علی بیگلری مانند صدها نوجوان دهه ۵۰ در دوران جنگ، دفاع را انتخاب کرد، اما سرنوشت او را به سولههای سرد و بیروح الرمادیه کشاند. اسارت او مانند دیگر اسرا به آزادی در سال ۶۹ ختم نشد. قصه علی ناشنیدههایی است از اسارتی متفاوت...
آنچه میخوانید حاصل گفتوگوی خادمین شهدا_فدک با آزاده علی بیگلری است. 
چند سالی از شروع جنگ میگذشت، علی به همراه خواهرها و برادرهایش به نبود پدر عادت کرده بودند. پدری که اغلب در جبههها بود. علی، طلبه ۱۲ سالهای که با عضویت در گروه سرود سپاه، چندباری گذرش به پشت جبهه هم افتاده بود. او که برای حضور در جبهه لحظهشماری میکرد، دورههای آموزشی مورد نیاز را در کرمانشاه گذراند.
بهمن ۶۴ به همراه دوستانش که چند سالی از خودش بزرگتر بودند برای اعزام داوطلبانه به سپاه مراجعه کردند. مقر به علت حضور نیروهای منتظر اعزام و خانوادههایشان شلوغ بود. اتوبوسها آماده بودند. دلشوره عجیبی به سراغش آمد. میترسید بهخاطر سن کمش اجازه اعزام به او ندهند. چند سالی از شروع جنگ میگذشت و افراد داوطلب را با احتیاط بیشتری انتخاب میکردند. نگران بازتاب اسارت و سوژه شدن نیروهای کمسن و سال در رسانههای غربی بودند. نوبت به علی رسید و شناسنامهاش را نشان داد. درست حدس زده بود. با ممانعت مسئول اعزام مواجه شد.
فکری به سرش زد. شاید با داشتن رضایتنامه کتبی میتوانست با دوستانش همراه شود. پدر که جبهه بود، پس فقط میماند راضی کردن مادر.
زمان زیادی برای آوردن رضایتنامه نداشت. با سرعت به منزل رفت. صحبتهای بیسر و ته علی باعث شد مادر بدون اطلاع از متن، آن را انگشت بزند. خودش را با تاکسی به محل اعزام رساند، اما باز هم نتیجه نگرفت. بچهها با دیدن چهره گرفته علی گفتند «بیا سوار شو! اتوبوس خیلی شلوغه. زیر صندلی قایمت میکنیم، وقتی رسیدیم منطقه بیا بیرون. اونجا دیگه کسی کاریت نداره.» هیچ کس متوجه علی نشد.
***
نیروهای داوطلب را برای گذراندن چند دوره آموزشی به کامیاران از توابع مهاباد بردند. آنجا متوجه حضور علی شدند و باز هم اصرار و خواهش. در نهایت قرار شد اگر نتوانست به خوبی از عهده آموزشها برآید، بازگردد. او بعد از انجام چند مانور و تمرین آمادگی جسمانی در گردان مستقل کوثر زیر نظر تیپ نبیاکرم(ص) راهی مهاباد شد.
علی به همراه دو نفر روحانی، برای تبلیغات به سنگرها سر میزدند و با افراد صحبت میکردند. بعضی شبها توپخانه عراق، منطقه را برای چند ساعتی به آتش میبست.
علی بهخاطر هیجان حضور در خط مقدم جبهه غرب، خانواده را از یاد برد. آنها از رفتنش به جبهه خبر نداشتند. همهجا را گشتند، اما خبری از علی نبود. حتی پدر هم نتوانست نشانی از او پیدا کند.
***
عملیات والفجر۹ تازه تمام شده بود. یکی از شبهای فروردین سال ۶۵، زمانی که در حال خواندن دعای کمیل بودند آتش شروع شد، اما تمامی نداشت. برای در امان ماندن از حمله احتمالی دشمن به ارتفاعات منطقه رفتند و تا روشن شدن هوا در سنگرهای بالای کوه ماندند. با روشن شدن هوا تانکهای عراقی از دور دیده شدند. تلاشها برای برقراری ارتباط با نیروهای پشت جبهه بینتیجه ماند. درگیری به اوج خود رسید و خیلی از بچهها زخمی یا شهید شدند. راهی به جز عقبنشینی نمانده بود. علی به همراه 14 نفر دیگر از همرزمانش در حال پایین آمدن از شیارهای کوه عدهای سبزپوش را دیدند که به سمت آنها میآیند. با این تصور که نیروهای سپاهی هستند برایشان دست تکان دادند، اما با شروع تیراندازی متوجه شدند که عراقیاند. دیگر امیدی به فرار نبود. دو روحانی، لباسهای خود را درآوردند و یک جا پنهان کردند. حدود ساعت ۱۱ صبح همگی اسیر شدند.
