۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

عطش عشق

عطش عشق

عطش عشق

جزئیات

گفت‌وگو با حجت‌الاسلام‌والمسلمین علی شیرازی نماینده ولی‌فقیه در نیروی قدس

12 اسفند 1398
ارتباط شما از کی با سردار سلیمانی برقرار شد؟ بدون تعارف و خودمانی برای جوانانی که تشنه شنیدن از اسطوره آسمانی‌شان هستند تعریف کنید؟
طلبه‌ بودم که برای ادامه درس از رفسنجان به قم رفتم. همان‌موقع‌ها نام قاسم سلیمانی را به علت آشنایی‌اش با پدر و برادرهایم می‌شنیدم. حاج‌قاسم چهار سال از من بزرگ‌تر بود و متولد ۱۳۳۷. اهل رابر بود و مربی آموزش در یکی از پادگان‌های سپاه کرمان. حالا زمانی بود که صدای طبل جنگ به صدا درآمده بود و در غرب کشور و در جنوب درگیری‌ها شروع شده بود.
چند سال اول جنگ به‌‌ عنوان یک طلبه برای تبلیغ به جبهه غرب و جنوب می‌رفتم. با این که اهل تبلیغ بودم ولی دوست داشتم در گردان‌های رزمی هم باشم و همه‌جوره در خدمت رزمنده‌ها. برای همین، با فرمانده گردان‌ها تماس داشتم، کسانی مثل علی‌اکبر خوشی. آن زمان، تیپ ثارالله تازه شکل گرفته بود و تعریف حاج‌قاسم را مدام می‌شنیدم و دوست داشتم از نزدیک ببینمش. حس خوبی نسبت به اسمش داشتم. بالاخره دیدمش. یک جوان نحیف و لاغراندام ولی محکم و قوی با چهره‌ای آفتاب‌ سوخته و جذاب با لباسی که برازنده‌اش بود. از سال ۶۲ به بعد، ارتباطات ما عمق پیدا کرد تا در والفجر۴ خیلی به هم نزدیک‌ شدیم. والفجر۴ در پنجوین عراق بود. من هر کاری از دستم برمی‌آمد در این عملیات انجام می‌دادم. بچه‌های رزمنده در بالای ارتفاعات بودند و ما علاوه بر تبلیغات، برای‌شان تدارکات می‌بردیم و از آن‌جا شهدا و مجروحان را به پایین منتقل می‌کردیم. همان زمان‌ها حاج‌قاسم تعریف بنده را پیش اخوی برادرم شیخ‌عباس که بعدها شهید شد، کرده بود.
در فروردین ۶۵ درِ جدیدی به زندگی من باز شد. قبل از عملیات کربلای۱ با حاج‌قاسم و حاج‌آقا سعادت در منزل مرحوم حاج‌آقا هاشمیان امام ‌جمعه رفسنجان بودیم. آن‌ها پیشنهاد مسئولیت تبلیغات را دادند. بنده پذیرفتم و رسما وارد لشکر۴۱ ثارالله شدم و تا پایان جنگ ماندم. حالا دیگر مستقیما نیروی حاج‌قاسم بودم. آن موقع، تبلیغات زیر نظر فرماندهی بود. از آن به بعد وقتی جلسات فرماندهی تشکیل می‌شد، به‌خاطر مسئولیتم شرکت می‌کردم.
 شهید سردار حاج قاسم سلیمانی
ارتباط حاج‌قاسم با روحانی‌ها مخصوصا روحانیان رزمنده چگونه بود؟
لشکر ثارالله بیش‌ترین تعداد روحانی را در یگان‌ها و لشکرها داشت. با اهمیتی که حاج‌قاسم به بُعد معنوی و اعتقادی بچه‌ها می‌داد، حضور روحانی‌ها را بین رزمندگان یک امر مهم می‌دانست و به این مسئله قلبا معتقد بود. هر گردان رزمی در لشکر ثارالله هفت هشت‌تا روحانی داشت.
قبل از کربلای۱ جلسه‌ای در قرارگاه برگزار شد. آن‌جا مطرح شد که قرار است مهران آزاد شود و نیروهایی می‌خواهند که از نظر جسمی و روحی قوی باشند. عملیات سخت بود و باید ارتفاعات استراتژیک قلاویزان تصرف می‌شد. حاج‌قاسم کار را قبول کرد و گفت ما دو گردان داریم که از نظر معنوی در حد بالایی هستند و خوب مناجات می‌کنند و اشک می‌ریزند. منظورش این بود ‌که ارتباط‌شان با خدا نزدیک است. او معتقد بود کار اصلی را ارتباط با خدا می‌کند، نه اسلحه و مهمات. بعدا عبدالله میثمی که نماینده امام در قرارگاه خاتم‌الانبیا بود آمد و از این دو گردان دیدن کرد. وقتی دید هفت هشت‌تا روحانی بین بچه‌های هر گردان هستند و با آن‌ها مانوس شده‌اند خیلی خوشش آمد.
