نعیمه پورجعفری بابا را با نبودنهای همیشگیاش به یاد میآورم. به این که خواب باشم، به خانه بیاید و صبح قبل از بیدار شدنمان رفته باشد. با این حال آنقدر وابستهاش بودم که وقتی کلید را که توی قفل در میچرخاند، بلافاصله بیدار میشدم. مامان گاهی فکر میکرد حتما کلیدش را جا گذاشته و در زده که من بیدار شدهام، اما برای من که خیلی نمیدیدمش، این بیداریهای گاه و بیگاه غنیمت بود.
شاید تا قبل از بالا گرفتن معرکه داعش و تکفیریها در سوریه و عراق، فقط یک روز جمعهاش را با ما میگذراند تا بار دلتنگی هفتگیمان کمی سبک شود، اما بعد از غائله داعش همان جمعهها هم به ندرت خانه بود. من ازدواج کرده بودم. هربار که تلفنی با مامان صحبت میکردم، یک طرف حرفم کشیده میشد به این که: «بابا زنگ نزده؟ کی میاد؟» مامان که میگفت بابا آمده یا فلان ساعت میآید، کافی بود که همهمان برنامههایمان را هماهنگ کنیم تا هرطور شده دور بابا باشیم. میدانستیم چقدر از این دورهمیها خوشحال میشود. همیشه میگفت: «وقتی میام و هیچکدومتون اینجا نیستید، خونه خیلی سوت و کوره. حوصلم سر میره. شماها باشید، یهطور دیگه است.» اذان که میگفتند و سجادهاش را پهن میکرد، بزرگ و کوچکمان پشت سرش اقتدا میکردیم.
بابا عاشق بچههای ما بود. سر به سرشان میگذاشت، با آنها بازی میکرد و میخنداندشان. بچهها هم از سر و کولش بالا میرفتند، اما با وجود گردندرد و کمردرد بدی که داشت هیچ اعتراضی نمیکرد. ما هم اجازه دعوا کردن بچههایمان را نداشتیم. میگفت: «کاری به بچهها نداشته باشید. بذارید راحت باشن.»
نفیسه پورجعفری بابای مهربانی بود. سختگیری و بداخلاقی نداشت. روی حجابمان حساس بود و اخلاقمان. همیشه هم به جفتمان سفارش میکرد. ازدواج که کردیم، سفارش درباره همسرمان به سفارشهای قبلی اضافه شد. همیشه میگفت: «با بالا و پایین زندگیتون کنار بیایید.» گاهی بغلمان مینشست و شرایط زندگیمان را میپرسید. گاهی هم از خودمان نمیپرسید و به واسطه مامان پیگیر زندگی ما بود.
اهل تذکر جدی و مستقیم نبود. یاد ندارم گفته باشد نفیسه روسریات را کمی جلوتر بیاور یا آرامتر صحبت کن. فقط نگاهمان میکرد، خیره و سنگین. متوجه که میشدیم، با اشاره حالی میکرد که مثلا یک تار مویتان بیرون آمده.
همیشه از کارها و صحبتهای غیرمستقیمش درس میگرفتیم. از دستمان که ناراحت میشد، فقط سکوت میکرد. بدون حتی یک کلمه سرزنش و بازخواست و ما از همین سکوتش متوجه میشدیم اشتباهی کردهایم که از دستمان دلخور است.
نعیمه پورجعفری
روی احترام به بزرگترمان، مخصوصا مامان خیلی حساس بود. خودش که به شدت هوای مامان را داشت. ماموریت رفتنی، سفارش اول و آخرش مامان بود که مبادا تنها بماند. گاهی که خودش نبود و ما سفر میرفتیم، بهاش اصرار میکردیم که: «خب شما نیستید، مامان رو بذارید با ما بیاد.» همیشه با یک جمله ثابت جوابمان را میداد که: «نه، خودم میام، خودم میبرمش.»
