ظرف غذا را کشیدم جلو و شروع کردم به خوردن. مامان ماکارونی درست کرده بود. همان مدلی که دوست داشتم؛ پر از قارچ و فلفل و سس. توی اینستاگرام میچرخیدم و رشتههای بلند ماکارونی را توی دهان میگذاشتم. استوریها یکییکی رد میشدند. من هیچ وقت میانه خوبی با استوری نداشتم و بیخیال نگاهی بهشان میانداختم، اما یکهو آن وسط چشمم خورد به یک آگهی و رویش ماندم: دعوتنامه کار تیمم و تغسیل اموات کرونایی! برای کسب اطلاعات بیشتر با خانم... به شماره... تماس بگیرید. نمیدانم چه باعث شد گوشی را بردارم و به آن شماره پیام بدهم.
چند وقت پیش یک فیلم دیده بودم درباره دختری که غسال بود و همین کار را میکرد. برایم جالب بود. دلم میخواست من هم تجربهاش کنم. بعدِ همان فیلم به مامان که گفتم، کلی به آرزوی بچگانهام خندید و گفت «فاطمه! شرط میبندم اولین مردهای رو که ببینی، پا میذاری به فرار!» شاید حق با مامان بود، اما من دلم میخواست خودم را امتحان کنم.

نزدیک ساعت ۱۱ شب بود که از آن شماره تماس گرفتند. خانم مسئول بود. گفت روز اول عید، ساعت ۱۰ صبح برای جلسه آشنایی بروم بیمارستان امامخمینی(ره). یکآن ترس به جانم افتاد. من قبل از این، حتی توی مراسم تشییع جنازه هم شرکت نکرده بودم، اما حالا میخواستم بروم لابهلای جنازهها. با خودم گفتم فقط همین یک جلسه را شرکت میکنم و اگر از پسش برآمدم، کنار بچههای جهادی میمانم. سال که تحویل شد به بهانهای از خانه زدم بیرون و رفتم طرف بیمارستان.
جلوی در شلوغ بود. هیجانزده از نگهبانی، آدرس نمازخانه بیمارستان را پرسیدم. پیرمرد زل زد توی چشمهایم.
- اونجا نزدیک بخش کروناییهاست. خطرناکه دخترجان! برو یه جای دیگه نماز بخون.
دهانم را بردم نزدیک گوشش و گفتم «برای جلسه تیمم همون اموات کرونایی اومدم.» سر تا پایم را برانداز کرد و با همان بهتی که توی صورتش دویده بود، نمازخانه را نشان داد. سرم را انداختم پایین و راهم را گرفتم و از جمعیت مضطرب و منتظری که کنار در صف بسته بودند دور شدم.
***
آموزشمان حدود یک ساعت طول کشید. همه کارهایی را که باید میکردیم، مو به مو برایمان گفتند. این که اگر خانمی بهخاطر کرونا فوت کرد، نوبت ما میشود که برویم و سنگهای مرمر کوچکی را که برای تیمم بهمان داده بودند ببریم کنارش و بگذاریم روی شکمش، بعد دستهایش را بگیریم و بگذاریم روی سنگ و بعد هم دستها را بکشیم روی صورتش. آخر سر هم خودمان با دستهای خودمان، باز صورتش را تیمم کنیم. باید سهبار تیمم میکرد.
از شنیدن کاری که باید میکردیم ترسیدم. نمیدانستم اگر یکی از آن فوتیها را ببینم چه حالی میشوم. شاید به قول مامان، پا میگذاشتم به فرار. به خودم دلگرمی دادم و تصمیم گرفتم بمانم. حالا که تا اینجا آمده بودم به امتحانش میارزید.
زنگ زدم به مامان و گفتم کاری برایم پیش آمده. خیلی پاپیچم نشد. اولینبار نبود که میآمدم بیرون از خانه. گاهی با همکلاسیهایم میرفتیم امامزاده یا کتابخانه. مامان همان اول، اجازهام را از بابا گرفته بود. هرچند بعید بود اجازه بدهد بیایم همچنین جایی.