در عملیات کربلای۵، ما در لشکر ثارالله حدود ۲۵۰ روحانی رزمنده داشتیم. این عشقی بود که حاج‌قاسم در دل بچه‌ها انداخته بود که باید به روحانیت و علما احترام بگذارند و این موضوع از ضرورتی بود که او نسبت به حضور روحانی رزمنده در گردان‌ها احساس می‌کرد. در همین عملیات، ۲۵ طلبه با استادشان که اصفهانی بود آمده بودند جبهه و همه با هم شهید شدند.
یکی از تدابیر سردار سلیمانی این بود که به بنده گفت بروم قم و محلی تدارک ببینم تا فرماندهان و مسئولان و کادر لشکر بیایند آن‌جا و دوره‌های عقیدتی و درس‌های اخلاق ببینند. می‌خواست غیر از بعد نظامی، در بعد معنوی هم کار شود. فکرش این بود که کادرش را از نظر روحی و معنوی قوی کند تا در شب عملیات جلوتر از همه بجنگند. او هم فرمانده نظامی بود، هم فرمانده فرهنگی، اعتقادی، سیاسی و تدارکاتی.
 شهید سردار حاج قاسم سلیمانی
برخورد او با بچه‌های رزمنده و کادری که در لشکر ثارالله بودند چگونه بود؟
حاج‌قاسم به نیروهای لشکرش عشق می‌ورزید. اگر نیرو زخمی می‌شد، انگار بچه خودش صدمه دیده. دلش خیلی می‌سوخت. به مسئول مهندسی خطاب و پرخاش می‌کرد که اگر موقع خاکریز یا سنگر زدن کوتاهی کرده باشد، در ریختن خون بچه‌های مردم شریک است. وقتی در کربلای۵ یکی از فرماندهان لشکر به نام میرحسینی شهید شد، می‌گفت من دیگر نمی‌خواهم زنده باشم و طاقت ماندن ندارم. همین عشق را به شهید زندی مسئول ادوات داشت، به شهید یونس زنگی‌بادی مسئول یکی از تیپ‌ها داشت و به بقیه نیروها.
شبِ قبل از عملیات کربلای۵ در اهواز جلسه توجیهی بود. ما یک خانواده ۴۸ نفری در کادر لشکر بودیم که در جلسه حاضر بودیم. از آن جمع، ۲۴ نفر شهید شدند و این حاج‌قاسم را ‌سوزاند. فیلمِ بعد از عملیات هست که یک‌یک آن‌ها را اسم می‌برد و ضجه می‌زند و زاری می‌کند.
این عشق دوطرفه بود. وقتی حاج‌قاسم می‌خواست برای سخنرانی وارد مهدیه لشکر شود، رزمنده‌ها او را قبل از مهدیه روی دست می‌گرفتند و با سلام و صلوات تا پای تریبون می‌آوردند. او بر دل‌ها حکومت می‌کرد و بچه‌ها تا حد جان برایش مایه می‌گذاشتند. مردم استان کرمان، سیستان و بلوچستان و هرمزگان که در لشکر بودند، حتی برادران اهل سنت که داوطلبانه آمده بودند، همه نسبت به او علاقه داشتند. این یک قدرت الهی است که خدا برای اخلاصش به او عطا کرده بود.
در عملیات کربلای۵ کسی آمد برای مصاحبه. یک‌مرتبه حاج‌قاسم در حال صحبت کردن ساکت شد. مصاحبه‌کننده فکر کرد حاجی دارد تامل می‌کند تا جوابش را بدهد در صورتی که حدودا ۷۰ ساعت بود که به علت حجم کار و حساسیتی که داشت نخوابیده بود. این اوج تلاش یک فرمانده را می‌رساند. با این که فرمانده لشکر نباید در خط مقدم حضور داشته باشد، حاج‌قاسم همیشه کنار نیروهایش بود.
من در طول جنگ در جاهای مختلفی بودم، البته در لشکر ثارالله بیش‌تر. بعضی جاها به بحث تدارکات آن‌چنان توجهی نمی‌کردند. لشکر ثارالله به علت اهتمام و تدبیر حاج‌قاسم در حین عملیات، گرفتار تشنگی و گرسنگی نمی‌شد. در جریان عملیات‌ها توی خط مقدم و در زمان درگیری، به رزمنده‌های لشکر غذای گرم می‌رسید. حاج‌قاسم به فرماندهان تاکید داشت که حواس‌شان به غذای نیروها باشد. در عملیات کربلای۱ به دست بچه‌ها نوشابه ‌رسید، حتی گیلاس درجه یک. به همه چیز توجه می‌کرد. آتش این عشق دوطرفه، روز به‌ روز شعله‌ورتر می‌شد. خود من از زمان آشنایی تا پایان جنگ و بعد از آن هم در نیروی قدس تا آخرین جلسه‌ای که با او داشتم به او می‌گفتم من هنوز همان سرباز زمان جنگ هستم و تو فرمانده من هستی.
 
