
علی هاشمی، فرمانده ۲۷ ساله قرارگاه نصرت و سپاه ششم، همان دلیرمردی که خالق عملیاتهای آبی خاکی شد و ایران را سال ۶۲ از بنبستی که در آن گرفتار شده بود، نجات داد؛ کسی که شش سال با چنگ و دندان از هور محافظت کرد و نگذاشت پای عراقیها به خاک و آبش برسد، حالا در تیرماه سال ۶۷ با قلبی آکنده از باور پیروزی و مقاومت، در قلب تپنده فرماندهی جزیره، ساختمانی متشکل از چند سوله و پد دفاعی، درست کنار جاده شهید همت با چشمانی نگران ایستاده است. بارها گفته سرنوشت من با سرنوشت جزیره گره خورده است و حالا انگار همان روزی که وعدهاش را داده بود از راه رسیده است.
فرماندهان، بیوقفه با خاتم۴ تماس میگیرند و از او میخواهند به عقب برگردد. سردار احمد غلامپور و مرتضی قربانی آمدند دنبال علی هاشمی، اما او گوشش به این حرفها بدهکار نبود. از همان روزی که در جلسات، احتمال حمله عراق به مجنون مطرح شد، علی هاشمی گفته بود که تا جان دارد محال است از جزیره بگذرد.
اوضاع خیلی تغییر کرده بود. عراق، نیروها و ادوات جدیدی وارد چرخه جنگ کرده بود. کشورهای زیادی از عراق حمایت میکردند. از طرفی عراق هم کم نمیگذاشت و جنگ ناجوانمردانه را پیشه کرده بود و به هر بهانهای در منطقه بمبهای شیمیایی میریخت.
از این طرف، ایران افت کرده بود. جنگ، نفس مردم را گرفته بود. کشور از نظر اقتصادی بهشدت تحت فشار بود. اینها همه، در برابر تلفات نیروی انسانی ما چیزی نبود. جوانان انقلابی وطنمان دستهدسته شهید میشدند و داغ و صدمه فقدانشان بهواقع دلخراش بود. اوضاع داخلی سیاسی هم روز به روز به سمت تمایل به پایان دادن جنگ میرفت. همین موضوع از تعداد نیروهایی که به جنوب اعزام میشدند میکاست.
خلاصه که عراق افتاده بود روی دور تک کردن و ما هم حالت تدافعی به خودمان گرفته بودیم. حالتی که در تمام شش سال قبلش خبری از آن نبود. شلمچه در بهار سال ۶۷ از ما بازپس گرفته شد و حالا نوبت مجنون بود.

در تمام این مدت که همه منتظر حمله عراق بودند، علی هاشمی شب و روزش را یکی کرده بود تا هر نقشهای که برای دفاع از جزیره در سر دارد پیاده کند. روزها کار و شبها تا دیروقت جلسه. آنقدر باروحیه و خستگیناپذیر بود که اطرافیانش خجالت میکشیدند گله کنند. مجنون دیگر تنها عشق و علاقه علی هاشمی نبود؛ تمام بچههای قرارگاه نصرت به مجنون عِرق خاصی پیدا کرده بودند. به خاطر همین هم در نیمهشب چهارم تیرماه وقتی عراق آتش تهیه را همراه با بمبهای شیمیایی بر سر رزمندگان مظلوم مجنون ریخت، آنها با تمام جانشان برای حفظ جزیره مقاومت کردند. کار جزیره مجنون اما گره خورد. دیگر کاری از دست کسی برنمیآمد. علی هاشمی با بیسیم و نمایندگانی که به هر طرف مجنون میفرستاد، با نیروهایش در تماس بود. از آنها میخواست تا جایی که میتوانند مقاومت کنند. بالاخره کمیت دشمن بر کیفیت خودی غلبه کرد. عراق انگار در ازای هر یک ایرانی، چندین برابر نیرو و ادوات به میدان آورده بود.