اتاق اسکانِ بیمارستان حاضر نبود. باید میرفتیم بیمارستان بهارلو. لباسهای مخصوص بهمان دادند. دستکش و ماسک و گان سفیدی که سرتاپایمان را میپوشاند و قیافهمان را شبیه پرستارها میکرد. مطمئن نبودم این لباس و دستکش زورش به این ویروس برسد و راه انتقالش را سد کند، اما هرچه بود همین بود. خود دکترها و پرستارها هم چیزی بیشتر از این نداشتند. لابد کافی بود.
چند ساعتی منتظر بودیم. توی اتاق، هر کس از چیزی حرف میزد. یکی هول کرده بود و فشارش افتاده بود. من هم دست کمی از او نداشتم، اما این تجربه آنقدر برایم جالب و غیرمنتظره بود که ترسم را به روی خودم نمیآوردم تا عذرم را نخواهند. من از همه کوچکتر بودم و فقط ۱۷ سال داشتم. یک بهانه کافی بود تا بی آن که بتوانم چیزی ببینم، ردم کنند بروم. هرچند صورتم داد میزد که چقدر از آنچه در انتظارم است خوف دارم. خداخدا میکردم هیچ بیماری فوت نکند و کارش به ما نیفتد. آن روز به خیر گذشت و من با همان حالی که داشتم، برگشتم خانه و منتظر فردا شدم.
***
فردا توی اتاق اسکان جمع شدیم. یکی از خانمها طلبه بود و برایمان احکام و نحوه درست تیمم دادن را چندباره گفت. رفتم کنارش و پرسیدم «ببخشید! برای این کار، رضایت والدین هم لازمه؟» سرش را به طرفم چرخاند و جوابم را داد. این که تیمم و تغسیل اموات، واجب کفایی است و بنا به نظر برخی مراجع برای این امور، رضایت شرط نیست و البته چه بهتر که پدر و مادر راضی باشند.
همین که فهمیدم لازم نیست ازشان اجازه بگیرم، نفس راحتی کشیدم. من حتما بهشان میگفتم، اما نه حالا. بابا از آن آدمها بود که باید توی عمل انجام شده میگذاشتیاش و بعد از آن، حتما رضایت میداد. مامان هم که روی حرف بابا حرف نمیزد.
توی همین خیالها بودم که صدایمان زدند. پیرزنی که توی بخش بستری بود، حالش بد شده بود و رفته بود توی کما و نتوانسته بودند برش گردانند و تمام کرده بود. سنگ مرمر را برداشتیم و رفتیم طرف اتاق. توی اتاق پر از تخت بود. پردۀ کنار تخت پیرزن را کنار زدیم. بی هیچ حرکتی روی تخت، دراز به دراز افتاده بود. نگاهی به صورتش انداختم. پر از چین و چروک بود. شاید خیلی درد کشیده بود که گوشه چشمهایش آنطور جمع شده بود. دیدن صورتش توی آن حالت مرا میترساند، اما چیزی نمیگذاشت از اتاق بروم بیرون. بقیه بهتزده فقط نگاهش میکردند. خودم را جمعوجور کردم و گفتم «من انجامش میدم!»
نمیدانم چه نیرویی مرا وادار به آن کار میکرد. بی آن که بترسم، سنگ را گذاشتم روی شکمش و دستهایش را بلند کردم و شروع کردم به انجام همان کاری که آموزشش را دیده بودم. بقیه با تعجب نگاهم میکردند، اما بعد از چند لحظه، آنها هم آمدند کنارم. برای خودم هم عجیب بود. انگار فاطمۀ دیگری بود که این کارها را میکرد. دستهای پیرزن به قدری سنگین بود که یکتنه سختم بود بلندش کنم. یکی از بچهها آمد کمکم. چسبهای سرُم روی دستش را کندیم. همزمان دستهایش را بلند کردیم و کشیدیم روی سنگ و بعد هم بقیه تیممش را انجام دادیم. حواسمان به همدیگر بود که مبادا چیزی را اشتباه انجام بدهیم. چشم امید آن پیرزن به ما دوتا بود و بزرگترین کاری که میتوانستیم برایش انجام بدهیم همین بود.