ادب و رفتار ایشان در مقابل دوستان و مردم و کسانی که با او ارتباط داشتند چگونه بود؟
به کسانی که در جنگ فرمانده او بودند خیلی احترام می‌گذاشت. جلوتر از آن‌ها حرکت نمی‌کرد. نمی‌گفت من سرلشکر یا فرمانده نیروی قدس هستم. برای افتخاراتش انتظار احترام نداشت. این تواضع، راز موفقیتش بود. او به همه چیز توجه داشت و حرمت پیشکسوتان خودش را حفظ می‌کرد.
اگر پدر شهیدی را می‌دید، او را جلو می‌انداخت و خودش پشت سر حرکت می‌کرد. اگر روحانی یا سیدی بود که حتی نیروی او محسوب می‌شد، دستش را می‌گرفت و اول او را وارد می‌کرد. اگر موقعی سرش شلوغ بود و حواسش نبود و کسی را فراموش می‌کرد، می‌رفت دنبالش و صدایش می‌کرد. موقع سفر اگر زودتر می‌رسید به محل قرار، منتظر می‌شد تا همراهانش برسند و جلو راه بیفتند. بعضی اوقات که برای دیدنش به خانه‌اش می‌رفتم، مرا تا دم در بدرقه می‌کرد. هرچه خواهش می‌کردم نیاید چون از نظر حفاظتی صحیح نبود، می‌گفت: «من محافظ شما هستم.»
برادرخانم بنده، آقای نقیب‌پور که یک سید روحانی بود در کربلای۵ شهید شد. پدر شهید در یکی از شهرهای شمال امام جمعه بود. حاجی بعد از عملیات، با خانواده‌اش با ماشین سواری، کیلومترها راه رفت تا شمال که خانواده شهید را ببیند.
وقتی فرزند شهید زندی تصادف کرد و از دنیا رفت، حاج‌قاسم به زندی گفت برود مرخصی. زندی گفت: «فرزند من از دنیا رفته. به خانواده‌ام گفته‌ام پسرم را دفن کنند و رضایت بدهند تا کسی را که به او زده آزاد کنند. من می‌مانم تا عملیات تمام شود.» این انسان‌ها عاشق حاج‌قاسم بودند و حاجی هم برای‌شان از جانش مایه می‌گذاشت.
شهید زینلی از فرماندهان گردان بود. برادرش در عملیاتی به شهادت رسید. حاجی به او گفت برو برای مراسم برادرت. زینلی و پدر و یک برادر دیگرش هم‌زمان جبهه بودند. هیچ‌کدام‌شان نرفتند. خود زینلی هم بعدا شهید شد. انسان‌های مکتب سلیمانی این‌ها هستند.
در یکی از عملیات‌ها حاج‌قاسم به اسارت بعثی‌ها درآمد. حاجی با توکل به خدا و با نقشه‌ای که کشید فرار کرد و یک لودر دشمن را هم با خودش غنیمت آورد. او در مقابل خدا و ائمه اطهار ادب می‌کرد و با توسل، از معرکه‌های سخت رها می‌شد. حاج‌قاسم بارها تا مرز شهادت پیش رفت.
 