***
علی، هم از لحاظ چهره و هم جثه از همه همرزمانش کوچکتر بود، به همین دلیل جلب توجه میکرد. یکی از عراقیها او را به باد کتک گرفت. دستهایشان را بستند و آنها را به بالای یک تپه پیش بقیه اسرا بردند. تعداد اسرا به چهارصد نفر میرسید.
ژنرال عراقی از بالگرد پیاده شد و اسلحهاش را مسلح کرد. به علی و یک پیرمرد اشاره کرد که به سمتش بیایند. علی نمیدانست چه سرنوشتی در انتظارش است. اشهدش راخواند و با خود گفت «اینجا دیگه آخر کاره!» عراقی چند تیر هوایی زد، کمی به زبان عربی صحبت کرد و اشاره کرد برگردند.
***
اسرا را با ماشین به یک پادگان در شهر سلیمانیه منتقل کردند. هر ۴۰ نفر را در یک اتاق ۱۲ متری جا دادند. فقط زخمیها و پیرمردها میتوانستند بنشینند. با این که فصل بهار بود، اما گرما بیداد میکرد. امکان درمان زخمیها وجود نداشت. غذا را با طبقهای بزرگ میآوردند. همه با دستان خونی و آلوده مشغول میشدند. علی معمولا گرسنه میماند.
اولین سری از بازجوییها شروع شد. آنها را یکییکی برای بازجویی بردند تا نوبت به علی رسید. نگران بود که نکند از پس بازجوییها برنیاید. با توجه به سن کمش تصمیم گرفت مانند بچهها رفتار کند و طوری نشان دهد که از هیچ چیز اطلاعی ندارد. موفق هم شد و آنها از تخلیه اطلاعاتی علی قطع امید کردند.
***
اسرا بعد از ۱۵ روز، با دستها و چشمهای بسته به استخبارات عراق در بغداد که بین اسرا به ساواک معروف بود، منتقل شدند. عراقیها با کابل به استقبال آنها آمدند. با این که محل اسکان از زندان قبلی بزرگتر بود، اما شرایط بهداشتی تعریف چندانی نداشت. حتی در مقابل درخواست استفاده از سرویس بهداشتی با کابل روبهرو میشدند و به اجبار نیاز خود را در گوشه سوله برآورده میکردند. کمکم انواع بیماریهای پوستی به سراغشان آمد. پس از بازجوییهای متعدد، اسرا را با توجه به جایگاهشان در جبهه، تفکیک و دستهبندی کردند.
***

علی را به کمپ۱۰ الرمادیه منتقل کردند. در آنجا استقبالی گرمتر از استخبارات انتظارش را میکشید. هر نامی که خوانده میشد، برای رسیدن به محل اسکان باید از تونل سربازان عراقی عبور میکرد. از او با کابل و کتک پذیرایی میکردند. علی با توجه به جثهای که داشت میدانست لحظات سختی در انتظارش است، مخصوصا که اینگونه صدا زده شد: علی، امامعلی، مریدعلی. آنها با شنیدن نام امیرالمومنین عصبانیتر میشدند. عربها همه را با نام پدر و پدربزرگ میشناسند. با هر ضربه، به هوا بلند میشد و محکم به زمین میخورد.
شرایط استحمام دلخواه نبود. با آب فشار قوی بدنشان را شستوشو دادند. لباسهای نو به آنها داده شد. تعدادی از اسرای قدیمی را مامور کوتاه کردن موهای سر اسرای جدید با تیغ کردند. بعد از حدود یک ماه بالاخره از تمام خونهای خشک و چرکها خلاص شدند.