تاکید همیشگیاش بود که من اگر به اینجا رسیدم، به خاطر دعای خیر پدر و مادرم است. به همه همین سفارش را داشت. ما و فامیل و آشنا و همکار فرقی نداشت. همیشه میگفت: «هوای پدر و مادرتون رو داشته باشید. حواستون به دعاشون باشه که اگر بگن خدا خیرت بده یا بهات برکت بده یا بهات سلامتی بده، مطمئن باشین دعاشون در حق شما اجابت میشه. احترام به پدر و مادر از زیارت کعبه و امام حسین براتون بالاتر باشه. مبادا ذرهای از شما برنجند.»
بابا خیلی مظلوم و متواضع بود. هیچ کس او را نمیشناخت. البته خودش اینطور میخواست. هر وقت که بیت رهبری مراسم بود میگفت: «امروز بیت بودیم.» میپرسیدم: «اِ...! پس چرا شما رو ندیدیم؟!» میگفت «من جلوی دوربین نبودم.»
حواسش به همه چیز و همه کس بود. یکی از همکارهایش تعریف میکرد: «یکبار ازش پرسیدم حاجی، چرا لباس نمیپوشی و درجهات رو نمیزنی؟» گفت: «یه نفر اینجا هست که هم از من بزرگتره، هم قبل از من اومده، اما هنوز درجهاش رو ندادن. اگر من درجه بزنم، اون باید به من احترام بذاره و این برای من سخته.» خودش پیش حاجقاسم واسطه شده بود که درجه آن بنده خدا را بدهند.
نفیسه پورجعفری از ماموریت که میآمد، برایمان خاطره میگفت. گاهی میگفت: «خطر از بیخ گوشمون رد شد. یه چای خوردیم و از ساختمون خارج شدیم. یه ربع بعد خبر رسید ساختمون رو زدن. اگه کمی بیشتر مونده بودیم پودر شده بودیم.» با این صحبتها نگرانی توی دلمان میافتاد. گاهی پاپیچش میشدیم که: «نرو! همینجا بمون.» اما جوابش یک کلمه بود: «هرچی خدا بخواد، همون میشه.»
دوتا دعا داشت. خدایا! من و خانوادم را عاقبت به خیر کن و مرگ باعزت نصیبم کن. داعش که بساطش جمع شد، کمی آرام گرفتیم. اصلا فکرش را نمیکردیم شهید شود، اما سر ماموریت آخرش که سفارت آمریکا اشغال شده بود مدام میگفت: «اوضاع عراق خیلی شلوغ شده. خدا به خیر کنه.»
نعیمه پورجعفری گاهی گله میکردیم که: «بابا! همه زندگیت شده کار.» میخندید و جواب میداد: «خب کاره دیگه، باید برم.» گاهی آنقدر زود از خانه بیرون میرفت که خودش میگفت نماز صبحم را پشت درِ خانه حاجآقا خواندم. جانش بود و فرماندهی که دوران زیادی را در دل خطر با هم سپری کرده بودند.
سردار بود، اما برای فرماندهاش همان بسیجی ساده سال ۶۱ بود که وارد سپاه شده بود. «حاجآقا» گفتن از زبانش نمیافتاد، طوری خطابش میکرد که آهنگ کلامش تا بن جانمان نفوذ میکرد. بابا به خاطر کمردرد در یکی از ماموریتها حاجقاسم را همراهی نکرد. حاجقاسم بعدا برای بابا نامهای نوشت که خیلی جالب بود. مشخص است ارتباط قلبی و عاطفی بینشان کاملا دوطرفه بوده. با کلمات محبتآمیزی بابا را خطاب کردهاند. قسمتی از نامه نوشتهاند: «سفری که بدون تو به سوریه رفتم، چندبار تو هواپیما، ماشین و در جمع بچهها ناخودآگاه صدایت کردم. جایت خیلی خالی بود. همه متوجه شدند، اما هیچ کس به روی خودش نیاورد.»
نفیسه پورجعفری
پیش بابا نشسته بودم که تلفنش زنگ خورد. جواب که داد از صحبتهایش متوجه شدم فردا صبح میرود ماموریت. با نعیمه تماس گرفتم و گفتم: «بابا فردا صبح، بعدِ نماز داره میره ماموریت. اگه میخوای، بیا ببینش.» شام را خوردیم و سفره را جمع کردم. آمد توی آشپزخانه سراغم که: «نفیسه، تو به نعیمه گفتی بیاد اینجا؟» گفتم: «بله، بابا.» کمی مکث کرد و گفت: «نباید میگفتی. آخه تو این هوای سرد، با دوتا بچه، کجا بیاد؟ براش سخته.» گفتم: «اشکال نداره بابا. بذار بیاد ببیندتون.»
