بزرگترین اتفاقها، جهادها، ایثارگریها، مقاومتها، دلاوریها و جنگاوریها در تاریخ ماندگار نمیشدند اگر قلمی دست به کار روایت نمیشد و قاب تصویری، آنها را ثبت نمیکرد. ارزندهترین کتابها در هر عصر و تمدنی، کتابهایی است که بر پایه تاریخ و روایتهای تاریخی است. تاریخ پربار انقلاب مقدس ما نیز مرهون نگاه بزرگ کسانی است که در این میدان احساس تکلیف کرده و روایتهای ناب و درسآموز آن را سینه به سینه به نسلهایی سپردهاند که هیچ خاطره و تجربهای از آن روزها در ذهن ندارند و برخی حتی سالها پس از آن جهادها متولد شدهاند. بیشک آیندۀ در انتظار بشر، میدان جهانی مبارزۀ رودروی حق و باطل است و مطالعه همین روایتهاست که راهگشای انسانها در وقایعِ پیش روی آنهاست.
یکی از رویدادهای فراگیر بشری که تمامی ملتها با آن دست و پنچه نرم میکنند، درگیری با ویروس همهگیر کروناست. ویروسی که در کنار همه تلفات و عوارضش، عیار حکومتهای دستساز انسانی را روشن ساخت و دست پوچ تمدنهای مادیمحور را پیش چشم همگان باز کرد. در این آزمون اما، ملتِ تحت حکومت الهی ایران خوش درخشید و صحنههایی بدیع به یادگار گذاشت. حال نوبت ثبت این جهاد بزرگ است و اکنون وظیفه راویان است که وارد میدان شوند. گردن مینهیم به امر رهبر معظم انقلاب که فرمودهاند: «کاش کسانی بتوانند مثل شهید آوینی این جهاد عظیم و عمومی را روایت کنند. همچنان که شهید آوینی با آن بیان شیرین و زیبا و اثرگذار خودش توانست جزییات جبهه را برای ما روایت بکند و آن را ماندگار بکند. کاش کسانی بتوانند این کار را بکنند.»(۹۹/۲/۲۱)
چوبرختی را از دست مصطفی گرفتم و توی کمد آویزان کردم. توی چارچوب در ایستاده بود و این پا و آن پا میکرد تا برگردم. خستگی از سر و رویش میبارید. گفتم «به قدر خوردن یه چایی که وقت داری!»
-دیرم میشه، بچهها منتظرن.
-دمکشیده عزیزدلم! پنج دقیقه بیشتر، ازت وقت نمیگیره.
خندید و کفشهایش را درآورد.
-مگه میشه روی مامان مرضیه رو زمین انداخت؟
قربانصدقهاش رفتم و لاحولولاقوهالابالله را فوت کردم توی صورتش. قد و قوارهاش، صورتش، موهایش و حتی آن طرز نگاه کردنش توی چشمم ماند.
***
هر روز صبح که پایش را از خانه میگذاشت بیرون، به عادت زمان مجردیاش برایش صدقه کنار میگذاشتم. به همسرش هم سپرده بودم. کارش خطرناک بود و با هزار جور آدمِ کج و راست سر و کار داشت. کسی نبود که دل و جگردار بودنش را نداند. سروته بازیهای بچگیاش را هم که میزدی، یا پلیس میشد و دنبال دزدها میافتاد یا فرماندهای که دستور شلیک به سربازانش میداد.
از کارش زیاد برایمان نمیگفت، اما میدانستم پلیس بودن به این آسانیها نیست. بعضی وقتها که کارش بیشتر میشد و آمادهباش میخورد، تا برود و برگردد دلم هزار راه میرفت. حالا هم که خانمش توراهی داشت و امروز و فردا بود که بابا بشود، حواسم بیشتر پیاش بود. مخصوصا که کرونا کارش را زیاد کرده بود.
