۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

شهر سقوط نخواهد کرد

شهر سقوط نخواهد کرد

شهر سقوط نخواهد کرد

جزئیات

برشی از خاطرات رزمنده جبار سواری از مقاومت سوسنگرد/ به مناسبت ۲۶ آبان، سالروز آزادسازی سوسنگرد

26 آبان 1400
اشاره: بیست و ششم آبان سال ۱۳۵۹ نقطه عطفی در تاریخ هشت ساله دفاع مقدس است. روزی که دست طمع دشمن متجاوز بعثی که به سوی سوسنگرد دراز شده بود با مقاومت جانانه رزمندگان اسلام قطع شد و حصر سوسنگرد شکسته شد. این پیروزی که با مشارکت بی‌نظیر نیروهای ارتش، سپاه، بسیج، نیروهای شهید چمران و مردمی رقم خورد، آن‌قدر تحسین‌برانگیز است که در خاطرات رهبر معظم انقلاب به‌طور مفصل به آن پرداخته شده است.
آن‌چه در این صفحه تقدیم شما می‌شود بخشی از خاطرات آقای جبار سواری از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس و حاضر در مقاومت سه روزه سوسنگرد است که خوانش آن خالی از لطف نیست.

 
بیست و سوم آبان سال ۱۳۵۹، عراق با هواپیما، توپ‌های دوربرد و تانک‌هایش شهر سوسنگرد را زیر آتش گرفت. سوسنگرد از سه طرف در محاصره قرار داشت و فاصله چندانی تا سقوطش نمانده بود. شرایط بدی که از نظر نیرو و تسلیحات در برابر دشمن تا بن دندان مسلح داشتیم، امیدمان را برای مقاومت کمرنگ می‌کرد. با این حال، تعداد کمی از نیروهای پاسدار، ارتش، ژاندارمری و بسیجی‌های بومی منطقه که در شهر حضور داشتند، تصمیم به مقاومت گرفتند. شدت آتش دشمن لحظه به لحظه بیش‌تر می‌شد و شهر در لفافه‌ای از دود و آتش و غبار گرفتار شده بود.
آن روزها من ۱۶ ساله بودم و به همراه پنج نفر دیگر از همرزمانم خودمان را به مسجد جامع سوسنگرد رسانده بودیم. با توجه به شرایط، باید از مسجد بیرون می‌آمدیم و برای مقاومت در برابر پیشروی دشمن وارد کوچه پس‌کوچه‌های شهر می‌شدیم. حول‌وحوش ساعت دو بعد از ظهر چند قبضه اسلحه ‌ام‌یک، تعدادی نارنجک تفنگی و دستی و مقداری نان و پنیر برداشتیم و از مسجد خارج شدیم و در یکی از خانه‌های نزدیک مسجد سنگر گرفتیم. تمام آن روز تا فردا را زیر بمباران و گلوله‌باران سنگین انواع آتشبارهای عراقی‌ها گذراندیم. شرایط طوری بود که دست از خودمان شسته بودیم و می‌دانستیم دو راه بیش‌تر پیش روی‌مان نیست؛ یا شهادت یا اسارت. قطعا همه ما دل در گروه راه اول داشتیم، یعنی مقاومت در برابر عراقی‌ها تا آخرین قطره خون و گلوله‌ای که داشتیم. بین‌‌مان پیرمردی بود به نام حاج‌آقا نراقی؛ مردی باخدا، باصفا و دوست‌داشتنی که مدام در حال روحیه دادن به ما بود. با حال خاصی می‌گفت «نگران نباشید، ان‌شاءالله شهر سقوط نخواهد کرد