کارمان که تمام شد، پیرزن را گذاشتند توی یک کاور سیاه تا منتقلش کنند برای دفن. قبل از آن که زیپ کاور را بکشند نگاه دیگری به صورتش انداختم. معصوم و مهربان به خواب رفته بود. چهرهاش شبیه مادربزرگی بود که انگار هر شب برای نوههایش قصه میگفته و آنها از سر و کولش بالا میرفتهاند. نمیخواستم فکرش را بکنم که الان همان نوهها چه حالی دارند. شاید هم بیکس و کار بود و توی این دنیا حتی یک غمخوار هم نداشت. جای هیچ زخمی روی صورتش نبود، اما پرستار میگفت ریهاش دربوداغون شده. از این که اینطور بیصدا و مظلوم میرفت، دلم برایش سوخت.
***
نزدیک دو هفته از قول و قراری که با خودم گذاشته بودم میگذشت. من قرار بود فقط برای دیدن و تجربه کردن بیایم اینجا، اما انگار چیزی نمیگذاشت بروم. موضوع را کمکم به مامان گفتم. اولش نگران شد و کلی از خطرات و احتمالات پرسید، اما وقتی فهمید نزدیک دو هفته است که مشغولم، رفت توی فکر. بعد پیشانیام را بوسید و گفت «بهات افتخار میکنم عزیزم.» فکرش را هم نمیکردم که چنین برخوردی از مامان ببینم. جسارت پیدا کرده بودم.
۱۶ فروردین بود که به همان خانم مسئول گفتم «میخوام برم برای تغسیل.» مرا خوب میشناخت. میدانست بیخودی نمیگویم و توانش را دارم، اما از روی وظیفه یا دلسوزی گفت «فاطمهجان! اون کار خیلی با تیمم فرق داره. واقعا میخوای بری؟!»
واقعا میخواستم بروم. برای من فرقی نداشت. اموات همین اموات بودند و بیماری همین بیماری، فقط جایم عوض میشد و موادی که باید مصرف میکردم.
قرار شد فردای همان روز با مائده و یکی دوتای دیگر که با هم دوست شده بودیم برویم بهشتزهرا. من دیر رسیدم و آموزشهای تئوری را از دست دادم. برایمان جلسه بازدید از غسالخانه گذاشتند. قبلا هم آمده بودم بهشتزهرا، اما از وجود چنین جایی بیخبر بودم. جمعیت به ردیف ایستاده بودند تا عزیزانشان را که نوبت به نوبت میشویند و کفن میکنند و برایشان نماز میخوانند، تحویل بگیرند و ببرند برای دفن.
ما باید توی سالن اضطراری کار میکردیم، اما رفتیم توی سالن بزرگ و اصلی غسالخانه تا با کار آشنا بشویم. روی هرکدام از سنگها یک جنازه گذاشته بودند و غسالها و کمکغسالها مشغول شستوشو بودند.
به محض رسیدن ما یک کاور مشکی گذاشتند روی یکی از سنگها. همین که زیپ را پایین کشیدند بوی خون زد توی دماغم. بدن دخترکی برای کالبد شکافی از زیر گردن شکافته شده بود و دوباره بخیه خورده بود. از لابهلای تکتک بخیهها خون زده بود بیرون. همۀ کاور را خون برداشته بود. صدای گریۀ چندتا از بچهها بلند شد. دلم به هم خورد. نزدیک بود بالا بیاورم. سرگیجه گرفتم. مائده حالم را فهمید. پیشنهاد کرد کمی روی صندلی بنشینم تا حالم جا بیاید. رفتم و روی یکی از صندلیهای آهنی نشستم. چندتا پارچه گلوله شدۀ سفید روی صندلی بود. کیفم را گذاشتم کنارشان. بوی عجیبی از پارچهها میآمد. از خانمی که متصدی غسالخانه بود پرسیدم «این چیه؟»
- پای اون بنده خداست!
و اشاره کرد به یکی از سنگها. زن میانسالی روی آن سنگ بود. مرض قند داشت و پایش از زیر زانو قطع شده بود. آن پا درست روی صندلی، کنار من بود. چشمم سیاهی رفت. سالن به آن بزرگی دور سرم چرخید. چشمهایم میخواست از حدقه بزند بیرون. نمیتوانستم بیشتر از آن بمانم. کیفم را برداشتم و دویدم بیرون. مائده پشت سرم آمد. رنگ او پریده بود. زدم زیر گریه و گفتم «من، اینجابمون نیستم.»
