریم.» همین یک برخورد، آن جوان را شیفته ابومهدی کرد.
***
اهل رفتارهای غیرواقعی نبود. واقعا به نیروهایش عشق میورزید، دستشان را میبوسید و با آنها عکس میانداخت، سر به سرشان میگذاشت، با آنها غذا میخورد، با هم نماز میخواندند، تو سنگرشان میخوابید، پای درددلشان مینشست، بدون این که ذرهای خسته شود. اصلا خودش را جدای از نیروهایش نمیدید. دنبال تشریفات فرماندهی نبود. دفتر فرماندهی و تشکیلاتش جایی بود که نیروهایش بودند.
شش هفت ماه پیش گفتم: «حاجی، پدر سید یاسری فوت شده.» سید یاسری یکی از نیروهای حشد بود. گفت: «خب، میریم مراسمش.» گفتم: «نه، لازم نیست. تماس میگیرم صحبت کن. سید گفته به حاجی بگو نیاد، مسیر دوره.» زیر بار نرفت. در آن فضای ناامن و شلوغ، با وجود مشغله زیاد، یک ساعت و ربع مسیر را رفت و برگشت تا فقط به نیرویش تسلیت بگوید.
***
سال ۱۹۹۶ طی یک ماموریت مخفیانه وارد عراق شد، به مقر گروههای مختلف مبارز علیه صدام رفت و با مسئولانشان صحبت کرد. با این تلاش، همه این گروهها زنجیروار به هم متصل شدند، حتی شروع کردند به انجام عملیاتهای مشترک. نمیشود وضعیت مجاهدین قبل و بعد از این دیدارها را با هم مقایسه کرد.
تلاش می کرد وقتی عملیات بزرگی در شرف انجام بود، گروههای مختلف را با خودش همراه کند. بعد از سرنگونی صدام، ابومهدی یک قدم به هدفش یعنی تشکیل یک ائتلاف یکپارچه نزدیکتر شد. او خطر آمریکا را کمتر از رژیم صدام نمیدانست.
***
قبل از ورود داعش به عراق، دولت احساس خطر کرد. نوری المالکی از ابومهدی خواست تا یک تشکیلات نظامی سازماندهی کند که در صورت نیاز بتواند در مقابل داعش مقاومت کند. به ارتش نمیشد تکیه کرد چون ارتش قدیم منحل شده بود و ارتش جدید هم طبق خواسته و تدبیر آمریکاییها تشکیل شده بود و آمریکا در تمام امور آن دخالت داشت. المالکی از ارتباط گسترده ابومهدی با گروههای مجاهد عراقی مطلع بود. خانه ابومهدی محل تولد حشدالشعبی بود. دوستانش میگویند وقتی برایمان پیغام فرستاد و به دیدنش رفتیم شرایط را برای ما تشریح کرد. یکی پرسید: «خب، پس حکومت چی؟!» ابومهدی خندید و گفت: «حکومت و فرماندهی همینجاست.» بعد هم از دوستانش خواست افرادی را که داوطلب هستند با خودشان بیاورند.
حشدالشعبی هنوز درست پا نگرفته بود که داعش در عراق ظهور کرد. ابومهدی از همان نیروهای داوطلب، گروههای مقاومت تشکیل داد و به الانبار، بلد و مناطق دیگر که نیاز بود فرستاد. بعد از سقوط موصل، حشدالشعبی به صورت رسمی تشکیل شد و فالح فیاض فرمانده حشد شد. فرماندهی فقط یک تشریفات بود. تمام امور اجرایی، میدانی و عملیاتی با اختیارات تام به ابومهدی که عنوان معاونت داشت سپرده شد.
بعد از فتوای جهاد آیتالله سیستانی، سیل مردمی به سمت حشد جاری شد، اما ابومهدی حواسش به فلان نیروی قدیمی ارتش هم بود. میفرستاد دنبالش و میگفت: «بروید سراغش، بیاوریدش. مبادا تصور کند به درد نمیخورد.» میگفت: «اینها روحیهشان را از دست دادهاند. ما باید بهشان توجه کنیم.» توی جلسات شرکتشان میداد و ازشان نظر میخواست، حتی اگر نظر خاصی نداشتند. همین اقدامات، ارتباط محکمی بین حشد با پلیس و ارتش ایجاد کرد.
