سال ۹۴ در سوریه اصغر را دیدم و با هم آشنا شدیم. با آن قد و بالا و هیکل چهارشانه و موهای پر و مشکیاش زود به چشم میآمد. مقدمه این آشنایی بین یکسری از بچههای جوان اتفاق افتاد که رنگ جنگ را به چشم ندیده بودند و صدایش را هم نشنیده بودند. جو جالبی بود.
سه دسته بودند که وارد این جنگ برونمرزی شده بودند. یک دستهشان آنهایی بودند که روح و جسمشان دنبال فرصتی بود تا مطالعاتشان درباره شهدا را در یک محیط واقعی به نمایش بگذارند. دسته دوم گروهی بودند که به این حوزه علاقهمند بودند، اما وقتی در میدان و کنار بقیه قرار میگرفتند دچار یکسری حساسیتها و کنکاشهای حاشیهای میشدند که خود به خود تنشزا بود. بخش سوم هم بچههایی بودند که فضایشان با بقیه متفاوت بود. بچههایی داشمشتی که گاهی حتی از نظر عقیدتی چالشهای جدی داشتند، اما برای دفاع از حرم، غیرتی آمده بودند و واقعا میجنگیدند. وقتی با داشمشتیها نشست و برخاست کردم و کمی به رفتارشان دقیق شدم، میدیدم چقدر جسارت دارند. شجاعتشان عجیب بود. در گیرودار عملیاتها پشت سر هم مجروح میشدند، اما عقب نمیرفتند، آدمهایی که شب عملیات کپ نمیکردند. گاهی میگفتند: «حاجی! ما شب عملیات فحش میدیمهااااا!» میگفتم: «عیب نداره، نوش جونشون.» حرفها و رفتارشان را به جان میخریدم چرا که میدانستم شب عملیات و در دل درگیری و ترس و باران گلوله، همین نیروی داشمشتیِ فحش بده، از نیرویی که جانماز آب میکشید و فلان مستحباتش ترک نمیشد ولی شب عملیات میترسید و قایم میشد بهتر است. اصغر جزو گروه اول بود. آمده بود ببیند چند مرده حلاج است.
***
اصغر نیروی رسمی سپاه بود و به حساب ظاهر و جثهاش نیروی حراست. شاید در نگاه اول در همین حد به چشم میآمد و خیلیها برایش فضای بزرگتری متصور نبودند، اما خیلی اتفاقی در دوران فرماندهی شهید همدانی به فرمانده وقت منطقه حلب وصل شد. او بود که ظرفیت وجودی اصغر را کشف کرد. وقتی دید اصغر توانمند است و برای هرچه که به او میسپارد از دل و جان مایه میگذارد، او را کنار خودش نگهداشت. مسئولیت لجستیک فرمانده وقت حلب به اصغر سپرده شد. فرمانده بهاش میگفت: «اصغر! تو کنار من باش و هرجا کاری داشتم تو برام انجام بده.»
اصغر نیرویی بود که هر فرماندهای آرزویش را دارد. اگر کاری به او محول میشد، شب و روز برایش یکی میشد. دیگر زمان و مکان برایش معنا نداشت، فقط تلاش میکرد کارش را به نحو احسن انجام بدهد. همین هم حس اعتماد و آرامش فرماندهاش را تامین میکرد.
تا اواخر سال ۹۴، باز هم اصغر کنار فرمانده حلب بود. ارکان فرماندهی، خیلی باب میل فرمانده وقت و به قولی کار راهبینداز نبود. برعکس اصغر که نه توی کارش نداشت. فرمانده برخلاف چیزی که شاید در ایران از اصغر میدیدند، استعدادها و تواناییهایش را پرورش داد، به او اعتماد کرد و بهاش میدان داد. البته اصغر خودش هم پای کار بود. تلاش میکرد، همت داشت و کم نمیگذاشت. از اینجا به بعد اصغر رشد جهشی پیدا کرد.
***
سال ۹۵ فرماندهی منطقه لاذقیه به اصغر محول شد. جایی که فقط سایه جنگ رویش افتاده بود و شرایطش از همه نظر با سایر مناطق سوریه فرق داشت. لاذقیه خاستگاه بشار اسد بود و علویونِ هواخواه دولت آنجا ساکن بودند. یک منطقه بکر و خاص که فضایش خیلی از جنگ دور بود. حالا اصغر این منطقه را که از نظر فرهنگ اسلامی زیر صفر بود و از هیچ وجهی با اسلام و ایران همخوانی نداشت، تحویل گرفت. این منطقه در اختیارش بود و هرجا که میخواست میتوانست زندگی کند، اما دریغ از ذرهای خلاف شرع و اخلاق، دریغ از یک نیمنگاه بد یا منحرف. روح و جسمش را با هم ساخته بود.
اصغر در این منطقه به نیروهایی که اکثرا همراهیاش نمیکردند فرماندهی میکرد و خم به ابرو نمیآورد. با این حال روی ارتش و نیروهای دفاع وطنی سوریه و وجب به وجب منطقه مسلط بود. نیروهای تحت امرش بیشتر سوری بودند. صدایش، حضورش و رفتارش روی همه اینها موثر بود. بودن اصغر برایشان قوت قلب بود.
