۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

همراه

همراه

همراه

جزئیات

گفت‌وگو با ناصر اسکندری، همرزم سردار شهید علی‌محمدقربانی در دوران دفاع مقدس

31 تیر 1400
سال ۱۳۶۲ در پاسگاه زید خط پدافندی داشتیم. اولین‌بار آن‌جا دیدمش. آن‌موقع من و چند نفر از بچه‌های دزفول و اندیمشک در گردان قدس بودیم. تعدادی دیگر از بچه‌ها هم در گردان یاسر به فاصله‌ چند کیلومتری گردان ما مستقر بودند. یک روز اتفاقی، من و شهید جهانبخشی برای دیدن حاج‌رحیم نصیری، بهرام رحمانی، جان‌محمد جاری و چند نفر دیگر به گردان یاسر رفتیم و شب را پیش آن‌ها ماندیم. فردا صبح، وقتی داشتیم از حاج‌رحیم و دیگران خداحافظی می‌کردیم، یک موتور تریل از راه رسید. جوانی خوش‌‌تیپ و قیافه با چشمان سبز و چهره‌ای بشاش سوار موتور بود. لحظه‌ای ایستاد، سلامی کرد و رفت. مشخص بود پیکی است که برای انجام ماموریت در حال تردد است. از همان موقع آن جوان رعنا به دلم نشست. از حاج‌رحیم پرسیدم «اون موتوری کی بود؟» گفت «علی قربانیه، از بچه‌های بنوارناظر.»
اولین دیدار من و جوان رعنای موتورسوار همان چند لحظه و به اندازه یک سلام و خداحافظی مختصر بود، اما بعدها رفاقتی عمیق بین ما برقرار شد.
***
سال ۱۳۶۳ با علی‌محمد در منطقه‌ عملیاتی بدر بودیم. من در گروهان نصر بودم و او در واحد اطلاعات‌ عملیات گردان. ما بچه‌های گروهان نصر یک ساعت قبل از اذان ظهر یا مغرب، جلوی محوطه‌ گروهان شروع می‌کردیم به بازی فوتبال. سروصدا و شادی بعد از گل زدن بچه‌ها به گوش همه‌ واحدها می‌رسید. هر کس وقت پیدا می‌کرد، با بچه‌های دیگر تیمی تشکیل می‌داد و به جمع ما اضافه می‌شد.
یواش‌یواش تیم‌ها زیاد شدند و بازی ‌کردن نوبتی شد. طبق روال بازی، هر دسته‌ای که بهتر بازی می‌کرد و گل می‌زد، داخل بازی می‌ماند و باقی دسته‌ها باید تعویض می‌شدند. علی‌محمد هم به دلیل علاقه به فوتبال، یکی ‌دوباری بازی کرد. خوشش آمد ولی از باخت و بیرون ماندن تیمش، ناراحت می‌شد. تیم ما خوب بازی می‌کرد و در آن یکی ‌دو بازی رقیب نداشتیم.
شهید مدافع حرم علی محمد قربانییک روز علی‌محمد کمی دیرتر آمد. وقتی هم آمد، دو بازیکن جدید همراهش بود؛ محمد یوسفی و پرویز گودرزی. او تیم خوبی تشکیل داده بود. هم بازی محمد یوسفی خوب بود و هم پرویز گودرزی. آمده بود رو کم کنی! خلاصه این سه نفر با تشکیل یک تیم خوب، شدند مدعی قهرمانی. وقتی می‌رفتند تو بازی، دیگر بیرون کردن‌شان مشکل بود. بهتر از بازی فوتبال‌شان، اخلاق خوب‌شان بود که باعث دلگرمی و رفاقت همیشگی ما شد. همیشه در کنار هم فوتبال بازی می‌کردیم و تیم‌مان روز به روز پیشرفت می‌کرد. تا جایی که تیم فوتبال گردان حمزه در لشکر۷ با انجام فوتبال خوب و کسب بهترین نتیجه‌ها از همه تیم‌ها جلو ‌زد. این تیم، پایه‌گذار ورزش فوتبال در لشکر۷ شد و بعدها با تشکیل باشگاه‌های فتح و فجر سپاه در شهرستان‌های اندیمشک و دزفول گسترش پیدا کرد.
***
اواخر سال ۶۵ تا اوایل ۶۶ برای انجام عملیات در کردستان بودیم. یک روز من و علی‌محمد تصمیم گرفتیم برای سرگرمی بچه‌های گردان حمزه سیدالشهدا بعد از فراغت از کلاس‌های آموزشی و تمرینات آمادگی رزم، بند و بساط فوتبال و والیبال راه بیندازیم. منطقه، کوهستانی و پوشیده از درخت بلوط بود و برای این کار مناسب نبود. جلوی محوطه‌ گروهان ما شیب ملایم‌تری داشت. صبح بعد از ورزش صبحگاهی و تمرینات نظامی، با چند نفر از بچه‌ها بیل و کلنگ برداشتیم که شیب محوطه‌ را صاف کنیم. شیب داشت ملایم‌تر می‌شد که علی‌محمد با چند نفر، بیل و کلنگ به‌ دست، آمدند کمک‌مان. خلاصه بعد از یکی ‌دو روز کنده‌کاری، میدانی به ابعاد زمین گُل‌کوچک آماده شد. دوباره تیم و تیم‌داری و گل‌زنی و کُر‌کُری خواندن بین فوتبالی‌ها و والیبالی‌ها راه افتاد. بعد از ورزش صبحگاهی و تمرینات رزمی، در زمین فوتبال دیگر جای سوزن انداختن نبود. همه جمع می‌شدیم و برای یکدیگر خط و نشان می‌کشیدیم.