***
صبح روز ۲۴ آبان از ناجی بیت‌سیاح که از بچه‌های بسیجی سوسنگرد بود خواستیم خودش را به پشت‌بام خانه‌ای که داخلش مستقر بودیم برساند و سروگوشی آب بدهد. نگران بودیم نکند شهر به دست دشمن افتاده باشد. ناجی چَشمی گفت و به‌دو خودش را به پله‌هایی که به پشت‌بام می‌رسید رساند و پله‌ها را دوتا یکی بالا رفت. ما هم در انتظار رسیدن خبرهای جدید از وضعیت شهر، نگران و مضطرب صدای گاه و بی‌گاه انفجارها را رصد می‌کردیم. انتظارمان خیلی طول نکشید و ناجی با چهره‌ای در هم خودش را به ما رساند و گفت «نیروهای زیادی روی پشت‌بام‌ها مستقرند. احتمالا عراقی‌اند، اما مطمئن نیستم.» ته دل‌مان خالی شد. باید مطمئن می‌شدیم آن‌هایی که ناجی دیده، خودی هستند یا دشمن. دوباره ناجی را به پشت‌بام فرستادیم تا مطمئن شود. این‌بار با چهره‌ای گشاده و لب خندان آمد سراغ‌مان. ذوق‌زده فریاد می‌زد «خودی‌اند! خودم صدای‌شان را شنیدم، فارسی صحبت می‌کردند
از خبری که ناجی آورد دل‌مان کمی قوت گرفت. بلافاصله از خانه خارج شدیم و خودمان را به مسجد رساندیم. رزمندگان زیادی تو مسجد جمع شده بودند. من بلافاصله اسلحه ام‌‌یک خودم را به مسئول تسلیحات داخل مسجد تحویل دادم و به جایش یک قبضه ژسه و چهارتا نارنجک دستی گرفتم و دوباره راهی خیابان‌های شهر شدیم.
***
در دو طرف خیابان اصلی شهر که به پل و رودخانه می‌رسید، سنگرهایی بود که با بچه‌های بسیج مسجد جامع قبل از محاصره کنده بودیم. توی همان سنگرها مستقر شدیم. در این میان خبر رسید تعدادی از نیروهای ژاندارمری که آن‌طرف رودخانه در هنگ ژاندارمری محصور شده‌اند می‌خواهند با دو دستگاه جیپ به طرف ما بیایند. باید تامین‌شان را می‌کردیم تا به سلامت به ما برسند. هم‌زمان به طرف عراقی‌هایی که در اطراف هنگ موضع گرفته بودند تیراندازی کردیم. اولین جیپ که عبور کرد، فریاد شادی بچه‌ها به هوا بلند شد. بلافاصله جیپ دوم حرکت کرد، اما یک آن در مقابل چشم‌های ما شعله‌های سرخ آتش از روی پل جان گرفت و رو به آسمان بلند شد. عراقی‌ها جیپ دوم را زدند.
یکی از بچه‌ها گفت «می‌خواهم سینه‌خیز به طرف جیپ بروم تا شاید بتوانم شهدا را عقب بیاورم. شما به طرف دشمن تیراندازی کنید تا متوجه من نشود.» حدود یک ربع بعد، آن رزمنده آمد. با خودش فقط یک کف دست قطع شده آورده بود. با صدای لرزان و بریده‌بریده‌اش گفت «ببینید بچه‌ها! فقط همین یک کف دستِ سوخته از شهدا باقی مانده
نگاهم بین بچه‌ها چرخید. حال همه‌شان به هم ریخته بود. از لرزش لب‌ها و برق اشک‌هایی که به‌سختی پنهانش می‌کردند معلوم بود دیدن این صحنه‌ها چقدر برای‌شان سخت و طاقت‌فرساست. این تلخی‌ها عزم‌مان را برای ایستادگی در برابر دشمن محکم‌تر می‌کرد.
***
بخشی از نیروهای بعثی به همراه تعدادی تانک‌ به بخش جنوبی شهر و سه‌راه هویزه نفوذ کرده بودند. بچه‌ها هم‌چنان مقاومت می‌کردند و کار به درگیری تن به تن و تن با تانک رسیده بود. ما در برابر عراقی‌ها از نظر نیرو و تسلیحات صفر بودیم، اما این‌ها هیچ خللی در اراده بچه‌ها نداشت. مردانه ایستادگی می‌کردند.
بیست و پنجم آبان درگیری به کوچه پس‌کوچه‌های سوسنگرد رسیده بود. دشمن فشارش را برای گرفتن شهر چند برابر کرده بود و به همان میزان، اندک نیروهای باقی‌مانده در شهر به‌سختی مقاومت می‌کردند. بعد از دو روز درگیری، خستگی و گرسنگی توی صورت بچه‌ها دودو می‌زد.