از کار خودش که برمیگشت، لباسش را آویزان میکرد و یکی از همان بارانیهای کلاهدار را تن میکرد، ماسک میزد، دستکش میپوشید، مخزن آبژاول را میانداخت روی کولش و با دوستان هممحلهایاش خیابانها و کوچهها را یکییکی ضدعفونی میکرد. برای خطرش نه، اما بهخاطر خستگیاش دوست داشتم بیشتر کنار زن و بچۀ به دنیا نیامدهاش بماند ولی مصطفی انگار با این کارها جان میگرفت.
***

من و پسرم ۱۵ سال بیشتر فاصله سنی نداشتیم. از بچگی هرجایی که میرفتم؛ از اردوی جهادی گرفته تا مشاوره و سرکشی به خانوادههای نیازمند، مصطفی هم مثل یک دوست، پایه بود. اصلا خودم پایش را به این کارها باز کرده بودم؛ آنقدر که با آمدن کرونا، خودش هم مثل من یک گروه جهادی دست و پا کرد و اسمش را گذاشت «گروه جهادی شهید گمنام».
کارش این بود که یکییکی به بیمارستانها سرکشی میکرد و هرچه از آبمیوه و بستههای تقویتی که برای بیماران و پرستاران لازم بود، به دستشان میرساند. بعد هم گروهش را آورد توی خانواده و هر کسی را که میشد، قاتی کارهایش کرد. با خالههایش کلی بسته برای خانوادههای آسیبدیده آماده میکرد و به دستشان میرساند. با آن که گروه من و مصطفی رقیب هم به حساب میآمدند، اما خود من هم توی کارهایش کمکش میکردم. به قول او رفیق جهادیاش شده بودم.
***
همه چیز خوب پیش میرفت و خستگیها و شببیداریها هم برایمان شیرین شده بود که یک شب مصطفی با حال نزار برگشت خانه. سرفه میکرد و بیحال بود. طبیعی هم بود؛ آن همه آبژاولی که به در و دیوار خانه مردم میپاشیدند و این آخریها هیاتهای عزای امام حسین(ع)، ریه فیل را هم داغون میکرد.
همان شب رفتیم بیمارستان بقیهالله. بستریاش کردند و گفتند کرونا گرفته. روحیهاش خوب بود و قوت بدنیاش هم بالا بود. بالاخره آن همه ورزش و کوهنوردی به کارش آمده بود. چند روز بعد مرخصش کردند و گفتند اگر ۱۰ روز توی خانه بماند، کمر بیماری را میشکند.
دو روز قرنطینهاش کردیم. برایش سوپ درست میکردم و او هم سعی میکرد تا آخرین قاشقش را بخورد. منتظر بودم از جایش بلند بشود و برگرد سر کار و بارش، اما همیشه همه چیز، آنطور که آدم انتظارش را دارد پیش نمیرود. سرفههایش خشکتر و بیشتر شد. چارهای نمانده بود جز رفتن دوباره به بیمارستان. همه ۳۹ روزی که توی بیمارستان بستری بود، وضعیتش بدتر و بدتر میشد و امید ما به معجزه خدا بیشتر.
سر نماز بودم که توی گوشم گفتند «از مصطفی راضی شو!» بند دلم پاره شد. من چه کسی بودم که راضی نباشم؟ امانت خودش بود و من هم مدتی دلم را به امانتش داده بودم و حالا که اینطور برایش مقدر شده بود باید اطاعت میکردم. عقلم همه اینها را میگفت. اینها همان چیزهایی بود که سالها توی حوزه علمیه دربارهاش خوانده بودم و اینجور وقتها به آدمهایی شبیه خودم هم میگفتم، اما با این دل چه باید میکردم؟ من مادر بودم و مصطفی هم تکهای از وجودم؛ اصلا همۀ وجودم. بین عقل و دلم مانده بودم و هیچ چیز جز دیدن او آرامم نمیکرد. فکرم رفته بود پیش عروس و نوۀ به دنیا نیامده و شوهر و دخترم زهرا. حواسم به همه بود، جز خودم.