قبل از اذان صبح بیدار شدم. بابا و مامان مشغول نماز شب بودند. نمازشان که تمام شد، بابا توی سکوت، گهگاه سرش را بلند میکرد و بدون هیچ حرفی به رویم لبخند میزد. بعد از نماز صبح خداحافظی کردیم و بابا رفت، اما دم ظهر تماس گرفت که ناهار میآید. پروازشان لغو شده بود. آمد و ناهار را خوردیم. دوباره مامان آب و قرآن به دست، جلوی در ایستاد. دم خداحافظی، بچهها همهشان با هم گریه افتادند. دخترم دستهایش را دور پاهای بابا قلاب کرده بود که: «باباحسین، نرو. کجا میخوای بری؟» بابا با آرامش جواب داد: «دارم میرم عراق، بابا.» گریه دخترم شدیدتر شد و بین گریههایش گفت: «پس تفنگت رو ببر، اونجا دشمنها میکُشنتون.» سر دخترم را نوازش کرد و گفت: «مواظبم بابا. ناراحت نباش.»
حال و هوای بچهها برایمان تعجبآور بود. بعید بود ازشان. دلم از گریه بچهها شور افتاد. پشت سرش آیتالکرسی خواندم. بابا در را که باز کرد، آسانسور آماده بود. باعجله سوار شد و رفت.
جمعه صبح، حول و حوش ساعت پنج و نیم تلفن زنگ خورد. اولین چیزی که به نظرم رسید این بود که حتما بابا زنگ زده. تلفن را برداشتم. خالهام بود. سراغ بابا را گرفت. گفتم: «بابا عراقه.» گفت: «تلویزیون داره زیرنویس میکنه حاجقاسم شهید شده.» بدون تامل گفتم: «پس بابام هم شهید شده!» گفت: «نه، فقط مینویسه حاجقاسم.» من حرفهایش را نمیشنیدم. مطمئن بودم. بابا لحظهای از حاجقاسم جدا نمیشد، پس با حاجقاسم رفته بود.
نعیمه پورجعفری من و خواهرم جفتمان شب را خانه بابا بودیم. آن شب دلم آشوب بود و خوابم نمیبرد. نماز صبح را که خواندم، سر سجاده چشمهایم را بستم. هنوز خوابم سنگین نشده بود که با صدای ناله نفیسه از جا پریدم. میزد توی سرش که حاجقاسم شهید شده. با همان حال دنبال کنترل تلویزیون میگشت که روشنش کند. هیچ اسمی از بابا نبود. حتی وقتی با همکارهایش تماس گرفتیم، جواب قطعی ندادند، اما برایمان مسجل بود که بابا شهید شده. بابا همانجا بود که حاجقاسم بود. یک لحظه از او جدا نمیشد. اصلا بدون حاجقاسم آب هم نمیخورد.
تابوتش را که آوردند، فکر میکردیم بازش میکنند و برای آخرینبار یک دل سیر بغلش میکنیم، اما حتی درِ تابوت را باز نکردند. فقط صدایش میزدم و منتظر بودم مثل همیشه، آرام و مهربان جوابم را بدهد. منتظر صدایش بودم تا از کابوس تلخِ نبودنش بیدار شوم، اما جوابم را نداد. حتی رویش را هم نشانمان نداد.
روز تدفین بابا که پیکرش را دیدیم خیلی سعی کردم لمسش کنم، اما پیکری برای بابا نمانده بود که چیزی زیر دستم بیاید. بابا رفت و به آرزویش رسید، اما رفتن و نیامدنش برایمان سختترین و تلخترین اتفاق دنیاست. فکر میکنم هیچ وقت رفتنش را باور نکنم. خیال میکنم مثل همه سالهای عمرم رفته ماموریت و هر آن ممکن است مامان به خانهام زنگ بزند که: «نعیمه، بیا. بابا اومده.»
نویسنده: وجیهه جعفرزداده