سیدمجتبی پسرعمهام بود و همبازی دوران کودکیام. سیزده ساله بودم که عمه به خواستگاریام آمد. ما در ایران زندگی میکردیم و آنها مدتی بود بنا به شرایط زندگیشان به افغانستان برگشته بودند. سیدمجتبی خوشسر و زبان بود و مهربان و دلسوز. بین همه اقوام به همین خصوصیات شناخته شده بود. از طرف خانوادهام مخالفتی نبود. یک جلسه کوتاه با هم صحبت کردیم. من صحبت خاصی نداشتم، اما سیدمجتبی سفارشات و خواستههایی داشت که مهمترینش رعایت حجاب بود. البته این را هم گفت که: «من نمیخواهم به شما سخت بگیرم، اما دوست دارم چادر سر کنید و حجابتان را رعایت کنید.» به سادگی با هم به توافق رسیدیم و سال ۱۳۸۹ با مهریه چند شاخه گل و یک سفر زیارتی کربلا به عقد سیدمجتبی درآمدم.
تقریبا دو سال عقد کرده بودیم و بعد، طبق قرارمان که زندگی در ایران بود، زندگی مشترکمان را در مشهد آغاز کردیم. هرچند این دوران دوام چندانی نداشت. آنقدر عاشقش بودم که هر جای دنیا میرفت رهایش نمیکردم.
***
از زندگیمان خیلی نگذشته بود که بنا به شرایط شغلیاش راهی افغانستان شدیم. سیدمجتبی نیروی یگان ویژه ارتش افغانستان بود. اول قرار بود به هرات برویم، اما در کابل خانهای اجاره کردیم. شرایط زندگی در افغانستان زمین تا آسمان با ایران فرق داشت؛ نه امکاناتی بود و نه امنیتی.
زندگی در ساعات و گاهی روزهای نبودن سیدمجتبی خیلی سخت میگذشت. نظامی بود و مدام در دل خطر. به همه سختیهایم، دلآشوبههای هر روزه را هم باید اضافه میکردم. پسرمان را که باردار شدم، پایم را کردم توی یک کفش که الا و بلا باید شغلت را عوض کنی. دیگر جان اضطراب را نداشتم که حالا سیدمجتبی کجاست و چه کار میکند، اصلا سالم و زنده برمیگردد یا نه. سیدمجتبی که حال و روزم را دید، راضی شد. از ارتش آمد بیرون و یک مغازه میوهفروشی باز کرد. از شغلش ظاهرا دل کنده بود، اما یکی در میان از حرفهایش میفهمیدم چقدر دلتنگ رزم و سلاح و دوستانش شده. مخصوصا وقتی که چندتایشان شهید شدند.
***
پسرمان عیسی سال ۹۳ به دنیا آمد. سیدمجتبی خیلی ذوقش را میکرد. عیسی نوزاد بود که هوای سوریه رفتن به سرش افتاد. خبر درگیریهای سوریه میرسید و سیدمجتبی روز به روز بیقرارتر میشد. مرغ من اما یک پا داشت. میگفتم: «نه!» میگفتم: «مجتبی! ما الان بچه داریم. این چند سال با همه سختیها کنار آمدم، اما اینبار نمیتوانم. طاقتش را ندارم.» سیدمجتبی هم کوتاهبیا نبود. از هر فرصتی برای راضی کردنم استفاده میکرد، اما حرف من همان بود.