تا به بیمارستان برسیم، فکرِ نبودن و ندیدن مصطفی و نشنیدن صدایش، لحظهای رهایم نکرد. مصطفی آرام و معصوم روی تخت خوابیده بود و به گمانم یک لبخند هم آمده بود روی لبش. عروسم محکم کنارم ایستاده بود و شبیه من راضی شده بود که مصطفی به آرزویش رسیده؛ پیشانیبندِ نامش شده بود شهید مدافع سلامت.
***
سه روز از رفتن مصطفی گذشته بود که پسرش به دنیا آمد. همان اسمی را رویش گذاشتیم که خودش انتخاب کرده بود. توی گوش عروسم گفتم «محمدهادی رو مثل مصطفی مرد بار بیار عزیزم!»
خیالم که از امانت پسرم راحت شد، تلفن را برداشتم و زنگ زدم به مسئول گروهی که میشناختم.
-میخوام بیام کنار خودتون و اونجا کار کنم.
-ولی حاجخانوم! هنوز خیلی از شهادت آقامصطفی نگذشته!
-خب منم بهخاطر مصطفی میخوام بیام.
-راستش...
مِنومِنّی کرد و حرفش را جوید تا دنبال بهانهای بگردد، اما من مصمم بودم که بروم، باید میرفتم. حالا که از رفیقم جا مانده بودم فقط همین آرامم میکرد.
-کِی بیام؟
-باشه، فردا صبح بیاین سالن تطهیر.
صبح که شد، قرآن را گذاشتم روی سینهام و رفتم بهشتزهرا. بعد از رفتن مصطفی، قرآن مونسم شده بود. شهادتش من را به این کتاب عزیز وصل کرده بود.
***
سالن تطهیر پر بود از بچههایی که تا چشمشان به من میافتاد، با تعجب نگاهم میکردند. بعضیها که عزیزی را از دست داده بودند، همین که میفهمیدند چه اتفاقی برای مصطفی افتاده، از دیدنم خجالت میکشیدند. بعضیها هم مات و مبهوت به من که برای اموات خلعت میبریدم، خیره مانده بودند. شاید با خودشان فکر میکردند این دیگر چه دلی دارد که هنوز کفن جوانش و مُهر شناسنامه نوهاش خشک نشده، آمده اینجا. دلم میخواست برایشان از حالم بگویم، اما گفتنش، هم سخت بود و هم راحت. اگرچه تکهای از وجودم توی این دنیا بود، اما تکه دیگری از وجودم به باطن عالم وصل شده بود و مگر میشد از آرامش و راحتی جگرگوشهام ناراحت باشم؟!
توی غسالخانه هر کاری که از دستم برمیآمد میکردم. کمکغسال بودم، اما همه کار میکردم؛ کفنها را آماده میکردم، کافور و سدر میآوردم، کنار غسالها میایستادم و آرامآرام ذکر میگفتم، گاهی هم با اموات خلوت میکردم و دلداریشان میدادم که این جسم فقط یک لباس بوده و اصل خودت هستی. برای بعضیهایشان تلقین میخواندم تا ترس به خودشان راه ندهند و با آرامش بروند.
***
یک روز پیرزنی مهمانمان شد که صورتش برایم خیلی آشنا بود. از آن صورتهای نورانی و زیبا که آدم هی دلش میخواهد نگاهشان کند. شستنش را شروع نکرده بودیم که یک بسته بهمان دادند و گفتند بگذاریم توی کفنش. یک تکه پارچه بود با یک عکس و یک پلاک. همۀ چیزهایی بود که از پسرش باقی مانده بود. پسری که سالها پیش رفته بود و پیکری از او برنگشته بود تا به چشمانتظاری مادرش پایان بدهد. حالا میفهمیدم چرا از همان اول، مِهرش به دلم افتاد.
میشستمش و با او درددل میکردم. حس میکردم پسرهایمان چقدر شبیه همند. بندهای کفنش آماده بسته شدن بود و بچهها ذکر «یا فاطمهالزهرا سلاماللهعلیها» را برایش انتخاب کرده بودند. قبل از آن که پیرزن از کنارمان برود، صدایش زدم و آرام توی گوشش گفتم «سلام منو به پسرم برسون، اسمش مصطفاست.
نویسنده: زینب پاشاپور