سردار قنبری فرمانده عملیات قرارگاه نصرت که از جاده قمربنیهاشم برمیگشت به علی هاشمی گزارش کرد عراق کل جاده را گرفته و تا کمتر از نیم ساعت دیگر میرسند به خاتم۴. قنبری از علی هاشمی خواست زودتر برگردد عقب، هرچند میدانست که این خواهشها فایدهای در رای و تصمیم او ندارد. حدود ۱۴ نفر مانده بودند در خاتم۴. تلفن قرارگاه بیوقفه زنگ میخورد. همه میخواستند که فرمانده به عقب برگردد. علی هاشمی اما میگفت: تا یک نفر اینجا دارد مقاومت میکند، من میمانم. نمیگذارم نیروها بیایند و ببینند کسی اینجا نیست...، اما دیگر نیرویی باقی نمانده بود. همه هرطور که میتوانستند عقبنشینی کرده بودند. قنبری گفت: با این که هیچ کس در جزیره نمانده، اما من میمانم در خاتم4، شما برگردید.
بالاخره علی هاشمی قبول میکند و به همراه تعدادی دیگر از سوله بیرون میزنند. فضلالله سرافی مسئول اطلاعات و سردار قنبری در خاتم4 باقی میمانند. هرچند که دقایقی بعد، با حمله هلیکوپترها به جزیره، آنها نیز از خاتم4 خارج میشوند.
علی هاشمی به همراه دوستانش به روی پد میروند تا سوار یک ماشین شوند. هوشنگ جووند میگوید: من با علی هاشمی و عدهای دیگر از ساختمان خاتم4 بیرون آمدیم و سوار یک استیشن شدیم. همزمان دو بالگرد عراقی آمدند روی پد و شروع به تیراندازی کردند. همگی با بالاترین سرعتی که در توانمان بود از چهار در ماشین پیاده شدیم و به اطراف جاده که نیزاز بود فرار کردیم.
قاسم باوی، مسئول دفتر علی هاشمی میگوید: در نیزارها میدویدیم. گرمای هوا، خستگی و عمق و شدت آتش دشمن نمیگذاشت سرعت بگیریم. علی هاشمی در همان حال هم فرماندهی میکرد. مدام میگفت بنشینید و کمی که نفس میگرفتیم باز میگفت، بلند شوید بدوید.
سردار قنبری با فاصله چند دقیقه بعد از علی هاشمی که از خاتم۴ بیرون میآید، استیشنی را که هر چهار در آن باز است روی پد میبیند و خودش را در پناه نیزارهای کنار جاده پنهان میکند. بعد از آن هرچه چشم میچرخاند دیگر علی هاشمی را نمیبیند.
هوشنگ جووند میگوید: صدای علی هاشمی را میشنیدم که سعی میکرد گروه را رهبری کند، اما هلیکوپترهای عراق بیوقفه راکتهایشان را روی سرمان میریختند. یک راکت در میان بچهها خورد که مرا هم زخمی کرد. بعد از آن، من گروه را گم کردم و دیگر صدای بچهها را نشنیدم و بعد هم که اسیر شدم.
محمد درخور یکی از نیروهای تیپ۸۵ موسیبنجعفر(ع) که کمی قبل از علی هاشمی به همراه ده دوازده نفر دیگر سوار بر استیشن روی جاده همت، شکار یک هلیکوپتر عراقی میشوند، تعریف میکند: علی هاشمی هنوز در خاتم4 بود که ما عقبنشینی کردیم، اما هلیکوپتر عراقی، استیشن ما را با راکت زد. چند نفر شهید شدند و من و عدهای دیگر به حاشیه جاده پناه آوردیم. از کنار شانه جاده دیدم که یکدفعه یک لندکروز با سرعت بالایی خود را به هلیکوپتر کوبید. به طوری که ماشین ما، هلیکوپتر و لندکروز در هم گره خورد و هلیکوپتر منفجر شد. من نتوانستم درست چهره راننده لندکروز را . هرچند که احتمال میدهم از بچههای ماهشهر بود. او با این عمل شهادتطلبانهاش خیلی از نیروهای عراقی را به هلاکت رساند.