***
چند وقتی بود حرفی از رفتن نمیزد. من هم پیش خودم فکر میکردم حتما از سرش افتاده، تا این که گفت: «ثریا، بچه خیلی ضعیف است و نگهداریاش سخت است. تو هم دست تنهایی. مدتی برو بامیان پیش مادرم. کمی که عیسی جان گرفت برگردید.» قبول کردم. من و عیسی را برد بامیان پیش خانوادهاش و خداحافظی کرد و رفت. به خیالم برگشته بود کابل. منتظر تماسش بودم. چند روزش شد یک هفته و دوهفته، اما هیچ خبری ازش نبود. نگرانی جانم را چنگ میانداخت. عمهام که حال و روزم را دید آرامآرام گفت سیدمجتبی رفته سوریه. باورم نمیشد اینقدر راحت از من و عیسی گذشته باشد. چهل روز بعد از رفتنش تماس گرفت. صدایش را که شنیدم فقط فریاد میزدم و اشک میریختم. سیدمجتبی هم با همان صدای آرام و لحن مهربانش سعی میکرد آرامم کند. میگفت: «خانم، آرام باش. خودت را مدیون حضرت زینب نکن عزیزم. حلالم کن که تو و عیسی را در آن حال و بیخبر گذاشتم و آمدم ولی باور کن به وجود من نیاز بود. من با این همه تجربه نظامیگریام نیایم، کی بیاید؟» بعد از آن تماس، چندبار دیگر هم تماس گرفت و صحبت کردیم.
***
حال و روز پدر و مادر سیدمجتبی عجیب شده بود. خیلی توی خودشان بودند. هرچه عمهام را سوالپیچ میکردم جواب درستی بهام نمیداد. از سیدمجتبی و تماسهای گاه و بیگاهش هم خبری نبود. تقریبا دو ماه از آخرین تماسمان گذشته بود و من همچنان خانه عمهام بودم. شب جمعه مثل هر هفته، جلسه ختم قرآن داشتیم. همه اقوام و دوستانمان یکییکی از راه رسیدند، فقط چیزی که عجیب به نظر میرسید این بود که همه مشکی پوشیده بودند. عیسی توی بغلم بود و توی آشپزخانه مشغول کمک کردن به بقیه بودم. سرم پر از سوال بود. لباس مشکی مهمانها، اشکهای گاه و بیگاه و آرام پدرشوهرم، رفتار عجیب بقیه با من. بالاخره دلم را به دریا زدم و از یکی از اقوام پرسیدم: «اتفاقی افتاده؟ چرا همه مشکی پوشیدهاید؟» نگاهی به صورتم انداخت و گفت: «خدا صبرت بدهد ثریا. سیدمجتبی شهید شده.» جمله سه کلمهای، جانم را هزار تکه کرد. جان از تنم رفت و عیسی از توی بغلم زمین افتاد.
از شیون و فریادهای آن شبم چیز زیادی یادم نمانده. من همه سختیها، تنهاییها، غربتها و نگرانیها را برای وجود سیدمجتبی به جان خریده بودم و فقط به بودن و نفس کشیدنش دلخوش بودم. حالا که رفته بود، زندگی برای من چه معنایی پیدا میکرد! من از نداشتن سیدمجتبی میترسیدم.
تا بخواهیم برای عیسی پاسپورت بگیریم و کارهای رفتنمان را جفتوجور کنیم خیلی زمان میبرد. پدرشوهرم گفت: «ثریا، مجتبی دو ماه مفقود بود، حالا که پیکرش پیدا شده خدا را خوش نمیآید معطل ما بماند. اجازه بده تشییعش کنند.» حرفی نداشتم. رضایت دادم و همسرم در نبود اعضای خانوادهاش به خاک سپرده شد.
***
چهل روز بیشتر گذشته بود که بالاخره به ایران آمدیم. قبل از هر چیز رفتم سر مزار سیدمجتبی. از در ورودی بهشت رضا که وارد شدم تمام تنم به لرزه افتاده بود. تا خودم را به مزارش رساندم، کنارش نشستم و بغض چند ماههام زبان باز کرد. دلتنگش بودم و از رفتنش گله داشتم. گفتم و اشک ریختم. از او خواستم کمکم کند تا عیسی را آنطور که دوست دارد بزرگ کنم. خواستم هوای ما را داشته باشد و تنهایمان نگذارد.
نگاهم افتاد به عیسی. پسرمان تازه راه افتاده بود. دست میکشید روی عکس سیدمجتبی که از توی قاب عکس به جفتمان لبخند میزد. صدای بابا گفتنش دل من را میسوزاند، اما شاید لبخند شادی روی لبهای سیدمجتبی میآورد. هر چه باشد پدر بود و عاشق عیسی.
نویسنده: زینبسادات سیداحمدی