احساس شخص خودتان نسبت به ایشان چه بود؟
حاج‌قاسم یک فرمانده نظامی بود و باید در لحظات حساس و خطرناک برای یک جمع تصمیم می‌گرفت. او در عین این‌ که در خط اول و در زیر گلوله و ترکش می‌جنگید، در همان حال تصمیم‌هایی می‌گرفت که از احساسات او نشات می‌گرفت. نگاه او به کسانی که با او کار می‌کردند، عشق به مومن بود. من هم عاشق او بودم. این را بارها به خودش گفته بودم.
من به‌‌ عنوان مسئول نمایندگی باید از زاویه کاری و فرماندهی درباره‌اش نظر بدهم ولی محال بود زمانی که از خانه به محل کار می‌روم به منزلش نگاه نکنم. خانه ما نزدیک به هم بود. اگر ماشینش بود، خیالم آسوده می‌شد. گاهی‌ که می‌دیدمش از ماشین پیاده می‌شدم، یا در محل کار وقتی می‌آمد، می‌رفتم پیشش و به او می‌گفتم: «کاری ندارم. دنبال بهانه بودم که ببینمت تا خیالم راحت بشود.» این دیدارها آرامم می‌کرد.
 
درباره جاذبه و دافعه او چه نظری دارید؟
حاج‌قاسم به نظرم نسبت به عموم مردم و اطرافیان دافعه نداشت. هرچه بود جاذبه بود. او انسان‌های زیادی را احیا کرد. به مشکلات دیگران توجه داشت، به‌خصوص دوستان و رزمندگان دوران دفاع مقدس. در اوج مشغله کاری‌ اگر برای دیدار خانواده‌های شهدا دعوت می‌شد، با تمام وجود برای دیدن‌شان عجله می‌کرد و اگر مشکلی داشتند برای حل آن تلاش می‌کرد.
سلیمانی دوران جنگ و بعد از جنگ فرقی نکرده بود. سیر کمال او روز به‌ روز به قله خود نزدیک می‌شد. عشق او به خدا و رسیدن به خود خدا و بعد از آن اولیای الهی و جانشین‌های آن‌ها، برای حاج‌قاسم یک مسئله مهم بود و این عشق از همه چیز برتر بود. عشق او به امام و آقا در عمل به ظهور و بروز رسیده بود.
 شهید سردار حاج قاسم سلیمانی در لباس سپاه
برخورد او با سلیقه‌های متفاوت در داخل و با دشمنان و دوستان در خارج چگونه بود؟
حاج‌قاسم فرمانده‌ای بود که به جناح یا گروهی وابسته نبود و سیاست‌زده نشد تا آخرین روز شهادتش. این را می‌شود در سخنرانی‌ها و گفتار و نوشتارش ملاحظه کرد. در رفتار سیاسی‌اش با همه افراد و احزاب داخلی و خارجی قائل به جذب و هدایت بود. حاجی دنبال الفت و دوستی بود. این را درباره گروه‌های مقاومت به شدت پیگیری می‌کرد. دعوتش این بود تا وحدت و ارتباط بین گروه‌های مقاومت علیه دشمنان اصلی یعنی آمریکا و اسرائیل برقرار باشد. او بعد از این‌ که به فرماندهی نیروی قدس منصوب شد به دیدار سیدحسن نصرالله رفت و آن‌چه را که خواسته‌اش بود به اجابت رساند. متقابلا سید مقاومت هم در محضر رهبری و در جاهای مختلف، حتی در سخنرانی که برای شهادت حاج‌قاسم کرد بارها از زحمات او تشکر و قدردانی کرد.
حاج‌قاسم در جنگ با داعش هم نگاهش هدایت‌گرانه بود. اگر داعش را محاصره می‌کرد، یک راه باز می‌گذاشت تا آن‌ها با زن و بچه‌های‌شان از منطقه خارج شوند. اعتقاد داشت این‌ها منحرفند و شاید برای‌شان راه توبه باز شود.
خودش برایم تعریف کرد سرلشکر ابوحمزه میداوی فرمانده سپاه ششم حزب بعث صدام در دوران جنگ که در مقابل او هم جنگیده بود، بعد از سقوط صدام و اتفاقاتی که در عراق شکل گرفت و منجر به تشکیل حشدالشعبی شد، آمد و اقرار کرد که اشتباه کرده و می‌خواهد جبران کند. حاج‌قاسم قبولش کرد. میداوی زیر نظر حاج‌قاسم با داعش جنگید و در جبهه جنگ با داعش به شهادت رسید. این احیا کردن یک انسان است.
 