از آن ۱۴ نفر که همراه علی هاشمی تا لحظات آخر در خاتم4 ماندند، دو نفر اسیر شدند که با آزادی اسرا آنها هم به ایران برگشتند. مهدی نریمی و حسن بهمنی شهید شدند و استخوانهایشان به همراه علی هاشمی بعد از ۲۲ سال در هور پیدا شد. محمود نویدی هم هنوز مفقود است. مابقی اما به هر طریقی بود خود را به عقب رساندند.
از فردای آن روز، بیقراری نیروهای قرارگاه شروع شد. همه سراغ فرمانده را از دیگری میگرفتند. هر که هرچه دیده بود تعریف کرد، اما هیچ کدام آنها دقیقاً نمیدانست چه بلایی سر فرماندهشان آمده. همین عدم آگاهی نسبت به این که علی هاشمی شهید یا اسیر شده، باعث شد تا وقتی استخوانهای او را پیدا نکردند، بیان سرنوشت و حتی ذکر نامش غریبانه ممنوع شود.
همان روزهای اول، یک تیم تفحص برای پیدا کردن علی هاشمی تشکیل شد. نیروها حدود یک شبانهروز نیزارهای هور را آرامآرام جاروب کردند و به سمت عراق پیش رفتند و تا نزدیکی محل استقرار عراق هم رسیدند، اما خبری از علی هاشمی نبود. حتی رفتند و از پایگاه وحدتی نیرویهوایی ارتش دو سگ تربیت شده آوردند و لباس علی هاشمی را دادند تا بو کنند و رهایشان کردند میان نیزارها. آن هم افاقه نکرد.
سال ۸۸ وقتی استخوان چند شهید اطراف لاشه یک لندکروز، استیشن و هلیکوپتر در جزیره مجنون شمالی پیدا شد، حدس و گمانها رفت سراغ علی هاشمی.
از نمونه
DNA عارف، برادر علی هاشمی برای شناسایی شهدا استفاده شد. دکتر تولایی در بیمارستان بقیهالله تهران مسئولیت کار را به عهده گرفت.
آبان همان سال، جواب آزمایش نشان داد که یکی از پیکرهای پیدا شده متعلق به علی هاشمی است. برای محکمکاری بیشتر، از مادر شهید هم نمونه خون گرفتند. بعد از چند ماه، قاطعانه مشخص شد علی هاشمی در نیزارهای هور شهید شده و جسدش در این سالها با خاک جزیره، همنشین بوده است.
اخبار پیدا شدن پیکر مطهر شهید علی هاشمی، سرتیتر روزنامهها شد. عدهای گفتند احتمال این که ماشین علی هاشمی به هلیکوپتر اصابت کرده زیاد است. با این که این نظریه از ریشه اشتباه بود به چند دلیل:
۱) استخوانهای علی هاشمی سالم و بدون شکستگی پیدا شده است. اگر انفجاری رخ داده بود، استخوانها آسیب جدی میدیدند.
۲) لباسها و حتی چفیهای خونی که علی هاشمی به کمر بسته بود و یک تکه ترکش که بین آن بود نیز سالم و بدون اثرات سوختگی پیدا شدهاند.
۳) چندین نفر شهادت دادهاند که علی هاشمی در ماشین نمانده و به همراه عدهای دیگر به اطراف جاده پناه بردهاند.
بالاخره بعد از ۲۲ سال غربت، پیکر پاک شهید علی هاشمی و چندین شهید دیگر ابتدا در نماز جمعه روز ۲۴ اردیبهشت سال ۸۹ تهران تشییع و سپس به اهواز فرستاده میشوند تا طبق وصیت خودش در مزار شهدای اهواز به خاک سپرده شود.
خوزستان را موجی از غم و شادی فرامیگیرد. عشایر عرب، ساکنان حمیدیه، سوسنگرد، هویزه و دشت آزادگان و تمام کسانی که ۲۲ سال در انتظار خبری از سردار هور بودند، خود را مهیای استقبال از فرمانده سپاه ششم و قرارگاه نصرت میکنند.
نویسنده: زهرا عابدی