مائده دلداریام داد و گفت مثل بقیه داوطلبها آزادم که بروم. خودش میخواست بیشتر بماند و کارهای سبک را انجام بدهد. برای رفتن این پا و آن پا میکردم. حق با مائده بود. ما قرار نبود توی آن سالن کار کنیم و با آن جنازههای تصادفی یا شکافتهشده سر و کار داشته باشیم. سهم ما همان کروناییهایی بودند که آرام و بیآزار، غزل خداحافظی را خوانده بودند. خوب که فکر کردم، دلم نیامد تنهایشان بگذارم. برگشتم کنار بچهها. چندتاییشان انصراف دادند و رفتند. شاید همان اول بسمالله، دیدن آن پیکرها بچهها را الک کرده بود. رفتم پیش مائده. پیشبند و چکمه و دستکشم را پوشیدم و شروع کردم به کفن کردن کروناییها. ما پارچههای سفید و تمیز را دورتادور جنازهها میکشیدیم، روی کفنها عبارتهایی آرامشبخش مثل هوالباقی یا سلام بر ائمه مینوشتیم که همراه اموات باشد و رویشان کافور میریختیم و اسمها را به دقت رویشان میزدیم و آمادهشان میکردیم برای خانۀ آخر.
یکی از دخترها که چند روزی قبل از ما مشغول شده بود مجهز آمده بود. اسپیکر را روشن کرد و برایمان مداحی گذاشت تا حالمان جا بیاید. صدای نوحهخوان توی سالن میپیچید. حس میکردم کار بزرگی را انجام میدهم. کاری که در توان هر کسی نیست. انگار جان گرفته بودم.
9 شب بود که کارمان تمام شد. همه سالنها خالی بود و بهخاطر شرایط اضطراریِ پیش آمده، فقط گروه ما مانده بود. شیفتمان تمام شده بود و باید غسالخانه را تحویل شیفت بعدی میدادیم. قرار بود مائده و شوهرش برسانندم خانه. همین که از غسالخانه آمدیم بیرون و چشمم به قبرستان ساکت و خاموش افتاد، نفسم بند آمد. نمیتوانستم قدم از قدم بردارم. با خودم فکر کردم این وقت شب، واقعا ما اینجا چه میکنیم؟!
***
فردایش با آن که خوب استراحت نکرده بودم، اما صبح علیالطلوع صبحانه خورده نخورده، راهی شدم طرف بهشتزهرا. اموات بیشتر شده بودند و جنازهها یکییکی میرسیدند. باید کارهایشان را زود انجام میدادیم و میفرستادیمشان برای دفن. جنازهها سنگین بودند و نمیتوانستیم از روی سنگ شستوشو برشان داریم و بگذاریمشان روی سنگی که برای کفن کردن در نظر گرفته شده بود. فکرهایمان را به کار انداختیم. چند نفری یک جنازه را میگذاشتیم روی برانکارد و همانجا کفنش میکردیم. اینطوری، هم یک مرحله توی کار صرفهجویی میشد، هم زحمت کمتری میکشیدیم.
غسالهای قدیمی و کارکشته سالن تطهیر عروجیان بهمان سر میزدند و کلی تشویقمان میکردند. گاهی پا به پای روضهها و مداحیهایی که میگذاشتیم گریه میکردند که بار دلشان را سبک کرده باشند. حالی که توی آن فضا داشتم شبیه همان حالی بود که توی زیارتگاهها و امامزادههایی که گاهی با دوستانم میرفتیم، میآمد سراغم. دلم برای امامزاده حسن(ع) پر میکشید. چند هفتهای میشد که درش را به روی زایرها بسته بودند. اگر اینجا را پیدا نمیکردم، نمیدانم چه باید میکردم.