***
حشدالشعبی برای مقابله با داعش نیاز به امکانات نظامی و سلاح داشت. دولت عراق از آمریکا درخواست کمک کرد. گفتند لیست تسلیحات مورد نیازتان را بدهید. لیست را فرستادند پنتاگون. جوابشان جالب بود. تسلیحات را سال ۲۰۲۰ تحویل میدادند. ما سال ۲۰۱۴ که داعش تا بیخ گلویمان جلو آمده بود و بغداد در خطر سقوط بود به این تسلیحات احتیاج داشتیم. اینبار از حاجقاسم درخواست کمک کردند. نگفت حالا نامه بنویسید، یا این که باید با ستاد مشترک هماهنگ کنم. بدون هیچ تشریفاتی، ظهر سلاح خواستیم، شب رفتیم فرودگاه و تحویل گرفتیم.
با شروع کار حشد، مردم هم به میدان آمدند. نیرو، منابع مالی، تدارکات، غذا و... را مردم تامین میکردند. موکبها فعال شدند و غذای گرم و دیگر امکانات را برای رزمندهها آماده میکردند. مردم جان و مالشان را برای کمک به فرزندانشان وسط گذاشتند. یکبار به دیدار یکی از خانوادههای شهدا رفتیم. همسر شهید مقداری وجه نقد به ما داد. من گفتم: «شما خودتان بیشتر به این پول نیاز دارید.» گفت: «اگر حشدالشعبی نبود، ما اینجا نبودیم.» این یعنی حشد، جدای از وجهه نظامیاش یک پایگاه مردمی عمیق در عراق دارد که مطمئنا بخش اعظم آن به واسطه تلاشهای ابومهدی است.
***
نسبت به خانوادههای شهدا و فقرا خیلی حساس بود. هر وقت از او کمک میخواستم، بدون چون و چرا هر مبلغی که نیاز داشتم، حتی بیشتر پرداخت میکرد. گاهی سر به سرم میگذاشت و میگفت: «ابواثیر! بگو من چقدر بدهکارم تا پرداخت کنم.»
خانمی زمان صدام با ما همکاری میکرد و خانهاش برای مجاهدین حکم پایگاه داشت. پسرش ماشین دولتی داشت و مجاهدین را که مخفیانه وارد خاک عراق میشدند جابهجا میکرد. وقتی وضعیت بد زندگیاش را دید، دعوایمان کرد که چرا کمکش نکردیم. از وضع اقتصادی نزدیکانش هم غافل نبود و کمکشان میکرد. مخصوصا به خانواده شهدا و مجاهدین.
***
ابومهدی نایبرئیس حشدالشعبی بود، اما به طور رسمی در همه ارکان حکومت عراق نقش اساسی داشت. مقام سیاسی نداشت، اما در تمام جریانهای سیاسی موثر بود. او فرماندهای نظامی بود که وزرا، نمایندگان مجلس و... به دفترش رفت و آمد داشتند و در امور جاری با او مشورت میکردند و از او کمک میخواستند. با همه اینها ابومهدی هیچگاه وارد دستهبندیهای سیاسی نشد. میتوانست مستقیم وارد سیاست شود و با جایگاه مردمیاش حتی نخستوزیر شود، اما او جهاد را انتخاب کرد تا به بزرگترین هدفش جامه عمل بپوشاند. هدفش اتحاد و یکدستگی بین مردم و جریانهای سیاسی بود.
***
وقتی داعش از بین رفت، در سخنرانی بین نیروهای حشدالشعبی گفت: «دو عامل میتواند حشدالشعبی را منحل کند. یکی رفتار بد شماست. خدا نکند ماها رفتار بدی کنیم یا مثلا به سمت تشریفات و خدم و حشم برویم. اصلا چه نیاز است با چند اتومبیل گرانقیمت و محافظ به جلسه برویم؟ مگر ما حشد را برای این تشکیل دادهایم که برای خودمان امکانات درست کنیم؟ دوم فتوای مراجع. چطور به واسطه یک فتوا همه دور هم جمع شدیم. اگر رفتارتان مشکلساز باشد و مراجع حس کنند حشد برخلاف اهدافش عمل میکند، با یک فتوای دیگر حشد را منحل میکنند. روی خودتان کار کنید. آماده باشید. روی آموزشتان کار کنید.
***
ابومهدی ارادت عجیبی به حاجقاسم داشت. ارتباط عمیقشان به سالها قبل برمیگردد. حاجقاسم قبل از جریان داعش و سرنگونی صدام، حتی از اوایل فرماندهیاش بر سپاه قدس به دیدن ابومهدی میآمد. مسئولیت اصلی سپاه قدس ماموریتهای برونمرزی بود و لشکر بدر در همین حوزه کار میکرد.
