خیلی از شهادت آقامرتضی نگذشته بود که برای گفتوگو با مادر شهید راهی کهنز شدیم. دیاری که سه شهید مدافع حرم تقدیم آستان عقیله بنیهاشم کرده و آرزوی مدافع چهارمش در اغتشاشات آبان به اجابت رسید. خانم ابراهیمی با روی باز ما را پذیرفت تا مهمان خاطرات مادرانهاش از مرتضی باشیم. مرتضایی که مادر، آرزوی شهادتش را پای ضریح اباعبدالله(ع) از خدا خواسته بود و هنوز باور نداشت اینقدر زود به اجابت رسیده باشد.
آنچه در پی میآید خاطرات مادرانهای است که گاه در میان اشک و گاه با لبخند روایت شده. با ما همراه باشید. 
سال ۱۳۶۰ ازدواج کردم. مرتضی سال ۶۳ به دنیا آمد. نوزاد ناآرامی بود و یکسره گریه میکرد. نه من خواب و استراحت داشتم، نه خودش. اگر نیم ساعت ساکت بود، تعجب میکردیم. بزرگتر که شد آرامتر شد.
ده دوازده سالش بود که کمکم پایش به مسجد باز شد. تقریبا همه اوقات فراغتش در مسجد و پایگاه میگذشت. هر هفته با بچههای محل با یک صندوق کوچک چوبی میرفت بهشت زهرا و برای ساخت مسجد سر خیابانمان پول جمع میکرد. با دو دسته از بچههای محل رفیق بود. یک گروه بچههای مسجد و هیات و یکسری از بچههایی که سر و شکلشان کمی غلطانداز بود. خودش را محدود به گروه و دسته خاصی نمیکرد. همیشه میگفتم: «مرتضی! انتخاب دوست توی راهی که میری خیلی مهمه. حواست رو جمع کن ببین با کی حشر و نشر میکنی.»
***
دیپلمش را که گرفت بلافاصله وارد سپاه شد. سال ۸۴ بود. برای آموزش فرستادندش ارومیه. از وقتی رفته بود، قرارم را برده بود. اصلا طاقت دوریاش را نداشتم. جانم بند جانش بود. قرار بود دو هفتهای برگردد، دو ماه بعد برگشت. تماس گرفت که: «مامان، من دارم میام تهران.» رزمیکار بود و مسابقه داشت. رفتیم دم پادگانی که آدرسش را داده بود. یک ساعتی نشستیم تا آمد. از دور که دیدمش زمان و مکان را فراموش کردم. هرچه جان داشتم دادم به پاهایم و به سمتش دویدم. مرتضی هم به سمت من میدوید. بعد از دو ماه دوری، اشک برای دیدنش راه نمیداد. نیم ساعتی پیش ما ماند و گفت: «شما برید، منم میام.»
فردا آمد. یک هفتهای ماند و دوباره رفت. از اینجا به بعد، نبودنهای مرتضی شروع شد. تخریبچی شده بود و مدام ماموریت میرفت. زمزمههایش برای شهادت از همینجاها شروع شد. شوخی و جدی میگفت و ما نشنیده میگرفتیم. با پدرش خیلی رفیق بود ولی حجب و حیایش را هم داشت. گاهی بعضی حرفهایش را با پدرش در میان نمیگذاشت. به خواهرهایش میگفت: «اگه شهید بشم، چیز زیادی از من برنمیگرده. مبادا برای دیدن پیکرم اصرار کنید.» دخترها میخندیدند و سر به سرش میگذاشتند که: «تو شهید شو، ما میدونیم چی کار کنیم.»
***

احترام فوقالعادهای برای من و پدرش قائل بود. هربار وارد اتاق میشدیم، تمامقد جلوی پایمان میایستاد. هر چندبار میرفتیم و میآمدیم برایش فرقی نداشت. تحمل ناراحتیمان را نمیکرد. کمی بیحوصله میشدیم، هر کاری میکرد تا حال و هوایمان عوض شود. آنقدر قربان صدقهمان میرفت که کلا یادمان میرفت چرا ناراحت بودیم.