***
اوایل سال ۶۶ در ماموریت پدافند منطقه‌ عملیاتی نصر۴ در ارتفاعات ماووت عراق بودیم. من با تعدادی نیرو در انتهای یال بودم و علی‌محمد با نیروهایش در ابتدای یال. پنج کیلومتر با هم فاصله داشتیم. در امتداد یال، ارتفاعات سنگلاخی بودند. ایجاد سنگر اجتماعی و استحکامات دفاعی در خط پدافندی ناممکن و سخت بود. برای تقویت خطوط دفاعی، وسایل سنگرسازی مثل گونی، خاک، ایرانیت و مهمات را از پنج ‌شش کیلومتر عقب‌تر به سمت امتداد یال انتقال می‌دادیم؛ آن هم روی دوش نیروها یا با قاطر. همزمان، دیده‌بانی و نگهبانی و حفظ و حراست منطقه هم باید بدون وقفه و شبانه‌روزی انجام می‌گرفت.
محل استقرار خط دفاعی ما در تیررس دشمن قرار داشت. دشمن از جلو و چپ و راست بر این منطقه مسلط بود. برای همین، با تردد زیاد نیروها و شلیک مداوم گلوله خمپاره و توپ، امکان تلفات بالا می‌رفت. اینجا بود که حاج‌علی با‌ درایت و همکاری، مقداری از زحمت ما را به دوش ‌گرفت و کم ‌کرد. برای آسان‌تر شدن حمل‌ وسایل و جلوگیری از تلفات احتمالی، شبانه این وسایل را از دو سه کیلومتر عقب‌تر به خط پدافندی منتقل می‌کرد. حمل‌ وسایل در شب واقعا مشکل و طاقت‌فرسا بود. با خون دل، وسایل مورد نیاز را به ‌وسیله نیرو و حمل با قاطر به یال می‌رساندیم. بچه‌های ما پس از دپو کردن وسایل توسط نیروهای حاج‌علی، شب بعدش آن‌ها را به انتهای یال انتقال می‌دادند. همکاری صمیمانه و خوش‌فکری حاجی، باعث تقسیم کار بین نیروها و سرعت عمل در انتقال وسایل شد.
***
شب قبل، نیروهای حاجی وسایل مورد نیاز استحکامات را به خط پدافندی منتقل کرده بودند. تعدادی از بچه‌های ما از جمله گل‌یار قلاوند، ایرج رشیدی، یار‌علی عیسی‌وند، یعقوب امیری، حسین طافی و بقیه با آن وسایل مشغول درست کردن یک سنگر اجتماعی برای استراحت بودند. بچه‌ها از اول شب تا ساعت چهار صبح مشغول کار بودند و خسته و گرسنه. علی‌محمد اتفاقی برای سرکشی آمده بود. به شوخی از بچه‌ها پرسید «با این همه کار گرسنه نیستین؟!» همه گفتند «مگه چیزی برای خوردن گیر میاد؟!» علی‌محمد با تبسم همیشگی‌اش گفت «بله، من یه مقدار سیب‌زمینی و تخم‌مرغ پخته از دیشب دارم، اگه لازمه، برید بیارید.» از آن شب به بعد وقتی بچه‌ها گرسنه می‌شدند، می‌رفتند سراغ سنگر حاج‌علی. با اجازه و بی‌اجازه هرچه می‌دیدند برای خوردن با خودشان می‌آوردند.
علی‌محمد با این که خط پدافندی‌اش از ما جدا بود، اما هر شب علاوه بر وسایل مورد نیاز خط پدافندی خودش، مقداری خوراکی ذخیره می‌کرد برای خط ما. زحمتش مضاعف می‌شد ولی خم به ابرو نمی‌آورد. او با تمام وجود تا سنگر آخر و اتمام استحکامات با ما همکاری کرد.
***
اواخر سال ۶۷ به همراه علی‌محمد و محمد یوسفی و یاسم پورمیرزا از لشکر۷ ولی‌عصر(عج) به اهواز اعزام شدیم. قرار بود یک دوره آموزش فرماندهی در پادگان شهید حبیب‌اللهی بگذرانیم. از یگان ترخیص شده بودیم و تا پایان دوره‌ آموزشی نسبت به ماموریت یگان در خط پدافندی وظیفه‌ای نداشتیم، اما احتمال داشت عراق دوباره به کشور حمله کند. به پیشنهاد علی‌محمد، مرخصی میان‌دوره را به منطقه پدافندی کوشک و جُفِیر می‌رفتیم. رفتن‌مان به منطقه باعث دلگرمی همرزمان و نزدیکی به میدان نبرد می‌شد.
یک روز چند نفر از بچه‌های گردان حمزه سیدالشهدا برای دیدن ما به پادگان حبیب‌اللهی آمده بودند. از وضعیت حساس خط پدافندی گفتند و این که ممکن است دشمن حمله کند. همان شب برای یاسم پورمیرزا مشکلی پیش آمد. باید می‌رساندیمش دکتر. من همراهش رفتم درمانگاه. فردا وقتی برگشتم پادگان، علی‌محمد و محمد یوسفی را سر کلاس ندیدم. سراغ‌شان را از بچه‌های هم‌دوره گرفتم. گفتند با بچه‌هایی که دیشب آمده بودند دیدنتان، رفتند منطقه. یکی ‌دو روز بعد برگشتند. علت رفتن را از علی‌محمد پرسیدم. گفت «اون شب بچه‌ها گفتن احتمال حمله دشمن زیاده، ما هم طاقت نیاوردیم و رفتیم منطقه تا کنارشون باشیم.»
 
نویسنده: بهزاد هاشمی‌فر

مقاله ها مرتبط