پدر برایش آرزوها داشت. میخواست او را برای زندگی به سوئد بفرستد. وضع مالی خوبی داشتند و همهجور امكانات برایش فراهم بود. مقصد محمودرضا اما سمت دیگری بود. با آن سن كم، جهاد را انتخاب كرده بود. وقتی میخواست با رزمندگان گردان حمزه، لشكر۲۷ محمدرسوالله(ص) از زادگاهش یعنی تهران برای عملیات والفجر۸ به جبهه برود، هنوز ۱۷ سالش تمام نشده بود.
محمودرضا در یازدهم اردیبهشت ۱۳۴۸ متولد شد و در ۲۴ بهمن ۱۳۶۴ به شهادت رسید. محمودرضا در كلام همرزمش به همراه برادر دو قلویش به جبهه آمده بود. روز اول که با آن قد کوتاه و هیکل لاغر در گردان دیدمش، رفتم تو نخش. آنقدر کمسن و سال بود که هنوز پشت لبش سبز نشده بود. بچهها میگفتند پدرش از مال و منال دنیا چیزی کم ندارد. یك خانه ویلایی خیلی خوب تو یک باغ چند هزار متری تو شمال تهران و یك مبل فروشی معروف تو بالاشهر.
با این همه دارایی، اهل کبر و غرور نبود، اما تو شیطنت دست همه را از پشت بسته بود. با آن صورت خندانش، با همه گرم میگرفت. وقتی هم بیكار میشد كتاب میخواند. خیلی به حوزه علاق داشت. طوری كه دبیرستان را ول كرده بود و رفته بود حوزه. خانوادهاش میخواستند محمودرضا را بفرستند پیش خواهرانش که در سوئد زندگی خوبی داشتند. همه مقدمات را هم جور کرده بودند، حتی بلیت هواپیما هم برایش گرفته بودند ولی خودش راضی به رفتن نشده بود
. كسی كه تو خانه، مستخدمها برایش غذا میآوردند، تو جبهه خودش ظرفها را میشست و افتخار میکرد که خادمالحسین شده. برادرش در عملیات آزادسازی فاو زخمی شد و محمودرضا كه در دسته یک گردان حمزه بود به شهادت رسید
. ترکش، چهره قشنگ او را به هم ریخته بود ولی خنده او را هرگز. او میهمان امام حسین(ع) شده بود.
محمودرضا در
بهشتزهرا(س)، قطعه ۲۷، ردیف ۳، شماره ۱۱ به خاك سپرده شد.
دستنوشتههای شهید سلوکی عارفانه و خلوتی عاشقانه آقا!
دوست دارم گوشهای بنشینم و زیر لب صدایت کنم. چشمانم را به نقطهای خیره کنم، تو هم مقابلم بنشینی و متوجهات شوم. هی نگاهت کنم. آنقدر که از هوش بروم. بعد به هوش بیایم و ببینم سرم روی دامن شماست. حس کنم بوی خوش از نسیم تنت به مشامم میخورد. آنوقت با اشتیاق در آغوشت بگیرم و بعد... تو با دستهای خودت، اشکهای مرا پاک کنی.
مولای من!
سرم را به سینهات قرار دهی، موهایم را شانه کنی. آنوقت احساس کنم وصال حقیقی عاشق و معشوق روی داده. بعد

به من وعده شهادت بدهی. آنوقت با خیال راحت در آتش عشق، مثل شمع بسوزم و آب شوم، روی دامانت بریزم و هلاک شوم و جان دهم.
دوست دارم وقتی نگاهم میکنند و باهام گرم میگیرند و میل با من بودن را دارند، احساس غرور و خودپسندی و بزرگی و خوب بودن و برتری نکنم. در عوض بترسم و شرم کنم از آن روزی که پیش همین دوستان، پرده را بالا زنی و مرا پیش چشم پاکشان افشا کنی. آنوقت من از خجالت بگویم: یا لَیّتَنی کُنْتُ تُراباً... ای کاش من خاک بودم...