۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

دختری که رو به سوی خدا دارد

دختری که رو به سوی خدا دارد

دختری که رو به سوی خدا دارد

جزئیات

گفت‌و‌گو با خانم لئا حبیبی طلبه جهادی و همیار سلامت

17 آبان 1399
بزرگ‌ترین اتفاق‌ها و جهادها، ایثارگری‌ها و مقاومت‌ها، دلاوری‌ها و جنگاوری‌ها در تاریخ ماندگار نمی‌شدند اگر قلمی دست به کار روایت نمی‌شد و قاب تصویری، آن‌ها را ثبت نمی‌کرد. ارزنده‌ترین کتاب‌ها در هر عصر و تمدنی، کتاب‌‌هایی است که بر پایه تاریخ و روایت‌های تاریخی است. تاریخ پربار انقلاب مقدس ما نیز مرهون نگاه بزرگ کسانی است که در این میدان احساس تکلیف کرده و روایت‌های ناب و درس‌آموز آن را سینه به سینه به نسل‌هایی سپرده‌اند که هیچ خاطره و تجربه‌ای از آن روزها در ذهن ندارند و برخی حتی سال‌ها پس از آن جهادها متولد شده‌اند. بی‌شک آیندۀ در انتظار بشر، میدان جهانی مبارزۀ رودروی حق و باطل است و مطالعه همین روایت‌هاست که راهگشای انسان‌ها در وقایعِ پیش ‌روی آن‌هاست.
یکی از رویدادهای فراگیر بشری که تمامی ملت‌ها با آن دست ‌و پنچه نرم می‌کنند، درگیری با ویروس همه‌گیر کروناست. ویروسی که در کنار همه تلفات و عوارضش، عیار حکومت‌های دست‌ساز انسانی را روشن ساخت و دست پوچ تمدن‌های مادی‌محور را پیش چشم همگان باز کرد. در این آزمون اما، ملتِ تحت حکومت الهی ایران خوش درخشید و صحنه‌هایی بدیع به یادگار گذاشت. حال نوبت ثبت این جهاد بزرگ است و اکنون وظیفه راویان است که وارد میدان شوند. گردن می‌نهیم به امر رهبر معظم انقلاب که فرموده‌اند: «کاش کسانی بتوانند مثل شهید آوینی این جهاد عظیم و عمومی را روایت کنند. هم‌چنان ‌که شهید آوینی با آن بیان شیرین و زیبا و اثرگذار خودش توانست جزییات جبهه را برای ما روایت بکند و آن را ماندگار بکند. کاش کسانی بتوانند این کار را بکنند.»(۹۹/۲/۲۱)