یکبار خوابیده بودم و دستم را روی پیشانیام گذاشته بودم. یک آن حس کردم کسی رخ به رخ نگاهم میکند. دستم را که برداشتم، مرتضی را دیدم. آنقدر از نزدیک نگاهم میکرد که گرمای نفسش به صورتم میخورد. کلافه گفتم: «چی کار میکنی مرتضی؟!» حاضرجواب گفت: «هیچی، فقط دارم عبادت میکنم.» کم پیش میآمد عصبانی شود، غر بزند یا صدایش را بلند کند. نهایت ناراحتیاش سکوت بود.
***
هنوز ارومیه بود که خیال ازدواج به سرش افتاد. هربار که از ارومیه تماس میگرفت میگفت: «مامان، میخوام ازدواج کنم. یه دختر خوب برام انتخاب کنید.» اوایل حرفش را جدی نمیگرفتم. میگفتم: «من نمیدونم مرتضی. نمیتونم پیدا نمیکنم. حالا خودت بیا.» از بس میگفت و میخندید، خیلی وقتها شوخی یا جدی بودن حرفهایش را تشخیص نمیدادم. باید حتما میپرسیدم تا مطمئن شوم. الان که فکر میکنم، میبینم چقدر حرفهایش را بین شوخیهایش گفته بود و من بیتوجه از سرش گذشته بودم.
زنگ میزد، متوجه میشدم مرتضی پشت در است. انگار عطر و بویش زودتر از خودش به من میرسید. گاهی قبل از اذان صبح میرسید و مستقیم میرفت سراغ خواهرهایش. درِ اتاق را محکم به هم میکوبید و با خنده و شوخی بیدارشان میکرد که: «پاشید داداشتون اومده. پاشید دورش بگردید.» دیگر نمیگذاشت بخوابند. خاطره برایشان میگفت و سر به سرشان میگذاشت. آخر هم بحث را میکشید به این که: «خب، حالا یه دختر خوب برای من پیدا کنید.» بهشان میگفت: «نمیتونید بین دوستاتون یه دختر برای من پیدا کنید؟ آخه شما چهجور خواهرهایی هستید!»

بالاخره از بین یکی از اقوام دورمان زهرا را انتخاب کردیم. همدیگر را پسندیدند و ازدواج کردند. روزی که تشییع شد، دهمین سالگرد ازواجشان بود.
چند سال کنار ما زندگی میکردند. هر وقت میگفتم: «مرتضیجان، اینجا جاتون تنگه، اذیت میشید. مستقل بشید بهتره.» میگفت: «نه مامان! میخوام سایهام حالاحالاها بالا سرتون باشه.» وقتی خانه خرید و از پیش ما رفت، جای خالیاش بدجور توی ذوق میزد. هر روز میآمد سر میزد. یک روز نمیآمد، زنگ میزدم که: «کجایی؟! چرا نمیای یه سر بزنی؟» با خنده میگفت: «مامانجان، ما که دیروز خونه شما بودیم!» از راه میرسید، یک دل سیر بغلش میکردم. گاهی صدای دخترها درمیآمد که یکدانه پسرت را دیدی ما را یادت رفت. حق داشتند. مرتضی جانم بود، نفسم به نفسش بند بود.
***
سه شهید مدافع حرم از دوستانش بودند. مصطفی صدرزاده، سجاد عفتی و محمد آژند که شهید شدند حال و هوایش عوض شد. مخصوصا رفتن محمد آژند حسابی به هماش ریخت. محمد دوست صمیمیاش بود. مدام اشک میریخت که: «نمیدونم محمد چی کار کرد بیبی خواستش. چرا منو نمیخوان!»