***
در حال گذشتن از پشت‌بام خانه‌ای بودیم که شیرزنی عرب از خانه بیرون آمد. جلوی‌مان را گرفت و گفت «می‌دانم که از دیروز صبح غذا نخورده‌اید، این خانه در خدمت شماست.» با اصرار زیاد ما را به خانه‌اش برد و برای‌مان غذای مختصری آماده کرد. بعد از خوردن غذا گفت «مطمئن باشید تا شما هستید، ما شهر را ترک نمی‌کنیم و کنار شما می‌مانیم.» با شنیدن این حرف، اشک توی چشم‌هایم حلقه زد.
خیلی از مردم در خانه‌های‌شان پناه گرفته بودند و با این که می‌دانستند شرایط خطرناک است، اما حاضر به ترک شهر نبودند و کنار ما ایستاده بودند. همین بودن مردم برای ما قوت قلب بود. خداحافظی کردیم و پیش بچه‌ها برگشتیم. وقتی موضوع را برای دو تن از همرزمانم تعریف کردم، با تمام وجود تکبیر گفتند.
***
در چهارراه اصلی شهر، توی سنگرهای نصفه و نیمه‌مان نشسته بودیم و نوبتی به طرف نیروهای بعثی که در بازار سوسنگرد پشت یک تانک موضع گرفته بودند تیراندازی می‌کردیم. در این میان، سروکله یک ماشین استیشن وسط چهارراه بزرگ شهر پیدا شد. با همان سرعت نزدیک سنگر ما ترمز گرفت و متوقف شد. رزمنده‌ای که راننده‌اش بود، سریع از ماشین پیاده شد و با صدای بلند فریاد زد «بچه‌ها! من یکی از تانک‌های عراقی را با آرپی‌جی زدم.» صدای تکبیر و صلوات بچه‌ها بلند شد.
هر لحظه خبرهای خوب و خوشحال‌کننده‌ای به گوش می‌رسید که برای‌مان قوت قلب بود. با توجه به نبود نیرو و نداشتن سلاح و مهمات و حتی آذوقه کافی، رزمندگان مستقر در شهر با روحیه‌ای بالا هم‌چنان می‌جنگیدند. امید به پیروزی در دل‌های بچه‌ها موج می‌زد. مطمئن بودیم که خدا یاری‌مان خواهد کرد. مدام این آیه شریفه قرآن که «چه بسیار باشد که به یاری خدا گروهی اندک بر سپاهی فراوان پیروزی یافته‌اند و خدا با بردباران است»* توی سرم تداعی می‌شد و انگیزه‌ام را بیش‌تر می‌کرد.
***
در ساعات آغازین بیست و ششم آبان، رزمندگان اسلام، متشکل از برادران ارتش، سپاه، گروه جنگ‌های نامنظم شهید چمران و نیروهای مردمی منطقه، تکی را از محورهای جاده سوسنگرد-حمیدیه و سبحانیه آغاز کردند که شکست سنگینی را به دشمن تحمیل کرد و در نبردی تاریخی، تیر خلاص را به آن‌ها زد.
عراقی‌ها که آمده بودند سوسنگرد را از آنِ خود کنند، حوالی ساعت دو بعد از ظهر روز بیست و ششم آبان مجبور به فرار از شهر شدند. مدافعان داخل شهر که خسته از درگیری چند روزه با مزدوران متجاوز بعثی بودند، با مشاهدۀ ورود اولین گروه از رزمندگان به سوسنگرد، سر از پا نشناخته و گریه‌کنان همدیگر را در بغل می‌گرفتند و شادی می‌کردند.
این پیروزی بزرگ نتیجه قطعی همکاری و هماهنگی خوب بین نیروهای نظامی و مردم بومی بود. سرانجام سوسنگرد عزیز، شهر ایثار و مقاومت، شهر مردم ولایت‌مدار، شهری که با خون شهیدان معطر است برای همیشه از لوث متجاوزان به این خاک پاک آزاد شد.

نویسندهعطیه علوی 

پی‌نوشت
* سوره بقره/ ۲۴۹
 
 

مقاله ها مرتبط