 
ماسکم را از روی صورتم برداشتم تا هوای تازه ریه‌هایم را پر کند. تنم پر شده بود از دانه‌های ریز عرق. تا گان‌های پلاستیکی را تن‌مان می‌کردیم، به نیم ساعت نرسیده دم می‌کرد و تن‌مان گُر می‌گرفت. گوش‌هایم از ردِ کش‌های ماسکی که از صبح روی دهان داشتم ذوق‌ذوق می‌کرد. با این که چند ماهی می‌شد توی این بخش مشغول بودم، اما هنوز درست ‌و حسابی به این لباس‌ها عادت نکرده بودم. کانون قرآن و عترت درست توی قلب بیمارستان امام خمینی بود، اما حال و هوایش زمین تا آسمان با بخش‌های درمانی و عفونی فرق داشت. با بچه‌ها هر روز این‌جا دور هم جمع می‌شدیم و توی ساعت غذا و استراحت از هر دری حرف می‌زدیم. منیر شبیه یک پرستار حرفه‌ای از تجربه‌هایی که توی این مدت کم از سروکله‌ زدن با بیمارها به دست آورده بود حرف می‌زد. آن‌قدر با آب‌وتاب از مریضی می‌گفت که تشنگی امانش را بریده بوده و چیزی جز آب خنکی که او برایش از یخچال آورده جگرش را آرام نکرده که هر کس نمی‌دانست، خیال می‌کرد او فرشته نجاتش بوده و آبی که به دستش داده از آن دنیا برش گردانده. هرچقدر او سرزنده بود، من دل‌ودماغ نداشتم. با غذایم بازی‌بازی می‌کردم و توی حال خودم بودم. حُسنا سقلمه‌ای‌ به پهلویم زد و من را از خلوتم کشید بیرون.
-کجایی دختر؟ امروز خیلی ساکتی لئا.
زل زدم توی چشم‌هایش. نمی‌دانستم چه بگویم. من و او کوچک‌ترین شباهتی به هم نداشتیم، حتی دنیاهای‌مان با هم فرق داشت. نمی‌دانم اگر کرونا نبود و به‌خاطر رسیدگی به این همه مریض بدحال این‌جا و توی این بیمارستان ندیده بودمش و جای دیگری گذرمان به هم می‌خورد، اصلا جواب سلام هم را می‌دادیم یا نه. او دانشجوی دندانپزشکی بود و من دختری که از سال نهم حتی قبل از این که انتخاب رشته کنم رفته بودم حوزه علمیه زهرای اطهر. من طلبه بودم و درس دینی می‌خواندم و او دانشگاهی بود. سر و ریخت‌مان هم ربطی به هم نداشت، اما حس می‌کردم حرف دلم را فقط به او می‌توانم بگویم.
-جان‌جان رو که می‌شناسی؟
سرش را خاراند و کمی فکر کرد.
- همون پیرزنه رو می‌گی که ۹۹ سالشه؟
سرم را به نشانه تایید تکان دادم.
-داشت برام حرف می‌زد، صداشو نمی‌شنیدم. سرمو بردم نزدیک صورتش که یکهو آب دهنش پرید کنار چشمم.
حسنا ماتش برده بود. نمی‌دانم چه فکری درباره‌ام می‌کرد. شاید خیال می‌کرد ترسیده‌ام یا شاید هم از بزاقی که توی صورتم ریخته چندشم شده، اما راستش من دلم نمی‌خواست این ویروس ترسناک به جانم بیفتد و به‌خاطر من، پدر و مادر و خواهرهایم هم گرفتار بشوند. نمی‌خواستم بعد از آن همه صغرا و ‌کبرای عمو برای نیامدن و پافشاری من برای آمدن، عاقبتم بشود این. با آن که عمورضا دکتر بخش سرطانی‌های همین بیمارستان بود، اما هرچه از خطرات کار توی هم‌چنین جایی گفت، نه بابا گوشش بدهکار بود و نه مامان. از وقتی یادم می‌آید، بابا هیچ ‌وقت اهل سخت ‌گرفتن و تحمیل درست و غلط به ما نبود. خودش هم هر وقت پای جهاد و مبارزه وسط بود کم نمی‌گذاشت. توی درگیری‌های افغانستان یا حتی همین جنگ سوریه در جبهه پشتیبانی، حواسش به نیروهای خودی بود، اما ما را مجبور نمی‌کرد شبیه او فکر کنیم. اصلا به‌خاطر همین اخلاقش بود که من و لیلا و لادن، این همه روی پای خودمان بودیم و همیشه خودمان برای زندگی‌مان تصمیم می‌گرفتیم. یادم نمی‌آید که هیچ‌ وقت هم پشت‌مان را خالی کرده باشد، اما حالا دلم نمی‌خواست پیش عمورضا شرمنده باشد که چرا اجازه داده پایم به این‌جا باز بشود.
حسنا صورتم را بوسید و گفت «من مطمئنم چیزیت نمی‌شه، باور کن.» حرفش مثل آب روی آتش بود، اما این چند روزه آن‌قدر دلم پُر بود که به جای آرام شدن، زدم زیر گریه. کنار آن همه مریض بدحال، دل‌نازک شده بودم. هربار که کسی کم می‌آورد، اول از همه من می‌رفتم سروقتش. آن‌قدر برایش حرف می‌زدم که ترس و دلهره‌‌اش کمرنگ بشود. هرکدام از آن آدم‌ها چند هفته مهمان ما بودند و ما شبیه بچه‌های‌شان یا پدر و مادرشان به‌شان می‌رسیدیم. بی‌آن که خودمان بدانیم، وابسته‌شان می‌شدیم و به بهانه لباس عوض کردن یا غذا دادن یا حتی گوش کردن به درددل‌های‌شان کلی از ساعت‌های روز یا شب را با آن‌ها می‌گذراندیم. من دلم برای همه آن آدم‌هایی که بی‌رمق روی تخت افتاده بودند می‌سوخت و از ته دل دعا می‌کردم روزی همه‌شان را سر پا ببینم.