سهبار برای رفتن به سوریه اقدام کرد. بار اولش یک ماه به عید بود. خانه به هم ریخته بود. تقریبا یازده شب بود. مرتضی خواب بود. تلفنش که زنگ خورد، کمی خوابآلود صحبت کرد و بعد سراسیمه از جایش بلند شد. تندتند چند تکه لباس توی کیسه پلاستیکی ریخت و گفت: «من باید برم ماموریت. دارم میرم مناطق محروم. ممکنه نتونم باهاتون تماس بگیرم. نگران نشید.» باورم نشد. به دلم افتاد و گفتم: «مرتضی! داری میری سوریه؟!» جواب داد: «نه مامان! سوریه کجا بود؟!» از من اصرار و از مرتضی انکار. کوتاه نیامد و رفت. بعد از سه چهار روز برگشت. گفتم: «رفتی سوریه و برگشتی؟» افتاد به خنده و زیر بار نرفت. قسمش دادم. گفت: «آره مامان ولی نشد. پرواز جا نداد برم.» بعدها متوجه شدم چون تکپسر بوده اعزامش نمیکردند.

***
همیشه میگفت: «هرچی حضرتآقا میگه گوش کنید. گوشتون به حرفهای آقا باشه. دعا کنید پاهامون نلرزه.» اخبار فساد اقتصادی یا اختلاس را که میشنید میگفت: «همه آدمها قیمتی دارن. یکی خودشو به هزار تومن میفروشه، یکی به چند هزار میلیارد تومن. قضاوت نکنید. دعا کنید منم اگه تو این شرایط قرار گرفتم، خودم رو نفروشم.» میگفتم: «کی؟ تو مرتضی؟! مطمئنم دنیا رو هم بهات بدن قبول نمیکنی.» میخندید و جواب میداد: «آره دیگه مادر! منم آدمیزادم دیگه. بالاخره پوله و ما هم ندار.»
خیلی دست و دل باز بود. یکی از دوستانش تعریف میکرد قبل از اربعین امسال، یکی از بچهها خیلی توی خودش بود. میخواست برود کربلا ولی از نظر مالی در مضیقه بود. مرتضی که خبردار شد، موجودی همه کارتهای بانکیاش را روی هم گذاشت و به او داد. برگه مرخصیاش را هم امضا کرد و گفت: «برو به سلامت. سلام منو به ارباب برسون.»
توی بحثهای سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، ورزشی، حتی فلسفی کم نمیآورد. همیشه حرفی برای گفتن داشت. در همه زمینهها بهروز بود. دور و بریها میگفتند شبکه چهار تلویزیون را برای مرتضی ساختهاند. مدام برنامههای شبکه چهار را دنبال میکرد. وقتهای اضافهاش را تلویزیون میدید یا مطالعه میکرد. هر شبههای برای بقیه پیش میآمد، مرتضی جوابش را داشت.
تو هر فرصتی میگفت: «دعا کن شهید بشم.» مخصوصا بعد از شهادت دوستانش در سوریه. میگفت: «من فکر میکردم شهادت خیلی از ما دوره ولی الان میبینم منم اگه بخوام، شهید میشم.» توصیههایش برای بعد از شهادتش تمامی نداشت. مدام میگفت شهید شدم فلان کار را بکنید، بهمان کار را بکنید. حوصلهام را سر میبرد.
وقتی خودش کلیپ شهادتش را درست کرد، فقط عصبانی شدم که: «بس کن مرتضی!» ولی خواهرهایش ایراد میگرفتند که: «داداش، این عکس خوب نیست. اون عکس خوب نیست.» گفت: «دیگه درست کردم، نمیشه کاریش کرد.» بعد از شهادتش همان کلیپ روی کامپیوتر محل کارش بود.
یکی از دوستانش میگفت: «غذایمان را که خوردیم به مرتضی گفتیم دعای سفره با تو. خیلی جدی گفت: «انشاءالله همهمون شهید بشیم، باباهامون شاسیبلند سوار بشن.» بلند گفتیم: «آمین.» بعد از شهادت مرتضی همان دوستش با ماشین شاسیبلند آمد دنبالمان برویم مراسم. گفت: «آقای ابراهیمی، شما شاسیبلند رو سوار شدی،

مونده بابای ما.»