***

مدتی از کارم گذشته بود و همه فامیل و دوستانم از کارم سر درآورده بودند. بابا مخالفتی نمیکرد، اما حرف و حدیث مردم شروع شد. وقتی یکی بهام میگفت «مردهشور!» مامان کلی حرص میخورد، اما به من برنمیخورد. توی این مدت چیزهایی دیده بودم که این حرفها از چشمم افتاده بود. وقتی یک نفر از هیکلش حرف میزد یا بهخاطر مال دنیا ناراحت میشد، تعجب میکردم. من هر روز آخر خط را میدیدم و جسم و زیبایی آن برایم بیمعنی شده بود. به خودم گفتم من که این اسم را یدک میکشم، پس چرا اصل کار را انجامش ندهم؟
شیفت بعدی رفتم سراغ شستوشو و شدم کمکغسال. غسال ذکرهای مخصوص را میگفت و آب را کمکم روی سر اموات میریخت و من پا به پایش سر و صورت و بدن مرده را میشستم. دور سنگ شستوشو، چهار پنج نفر بودیم. جز غسال که آب میریخت، بقیه افراد موانع روی پوست را برطرف میکردند یا جنازهها را میشستند.
یکی از فوتیها همسن و سال خودم بود. روی دستش یک خالکوبی نقش بسته بود و ناخنهای کاشتهشدهاش را تازه لاک زده بود. همهشان باید برداشته میشدند. چند نفر از کمکغسالها انگار که دیدن این چیزها برایشان عادی شده باشد، میافتادند به جان جنازهها و تندتند هرچه را روی دست و بدنها بود پاک میکردند. دلم ریش میشد. اجازه گرفتم تا کارهای آن دختر را من بکنم. آرامآرام ناخنهایش را جدا کردم و هرچه از رد لاک روی انگشتهایش مانده بود را با استون محو کردم. شک نداشتم اگر آن دختر خودش زنده بود نمیگذاشت کسی آنها را پاک کند، اما حالا حتی نمیتوانست دستش را از توی دستم بیرون بکشد. دیدن ضعف آدمهایی که با امید به روزهای نیامده، کلی برای خودشان نقشه کشیده بودند و هرچه خواسته بودند با تن و بدنشان کرده بودند، دلنازکم کرده بود. کسی چه میدانست، شاید من هم میتوانستم جای آن دختر باشم.
***
توی گروهمان همهجور آدمی بود. نویسنده و مستندساز و طلبه و پولدار و بیپول، اما همهمان را یک چیز مشترک دور هم جمع کرده بود. نزدیک به چهار ماه میشد که با آن جنازهها زندگی میکردیم. آنها شده بودند شبیه بخشی از خانوادهمان و سالن اضطراری غسالخانه هم مثل خانهمان. برای بیشتر کروناییهایی که فوت شده بودند عزاداری میکردیم، زیارت عاشورا میخواندیم، به جای بچهها و خانوادهشان که نتوانسته بودند توی آخرین روزهای عمرشان کنارشان بمانند برایشان دلسوزی میکردیم و هوای دل همدیگر را هم داشتیم. تازه به هم عادت کرده بودیم که آمار فوتیها کمتر شد و مرخصمان کردند. خوشحال بودیم که آن بخشِ غسالخانه از مرده خالی میشود، اما دلمان برای ندیدن همدیگر تنگ میشد.
خستگی چهار ماه توی تنم بود. هوای زیارت کرده بودم. با بچهها کلی نقشه ریخته بودیم که بعد از تمام شدن کارهایمان برویم مشهد و استخوان سبک کنیم. چند هفتهای بود که چمدانها را بسته بودیم و منتظر بلیتها بودیم که همان خانم مسئول تماس گرفت. موج دوم کرونا آمده بود و آمار فوتیها دوباره رفته بود بالا. سالن اضطراری غسالخانه راه افتاده بود. باید برمیگشتیم سر شیفتهایمان.
دلم برای دیدن صورت بچهها، پوشیدن آن چکمههای بزرگ و سنگین، ذکرهایی که روی کفنها مینوشتیم، حتی بوی تند کافور تنگ شده بود. به مامان که گفتم، نگرانیاش شروع شد، اما از ته دل دعایم کرد. دل توی دلم نبود برای رفتن به بهشتزهرا، اما راستش از خدا میخواستم هیچ جنازهای توی آن سالن، منتظر ما نباشد.
نویسنده: زینب پاشاپور