نقش سردار سلیمانی در عراق و سوریه چه بود؟
حاج‌قاسم مرد روزهای سخت بود. وقتی که اتفاقات عراق پیش آمد و داعش تا نزدیکی بغداد و شهرهای دیگر آمد،  در همان لحظات اولیه خودش را به عراق رساند و با کمک ابومهدی و دیگر رزمندگان سپاه بدر به کمک ارتش عراق جلوی پیشروی داعش را گرفتند. او در دیدار با حضرت آیت‌الله سیستانی با توجیه اوضاع و گرفتن فتوای جهاد از ایشان، باعث تحول عجیبی در حرکت مقاومت مردم عراق شد. با دنبال کردن وحدت همه گروه‌های عراقی و به آب ‌و آتش زدن خود و از این جلسه به آن جلسه رفتن و با خستگی و بی‌خوابی باعث شد داعش در منطقه نابود شود.
او بارها در محاصره نیروها در سوریه و عراق وارد حلقه محاصره می‌شد و با روحیه دادن به رزمنده‌ها باعث پیروزی آنان می‌شد. یک‌بار فرودگاه حلب در محاصره بود. ایشان با هلی‌کوپتر وارد منطقه شد و محاصره را شکست و لرزه بر تن داعش انداخت. یا در منطقه آمرلی، او در یک محاصره ۳۶۰ درجه وارد شد و نیروهای مردمی را که در محاصره بودند نجات داد. کسی او را اجبار نمی‌کرد که وارد معرکه نبرد شود، اما او به‌‌ عنوان یک پدر نسبت به نیروهایش احساس مسئولیت می‌کرد و دوست نداشت یک قطره خون از بینی کسی ریخته شود. حاجی فرمانده‌ای بود که می‌رفت در خط درگیری، کنار نیروهایش. گاهی هم طوری بود که خودش جلوتر می‌رفت تا نیروها بیایند. حاجی روی خاک‌ها می‌خوابید، همان غذای نیروی رزمنده را می‌خورد و در شناسایی خط دشمن پیشقدم بود. در سفر ۱۵ روزه‌اش به سوریه و عراق شاید روی هم، ۱۰ ساعت نمی‌خوابید.
در عراق با آمریکایی‌ها جنگید و در طول هشت سال در جنگ عراق و سوریه هیچ موقع نگفت اگر من نبودم این اتفاق نمی‌افتاد. خودش را نمی‌دید و هرچه می‌کرد برای رضای خدا بود. او مرد خطر بود و از هیچ چیز به غیر از خدا نمی‌ترسید.
حاجی دنبال دنیا نبود. کسی که دنبال دنیا باشد، دنبال پول است. در مدتی که در نیروی قدس بود یک ریال حق ماموریت نگرفت. هرچند طبق قانون، حقش بود. در جلسات خصوصی به من می‌گفت هدایایی را که مردم برایش می‌آورند، برای خود مردم هزینه می‌کند.
 