یکبار ابومهدی از من عکسهایی از شهدای سپاه بدر و اسماعیل دقایقی خواست. گویا مهمان داشت. همهشان را قاب گرفتم و بردم دفترش و روی دیوار نصب کردیم. مهمانش حاجقاسم بود. وقتی آمد، با دقت و توجه، تکتک عکسها را نگاه کرد و گفت: «سعی کنید این شهدا را به مردم عراق بشناسانید.»
***
ابومهدی هر کاری میکرد، به پشتوانه حاجقاسم بود. در واقع او واسطه بین حاجقاسم و گروههای مجاهد عراقی بود. خودش را سرباز حاجقاسم میدانست چون به تفکرات، تاکتیک جنگی و تدبیر او مطمئن بود. نقش حاجقاسم در منطقه، نقش بزرگ و تاثیرگذاری بود و ابومهدی به این نقش ایمان داشت. تنها چیزی که ناراحتش میکرد تفرقه بین گروههای داخل ایران و مجاهدین عراق بود.
الان اگر نقشههای عملیاتی را باز کنید، دستخط حاجقاسم روی همه نقشهها هست. همه گوششان به دهان حاجقاسم بود. شاید با ابومهدی چون و چرا هم میکردند، اما حرف حاجقاسم زمین نمیماند. نیروهای کتائب توی عملیات سامرا گفتند صبر کنید اول منطقه را شناسایی کنیم. حاجقاسم گفت: «فرصت نیست. حضرتآقا گفتهاند اگر سامرا سقوط کند، جنگ داخلی ایجاد میشود. چون اینها حرم مطهر را منفجر میکنند و این مقدمۀ جنگ بین شیعه و سنی است.» طبق گفته حاجقاسم عملیات انجام شد. تعدادی شهید هم دادیم، اما توانستیم دشمن را عقب بزنیم.
***
درباره شرایط سیاسی عراق جلسهای برگزار شده بود. بغداد به هم ریخته بود. در خلال جلسه، خطاب به ابومهدی گفتند طبق اطلاعات به دست آمده، آمریکا قصد ترور فرماندهان حشدالشعبی را دارد. باید بیشتر احتیاط کنید. تردد شما باید کمتر و کنترل شده باشد. اگر اتفاقی برای شما بیفتد، حشد در معرض خطر قرار میگیرد. صحبتهایی که رد و بدل شد مرا به شدت نگران کرد، اما در چهره ابومهدی خبری از تشویش نبود. آرامِ آرام بود. حتی کلمهای صحبت نکرد. جلسه تمام شد. ابومهدی رفت وضو بگیرد و من بیخداحافظی برگشتم مقر خودمان.
***
چهار روز قبل از حادثه، برگشتم عراق تا در مراسم تشییع شهدای حشد که در جریان حملات آمریکا به شهادت رسیده بودند شرکت کنم. در مراسم، من کمی از ابومهدی جلو افتادم. بعد هم رفتم به سمت سفارت آمریکا تا سر و گوشی آب بدهم. دیگر ابومهدی را ندیدم.
شب جمعه ساعت ۱۲ خوابیدم. تازه خوابم برده بود که یکی از بچهها بیدارم کرد که: «حاجی! ابومهدی و حاجقاسم را زدند.» بهتم برده بود. باور نمیکردم. فقط تندتند شماره بقیه را میگرفتم. آنها هم یا اشغال بودند یا خطشان خاموش بود. کمکم خبرها رسید و مطمئنم کرد واقعا ابومهدی به شهادت رسیده. هرچند باور نکردهام. هنوز برایش گزارش کار مینویسم، مثل همان وقتها یک گزارش کامل و یک گزارش خلاصه. هنوز خیلی کارهایم وابسته به ابومهدی است. باید نامههایمان را امضا کند و با برنامهیمان موافقت کند. گاهی دلم میخواهد دوباره شمارهاش را بگیرم و صدایش را بشنوم، اما شهادتش مثل بغضی تلخ، بیخ گلویم چنبره زده. تنها چیزی که کمی تسکینم میدهد این است که به زنده بودنش مطمئنم و میدانم برای کمک به ما الان دستش بازتر است. هرچند جایش خالی است و فکر میکنم تا دنیا دنیاست جای ابومهدی پر نمیشود. او یک نفر بود، اما به اندازه هزار نفر موثر بود.