***
نیروهای ایرانیاش سه دسته بودند. یکسریشان تجربه حضور در دفاع مقدس داشتند. اینها میجنگیدند، اما با تکیه بر تجربههای شخصی خودشان. نمیتوانستند قبول کنند زیر بلیت فرمانده جوانی مثل اصغر باشند. بودند، اما حضورشان خیلی وقتها کمکی به اصغر نمیکرد و حتی در مواردی ایجاد تنش میکرد. یک عده همسن و سالش بودند و به همین خاطر خیلی جدیاش نمیگرفتند و از او حرفشنوی نداشتند. اصغر تشرشان میزد ولی بیفایده بود. تعدادی نیرو هم داشت که همهشان اهل شهرری بودند و به قول معروف داشمشتی. اینها آچار فرانسههایش بودند. الف اصغر به یا نرسیده حاضر و آماده بودند. تا پای جانشان از او حرفشنوی داشتند.
***
بعضیها اصغر را به عنوان یک فرمانده برجسته و شاخص قبول نداشتند و شاید مهمترین و تنها دلیلشان جوانیاش بود. سنش به ۴۰ نرسیده بود ولی تواناییهایش کتماننشدنی است. او یک فرمانده میدانی قوی و کاربلد بود که به دلایل واهی خیلی جدی گرفته نمیشد، اما آنهایی که که از نزدیک با او کار کردهاند میدانند که در بطن کار، خودش را نشان میداد و من بارها این را به چشم دیدم.
در منطقه بوکمال برای مهمات مشکل داشتیم و گرفتن مهمات از دمشق بهخاطر بُعد مسافت و ناامنی منطقه عقلانی نبود. با اصغر تماس گرفتم. خودش درگیر بود ولی با تعامل خوبی که با ارتش داشت مهمات را برایمان میفرستاد. نگاهش به مسائل، با همه فرق داشت. نمیگفت من فلان منطقه هستم، چه کار دارم به بوکمال. همۀ سوریه را یک جبهه یکپارچه میدید. هر کاری از هر نقطه از او میخواستیم نه نمیگفت و برایمان انجام میداد.
***

حلب آزاد شده بود ولی موقعیت پرخطر و شکنندهای داشت. اگر داعش با النصره دست میدادند میتوانستند راه زمینی را ببندند. اصغر معتقد بود برای تدارک این منطقه باید جایی غیر از حلب هم یک بنه پشتیبانی داشته باشد تا سوخت، غذا، مهمات و دیگر ملزومات رزمندگان را در آن دپو کند و به موقعِ نیاز از آن استفاده کند. چند نقطه را شناسایی کرده بود و خیلی خوب این بنهها را تجهیز کرده بود. میگفت: «من میتوانم بیایم نزدیک شما و حتی توی حلب هم برایتان بنه تدارکاتی بزنم که اگر مرکز دپوی شما را زدند، خیالتان از بابت تدارکات و مهمات راحت باشد.»
***
اوایل که لاذقیه را به او سپرده بودند فرمانده عملیات و اطلاعات نداشت. جنگدیدهها میدانند فرمانده با اطلاعات و عملیاتش رسمیت پیدا میکند. با وجود این او را گذاشته بودند بالا سر یک منطقه حساس که هم باید با حزبالله کار میکرد و هم با ارتش سوریه. از طرف دیگر روسیه هم در این منطقه حضور داشت. در الحمیم و منطقه نبی یونس پایگاه زد و جاگیر شد. برایم جالب بود که با همه بیمهریها و کم و کاستیها کار میکرد و حتی تعامل نزدیکی با ارتشیها برقرار کرده بود و خیلی خوب روی منطقه توجیه بود. اینها را وقتی متوجه شدم که فرمانده وقت حلب مرا به عنوان فرمانده اطلاعات و عملیات پیشش فرستاد.
اصغر با اطلاعات کاملی که از منطقه و شرایط دشمن از نظر نفرات و تجهیزات داشت، کاملا روی منطقه مسلط بود. یکبار با هم برای شرکت در یک جلسه به مقر روسها رفتیم. فرماندهان حزبالله هم حضور داشتند. آنقدر محکم و مسلط صحبت کرد که تعجب کردم. من هم یکسری اطلاعات را که از منطقه و نیروها و تجهیزات دشمن داشتم ارایه کردم. فرمانده حزبالله و روسها اطلاعات ما را تایید کردند و همین، موقعیت اصغر را محکمتر کرد.