***
اسارت فقط به سولههای چند نفره با لباسهای یکدست زرد، بازجوییهای تمامنشدنی و گرسنگیهای طولانیمدت محدود نشد. یک روز اسرا را با دستان بسته برای نمایش در محلههای بعثینشین بغداد در کامیونهای ارتشی سوار کردند. علی را مثل همیشه، جدا از بقیه در جلوی کامیون نشاندند. مردم با دیدن کامیونهای اسرا هر چیزی را که در دست داشتند به سمت آنها پرتاب میکردند. علی هم از این ضربهها بینصیب نماند و به یاد غریبی حضرت زینب سلاماللهعلیها افتاد.
***
بعد از شش ماه، با پیگیریهای صلیب سرخ لیستی از اسرا تهیه شد. او توانست در نامهای وضعیت خود را به اطلاع خانوادهاش برساند. در نامههایش از خانواده میخواست که به پدربزرگ سلامش را برسانند. اسرا امام خمینی را اینگونه خطاب میکردند.
یک سال از ورود علی به کمپ۱۰ الرمادیه گذشت. علی در کنار دیگر دوستان بسیجیاش با تشکیل کلاسهای مخفی قرآن، زبان، ریاضیات و خواندن دعا و... شرایط سخت حاکم بر اردوگاه را تحمل میکرد. بنا به تصمیم اسرا گوش دادن به موسیقی و برنامههای منافقین در تلویزیون عراق در سوله آنها ممنوع بود.
***
اواخر سال ۶۶ بود. علی و تعداد دیگری از همسن و سالهایش را از دیگران جدا کردند و به کمپ۷ الرمادیه که به کمپ اطفال معروف بود بردند. این کمپ، تبلیغاتی به حساب میآمد و روزانه تعدادی خبرنگار برای تهیه گزارش به آنجا میآمدند. به همین دلیل از امکانات ویژه مانند سالن ورزشی برخوردار بود. دیگر از آن یکدستی کمپ۷ خبری نبود. افراد با عقاید مختلف در کنار هم قرار گرفته بودند. هیچ ممنوعیتی برای استفاده از تلویزیون وجود نداشت. علی حتی برای خواندن نماز هم دچار مشکل میشد. اینجا به نوعی نقطه عطفی در زندگیاش به شمار میآمد.
***
منافقین که بهطور رسمی محل استقرار خود را عراق اعلام کرده بودند، برای کمپ اطفال برنامههای ویژهای داشتند. برای آنها سخنرانیها و میتینگهای مختلفی تدارک دیده میشد. ساختمانهای اطراف کمپ را به عنوان دفتر خود انتخاب کرده بودند و افراد را به بهانههای مختلف به آنجا میبردند. دوستانش بعد از برگشتن از آن ساختمانها، از شرایط بهتری در کمپ برخوردار میشدند. رفتوآمدهای راحتتر، لباسهای مناسبتر و...
علی شاهد تغییرات به وجود آمده در اطراف خود میشد. برای فردی که از ۱۳ سالگی در شرایط نامناسب اسارت به سر میبرد، این تغییرات چشمگیر به حساب میآمد.
دوستانش یکی پس از دیگری جذب گروه منافقین میشدند و تنهایی، بیش از پیش برایش آزاردهنده میشد. آنها به بهانه فراهم شدن شرایط فرار از کمپ اشرف و برگشت به ایران جذب آن گروه میشدند. او را نیز ترغیب به این کار میکردند، اما علی همچنان با آنها مقابله میکرد.
***
با پایان جنگ و شکست سخت منافقین در عملیات مرصاد، آنها برای جبران نیروهای از دست رفته خود و تجدید قوا به سراغ اسرا آمدند. اسرای بسیجی و سپاهی به علت همبستگی که داشتند در مقابلشان ایستادگی کردند. علی و همکمپیهایش بهترین گزینه برای آنها به شمار میآمدند. به همین دلیل، حدود صد نفر از اسرای کمپ اطفال را به کمپ اشرف منتقل کردند. علی هم جزو همان افراد بود. حالا شهریور سال ۶۸ بود.
در آنجا همه چیز رنگ و بوی تازهای به خود گرفت. لباس، مکان استراحت، تفریح و... همه اینها برای علی تازگی داشت. منافقین تمام شرایط آسایش و راحتی را برای این افراد فراهم کردند تا مراحل جذب به خوبی پیش برود. در شروع هم موفق بودند.