یکی از دیدارهایی را که به ‌اتفاق حاج‌قاسم خدمت آقا بودید تعریف کنید؟
جلسات زیادی جهت کارهایی که داشتیم خدمت حضرت‌آقا می‌رسیدیم. یک شب در جمعی از مهمانان خارجی که سردار سلیمانی هم حضور داشتند خدمت‌آقا بودیم. همه منتظر آمدن ایشان بودند. به محض این‌ که حضرت‌آقا وارد اتاق شدند اول رو به حاج‌قاسم کردند و فرمودند: «آقای سلیمانی، شما بیا جلو من شما را ببوسم.» من دیدم آقا بوسه به پیشانی و بازوی ایشان زدند و با لبخند او را در آغوش گرفتند. این عطش عشق آقا به حاج‌قاسم بود. حاجی هم می‌گفت: «من هیچ‌ کس را بر آقا مقدم نمی‌دانم.»
درست است که او خسته بود و ۴۰ سال خانواده‌اش را درست ندیده بود ولی ایستادگی کرد و این عشق به ولایت است. اگر در جلسه‌ای نسبت به آقا چیزی گفته می‌شد که شاید خوب نبود، عکس‌العمل جدی نشان می‌داد. حاجی اعتقاد داشت سرباز ولایت است.
یک‌بار از دیدار آقا برمی‌گشتیم. چون عشقش را به آقا دیده بودم و لمس کرده بودم، به او گفتم: «من حاضرم فدایت بشوم.» من به حاج‌قاسم عشق می‌ورزیدم. در کنار او کار کردن عشق داشت. همه در تشییع و نماز حضرت‌آقا دیدند که ایشان چطور می‌سوزد، یا ملت از هر قشری، از پیر و جوان و انقلابی و غیرانقلابی با انواع افکار و سلیقه‌ها چه در داخل کشور و چه در خارج نسبت به این فرزند و سرباز خود و کسانی که همراه او بودند چه عکس‌العملی داشتند. او مخلص، شجاع، مدبر، ولایت‌پذیر و انقلابی بود.
وقتی حضرت‌آقا مدال ذوالفقار را به ایشان دادند، خود حاجی شرط کرد کسی این قضیه را متوجه نشود. من به علت این ‌که معتقد بودم این مدال متعلق به جبهه مقاومت است، در پیام تبریکی موضوع را رسانه‌ای کردم. البته حاجی از این‌ کار ناراحت شد و گلایه کرد.
 
و حرف آخر...
 سردار سلیمانی در وصیت‌نامه‌اش روی قضیه ولایت تاکید دارد. هم نسبت به امام و هم حضرت‌آقا و این‌ نکتۀ قابل‌ توجهی است. در وصیت‌نامه‌ آورده که من جای قبرم را در مزار شهدای کرمان مشخص کرده‌ام. نوشته بر سنگ قبر فقط کلمه سرباز را بنویسید، نه عبارت‌های عنوان‌دار. او خواست قبرش هم ساده باشد و برایش مهم بود که در کنار دوستان شهیدش به‌خصوص حسین یوسف‌الهی باشد. وقتی قبر ایشان در آن‌جا آماده می‌شد، قسمتی از دیواره قبر حسین یوسف‌الهی ریزش می‌کند. آقای عرب‌نژاد فرمانده سپاه کرمان کنجکاو می‌شود و دستش را در قبر شهید می‌برد و متوجه می‌شود که کفن و بدن یوسف‌الهی بعد از سال‌ها که از شهادتش می‌گذرد هنوز سالم است. حاج‌قاسم خودش در این مقام است، اما با تعیین محل دفنش، ما را به این سوق می‌دهد که دست از شهادت برنداریم.

نویسنده: زهرا عابدی

مقاله ها مرتبط