***
با سه نفر از فرماندهان عالیرتبه سوری جلسه داشتیم. سر موضوعی با هم اختلاف نظر داشتند. کمکم تب اختلاف بالا رفت. یک آن، یکی از محافظان سلاحش را به سمت بقیه مسلح کرد. همه کپ کرده بودند و فقط هاجوواج به لوله اسلحهای که ممکن بود هر آن به طرفشان شلیک کند خیره شده بودند. اصغر بلند شد و یقه محافظ سوری را گرفت و اسلحه را از دستش بیرون کشید و از اتاق بیرونش کرد. هنوز صدای باصلابت و رسایش که مثل رگبار، محافظ را سرزنش میکرد توی گوشم مانده. همه فرماندههان سوری که رنگ و رویشان پریده بود نفسی از سر راحتی کشیدند و سر جایشان نشستند. اصغر هر سه تا فرمانده سوری را بلندبلند با زبان عربی نصیحت میکرد که «شما میدانید اینجا چه کار میکنید؟ میدانید شرایط اینجا چطوره؟» سرشان را پایین انداختند و دریغ از یک کلمه که به زبان بیاورند. تا این حد روی نیروهای سوری و حتی فرماندهشان مسلط بود.
قرار بود از تدمر عملیات کنیم و خودمان را به مرز شرقی سوریه و عراق برسانیم. یک جلسه با نیروهای روس داشتیم. اصغر توی جلسه نبود. در همان جلسه وقتی ما برنامه عملیاتیمان را ارایه کردیم گفتند: «خب، با کدام نیروهایتان میخواهید وارد عمل شوید؟ مهدی ذاکر* هم هست؟» اینقدر بینشان شناخته شده بود. اصغر هرچه بین خودمان گمنام و در حاشیه بود و ناشناخته شهید شد ولی روسها و سوریها قبولش داشتند و روی حرفها و نظراتش حساب باز میکردند.
***
اصغر واقعا یک رزمنده مجاهد و یک عارف به تمام معنا بود. اخلاص توی کلام، رفتار و عملش حس میشد. هر وقت جلسه داشتیم، بعد از اتمام جلسه که از هم جدا میشدیم گاهی برای کاری تماس میگرفتم. میگفتم: «کجایی؟» میگفت: «دمشقم.» ساعت دوی شب! هاجوواج میماندم که این ساعت دمشق چه میکند. یا میپرسیدم: «کجایی؟» میگفت: «حماة.» میرفت سراغ کارش و مدام در چرخش و رفتوآمد بود. اصلا در یک چارچوب خاص نمیگنجید.
***
اصغر لاذقیه را تحویل داده بود و همه نیروهایش را با خودش کشیده بود شرق سوریه، منطقه تدمر. سهراهی ظاظا تازه آزاد شده بود. توی سهراهی به سمت تنف، دست چپ، ما خط داشتیم. حاجقاسم آمده بود. با هم جلسه داشتیم. قرار بر این شد محدوده عملیات را وسیعتر کنیم. بعد از جلسه، حاجقاسم اصغر را صدا زد. گفت: «اصغر، نیروهاتو بردار برو سر سهراهی.» گفت: «حاجآقا، من نمیرم.» میدانستم دغدغه نیروهایش را دارد. نمیخواست وارد منطقهای شود که برایش ناشناخته بود. کشیدمش کنار و به حرف گرفتمش. گفتم: «برادر من! چرا میگی نمیرم؟» حدسم درست بود، نگران بچههایش بود. گفتم: «تو به حاجی بگو چشم، بعد بیا با نیروهای عملیات و فرمانده منطقه مشورت کن. اصلا تو برو سر سهراهی که حاجی گفت، خودم باهات میام.» همین شد. سوار ماشینش شدیم و تقریبا یک کیلومتر از حاجقاسم فاصله گرفتیم. رفتیم تا سر خاکریزهایی که بچهها لب جاده زده بودند. گفتم: «اصغر، بچههات کجان؟» گفت: «ده پونزده نفر بیشتر نیستن. هنوز کامل نیومدن.» گفتم: «خبری نیست، با همین بچهها و یه توپ ۲۳ و یه ۵/۱۴ و یه دوشکا کارمون راه میافته.»
خودمان را رساندیم به همان نقطهای که حاجقاسم گفته بود؛ یک تپه که کاملا روی جاده مشرف بود. یک آن از جناح چپمان یکی از نیروهای داعش رویمان آتش گرفت. معلوم شد منطقه هنوز کامل تخلیه نشده. شستشان خبردار شده بود، بلافاصله جناح چپ و راستمان را پر کردند و ما ماندیم وسطشان. تا هوا تاریک شود، همانجا بودیم. کمیکه شرایط مساعدتر شد، کمکم از ارتفاع پایین آمدیم. من و چند نفر دیگر، کمی قبل از اصغر حرکت کردیم. ماشین که رسید روی جاده، از روی ارتفاع با دوشکا ما را میزدند. یک نفرمان همانجا زخمی شد. اصغر و بقیه بچهها هم بدون تلفات خودشان را عقب کشیدند.
بعد از آن، چندبار اصغر را جسته و گریخته دیدم. دیدارهایمان کوتاه بود و دیگر نشد کنارش بمانم. کنار فرماندهی که جسور، موفق و بابرنامه بود. اصغر اگر حواشی دورهاش نمیکرد و کمی دیرتر به شهادت میرسید، حتما خیلی بیشتر از اینها میدرخشید.
نویسنده: مصطفی عیدی
پینوشت
* نام جهادی شهید