***

سال ۶۹ مسئله تبادل اسرا بین ایران و عراق مطرح شد. منافقین با توجه به رصد انجام شده، افرادی را که مناسب ندیدند به ایران فرستادند. علی تصور میکرد میتواند با آنها همراه شود و پایان اسارت خود را جشن بگیرد، اما اسمش در لیست آزادهها نبود. وعده رفتن به خارج، ایجاد شرایط رفاهی و امکان اعدام شدن در ایران، دست به دست هم دادند تا علی راهی جز ماندن در کمپ را انتخاب نکند. خبر جذب علی به گروه منافقین، با برگشت اسرا به گوش خانوادهاش رسید و ارتباط آنها برای همیشه قطع شد.
***
حالا علی پا به دنیای جدیدش گذاشته بود و باید با آن همراه میشد. سالهای اولیه ورودش به کمپ اشرف به گذراندن دورههای آموزشی و کلاسهای فنی و ایدئولوژیک گذشت. سال ۷۱ تغییرات اساسی در ایدئولوژیهای سازمان به وجود آمد تا جایی که علی دیگر نتوانست در مقابل آنها سکوت کند. برداشتن قانون ازدواج، یکی از این تغییرات بود. کشمکشهای علی با سازمان آغاز شد.
این مخالفتها تا سال ۷۸ ادامه داشت. علی را دادگاهی کردند. فشارهای روحی و فعالیتهای مغزشویی سازمان به حدی بود که او را راضی به مرگ میکرد. از خدا میخواست در دادگاه محکوم به اعدام شود و از تمام فشارها رهایی یابد. نتیجه دادگاه چیزی جز ادامه این مسیر نبود. سازمان قصد کشتن او را نداشت، اما با فشارهای روحی و روانی آزارش میداد. دیگر همه او را برای سازمان خطرناک میدانستند. امکان سوءقصد به جانش وجود داشت. همیشه دو محافظ همراهیاش میکردند. تمام اطرافیان علی از او دور شدند و او در انزوا فرورفت.
***
بالاخره توانش را در برابر حملات روحی سازمان از دست داد و راهی جز خودکشی به ذهنش نرسید. در تنهاییهایش با خدا نجوا میکرد «خدایا! میدونم خودکشی حرامه، اما بیام پیش خودت و با تو طرف باشم بهتره تا اینجا بمونم.»
تصمیمش را گرفت و در فرصتی مناسب، لیوانی شیشهای را زیر لباسش پنهان کرد و به دستشویی رفت. رگ دستها و گردنش را زد. یادش نرفت که حتما اشهدش را بخواند. محافظها که متوجه تاخیرش در خروج از دستشویی شدند به سراغش آمدند. علی را غرق در خون خود، کف دستشویی پیدا کردند. اما قصه علی اینجا تمام نشد. با همان وضعیت به دادگاه برده شد و به حبس ابد محکوم شد. پس از بخیه زدن زخمهایش، او را به انفرادی انداختند. انفرادی برای علی حکم بهشت را داشت. روزها از آنجا بیرون نیامد. بعد از سالها به آرامش دست یافته بود.
***
بعد از هشت ماه حکمش زده شد و او را به زندان مخوف ابوغریب منتقل کردند. برگشتن به ایران مانند آرزویی دستنیافتنی همیشه همراهش بود، اما امیدی به دیدار مجدد خانواده و کشورش نداشت.
سال ۹۲ اوضاع سیاسی داخل عراق به هم ریخت. قرار شد در یک تبادل، تمام زندانیهای ایرانی ابوغریب را که شامل اسرا، قاچاقچیها، افراد سیاسی و... میشدند به ایران منتقل کنند. علی نمیدانست چه چیز در انتظارش است، فقط امید دیدار خانواده آراماش میکرد.
***
بعد از ۱۷ سال دوری، وارد کشوری شد که روزی به عنوان بسیجی داوطلب از آن خارج شده بود. پدر را که دیگر پیرمردی ۶۷ ساله بود در آغوش کشید. سراغ مادر را گرفت و متوجه شد دیگر آغوش مادر را ندارد. برادر را نشناخت. زمانی که میرفت، تنها هشت سالش بود و الان مرد یک خانواده به حساب میآمد. حالا در سن ۳۱ سالگی باید از اول شروع میکرد. شروعی دوباره، از سرِ نو...
نویسنده: ثنا موحد