***
پسر کوچکش محمدسینا بیقرار بود و مدام گریه میکرد. دو سه روزی خانه ما بودند. پنجشنبه شب رفتند خانه خودشان. جمعه نیامد و شنبه صبح تماس گرفت که: «ما آماده باشیم و داریم میریم ملارد.» تا یکشنبه بعد از ظهر آرام بودم، اما از بعد از ظهر به بعد، دلم آشوب شد. مدام زنگ میزدم و صدایش را میشنیدم. برعکس همیشه، همه تماسهایمان را جواب میداد. ایستادم به نماز. نماز مغرب را خواندم و به پدرش گفتم: «شماره مرتضی رو بگیر، من باهاش صحبت کنم.» گرفت. گفتم: «کجایی مامان؟» گفت: «تو خیابونم.» گفتم: «خیلی مواظب خودت باش.» با خنده جواب داد: «نگران نباش مامان. هیچ خبری نیست.» حالا نگو آنجا غوغاست. یک ساعت نگذشته بود که دوباره تماس گرفتم. جواب نداد.
فکرم به شهادتش نمیرفت. باز اگر سوریه میرفت، شاید دلم تکانی میخورد ولی در ایران نه. همیشه پیش خودم میگفتم: «مرتضی فقط تب و تاب شهادت رو داره.»
تا ساعت هشت و نیم مدام تماس گرفتم، اما جواب نمیداد. پدرش زنگ زد پادگان. جانشینش گفت: «حاجآقا، یکی از سربازها زخمی شده، آقامرتضی بردش بیمارستان.» باور نکردم. پایم را کردم توی یک کفش که باید بریم و مرتضی را پیدا کنیم. ساعت ۹ پدرش رفت. ما هم شروع کردیم زنگ زدن به بیمارستانها. هیچجا خبری ازش نبود. یادم افتاد به خواهرزادهام که آتشنشان بود. زنگ زدم. گفتم: «میگن مرتضی یکی از سربازهاش رو برده بیمارستان. پیداش نمیکنیم. تو میتونی پیداش کنی.» فکر میکرد خبر داریم. گفت: «خاله، ما هم دنبال مرتضاییم. نگران نباش فقط یه چاقو خورده.» گفتم: «هرجا هستی بیا منو ببر بیمارستان بقیهالله. اینجاها پیداش نکردیم.»

بلافاصله داماد و دخترم از راه رسیدند. گفتم: «منو ببرید بیمارستان.» دامادم گفت: «مامان، میخوای یه سر بریم بیمارستان سجاد؟» آنجا هم نبود. عکسش را نشان دادیم، گفتند بروید بیمارستان تامین اجتماعی. رسیدیم دم بیمارستان، همسرم و دوتا از خواهرزادهها و دو نفر از دوستان مرتضی آمدند بیرون. دویدم سمتشان و گفتم: «بچهام چی شده؟» همسرم گفت: «چیزی نشده. یه کم مجروح شده، فردا میایم میبینیش.» گوشهایم دیگر نمیشنید. دویدم تو بیمارستان. به اولین دکتری که دیدم گفتم: «من میخوام بچهام رو ببینم.» گفت: «نمیشه خانوم. اینجا خیلی شلوغه. انشاءلله فردا.» هرچه اصرار و التماس کردم فایده نداشت. به زور از بیمارستان بیرونم آوردند. همه میگفتند فردا مرتضی را میبینم، اما دل من حرفش چیز دیگری بود. گواهی میداد برای پسرم اتفاقی افتاده. آمدم خانه، اما آرام نمیگرفتم. همسرم توی حیاط، بیتاب قدم میزد. صدایم کرد. آرامآرام سر حرف را باز کرد. برگشتم سر پله اول و پرسیدم: «بچهام چی شده؟!» بغضآلود جواب داد: «مرتضی پرپر شد.»
***
رفتیم معراج دیدنش. قبل از این که درِ تابوت را باز کنند، سه دور دورش چرخیدم و گفتم: «مادر، دورت بگردم.» صورتش را باز کردند. صورت مجروحش آرام بود و هنوز لبخند روی لبش بود. چندبار بوسیدمش و صورت به صورت سردش گذاشتم. مرتضی بود. مرتضایی که یک روز طاقت دوریاش را نداشتم حالا توی تابوت بود. آن هم غرق در زخم و خون.
نویسنده: زینبسادات سیداحمدی