بین بچه‌هایی که همه‌مان برای یک چیز دور هم جمع شده بودیم، گروه ما خیلی شوخ‌وشنگ بود. آن اوایل که آمده بودیم جز مریض‌ها هیچ‌ کس باورمان نمی‌کرد، اما وقتی وسط معرکه و ناله‌های مدام بیمارها حاضر می‌شدیم و شانه به شانه پرستارها عرق می‌ریختیم، کادر درمان هم بین خودشان برای‌مان جا باز کردند. توی بخش‌ها می‌چرخیدیم و به آن‌هایی که حال‌شان بدتر بود می‌رسیدیم. حتی به خود پرستارهایی هم که کم می‌آوردند روحیه می‌دادیم.
هفته پیش بود که از توی پرونده، تاریخ تولد خانم ندیمی را بیرون کشیدیم و با سلام و صلوات کیک و گل آوردیم توی بخش و غافلگیرش کردیم. حالا اما خودم پَکر بودم و کسی را می‌خواستم که حالم را جا بیاورد. توی این چند روز و اتفاق‌های پشت سر هم کم آورده بودم. اولش آن پیرزن تخت شماره ۹ بود که تندتند ترکی حرف می‌زد و من بی‌آن که زبانش را بفهمم کلی به‌اش می‌رسیدم و موقع تحویل شیفت سفارشش را به بچه‌ها می‌کردم و آخر سر هم روی همان تخت و جلوی چشم‌های‌مان جان داد. بعد هم زیبا که سن و سالی نداشت و با یک تب ساده آمد توی بخش و از بس ترسیده بود هر روز حالش بدتر ‌شد و با تورم گلو و عدم تعادل بردنش آی‌سی‌یو و چند روز بعد همسرش با چشم‌های قرمز و خیس آمد دنبال وسایل و جنازه‌اش. بعد از همه امیدهایی که به خوب شدن‌شان داشتم و با ناباوری راهی سفر آخرت شدند فقط یک معجزه می‌توانست مرا از این حال دربیاورد.
نمی‌دانم چقدر گذشته بود که مهدیه دوان‌دوان آمد توی اتاق. دست‌هایش را به هم کوبید و با بازارگرمی گفت «بچه‌ها! اگه گفتید کی اومده؟» هر کس حدسی می‌زد و اسم یکی از دکترها یا پرستارها یا حتی مریض‌ها را می‌گفت، اما مهدیه دست‌هایش را گره کرده بود و با علامت سر، یکی‌یکی اسم‌ها را رد می‌کرد. فکرم به جایی نمی‌رسید. نمی‌توانستم تمرکز کنم، شاید هم نمی‌خواستم. برایم مهم نبود کسی که این همه مهدیه را ذوق‌زده کرده چه کسی است. بچه‌ها قطار شدند تا بروند توی بخش و مهمان ناخوانده‌مان را ببینند. مهدیه که فهمید قصد همراهی‌شان را ندارم، چشمکی به حسنا زد و گفت «اول از همه باید لئا بیاد. گفته می‌خوام اونو ببینم.» با بی‌اعتنایی نگاهی به‌شان انداختم و شانه‌هایم را دادم بالا. من که باید اول و آخر برمی‌گشتم توی بخش، حالا یک تیر و دو نشان بود. جمع کردم و راه افتادم. توی بخش شلوغ بود. پرستارها و همیارها جمع شده بودند و همهمه‌شان از دور شنیده می‌شد. مهدیه راه را باز کرد و طوری که همه بشنوند گفت «آوردمش!»
سرهایی را که به طرفم برمی‌گشتند می‌دیدم، اما نگاهم گیر کرده بود روی یک نقطه. ساق و سلامت روی پاهایش ایستاده بود و لبخند بزرگی صورتش را پر کرده بود. خودِ خودش بود. همان آرزویی که شب‌ها صدای ناله‌های نفس‌تنگی‌اش همه بخش را برمی‌داشت و از بس داد می‌کشید، همه می‌شناختنش. چقدر کنار تختش می‌نشستم و آرام‌اش می‌کردم و به‌اش امید می‌دادم که خوب می‌شود. عکس بچه‌هایش را می‌دیدم و او لابه‌لای سرفه‌هایش سیر تا پیاز زندگی‌اش را برایم می‌گفت. وقتی غیبش زد و سر از آی‌سی‌یو درآورد از پرستارها می‌شنیدم که با وزن بالایی که دارد بعید است برگردد. بعد هم که رفت تو کما، دلم نمی‌خواست بدانم کی ایست قلبی کرده و زندگی‌اش تمام شده، اما او با شوک برگشته بود. حالا روبه‌رویم ایستاده بود و به تلافی همه اتفاق‌های تلخی که از سر گذرانده بودم، با خودش برایم شادی آورده بود؛ درست شبیه یک معجزه.

نویسنده: زینب پاشاپور
 

مقاله ها مرتبط