پدرم از خیلی سال پیش علیرضا را میشناخت. او هم مانند بابا اهل هیاتهای هفتگی بود. وقتی مادرش به خانه ما زنگ زد و گفت که مادر علیرضا جیلان است، قرار بود مثل همه خواستگارهای دیگر جواب منفی بشنود، اما نمیدانم چرا حس کنجکاوی قلقلکم داد و قرار آشنایی اولیه گذاشته شد.
شما که غریبه نیستید، علیرضا جیلان در همان نگاه اول به دلم نشست. انگار چند سال بود که میشناختمش. انگار اصلا برای زندگی کردن با او به دنیا آمده بودم و همین حس عاشقانهای که در قلبم به جریان افتاد، باعث شد وقتی داشت برایم از شرط و شروطهایش میگفت، در دلم جلوجلو بله را گفته باشم.
علیرضا به غیر از این که میخواست همسرش از سادات باشد، دو شرط دیگر هم داشت. اول این که هر وقت حکم جهاد داده شد و طبل جنگزده شد، خودش را به جبهه برساند و دوم این که هر سال محرم و دو دهه فاطمیه، وجودش وقف هیات فاطمیون شهر بروجن که با دوستانش راه انداخته بودندش، باشد. در مورد شرط اول، نگرانی وجود داشت که عقلم را با این جواب که «حالا کو تا جنگ!» راضی کردم. شرط دوم هم برای من که خودم اهل هیات و روضه بودم، کار سختی نبود.
در بروجن و در خانواده ما رسم بر این است که مهریه دخترها حدود ششصد هفتصد سکه طلا باشد و پدر داماد، خانهای را به اسم عروس درآورد. من از پدر و مادرم خواهش کردم که تعداد سکه را کمتر در نظر بگیرند. به خودم اگر بود، ۱۴ سکه هم کافی بود، اما قرار شد مهریهام ۲۱۴ سکه و سفر عمره و عتبات باشد. پدر علیرضا کارمند بهزیستی بود و با سختی خانهای خریده بود. دوست نداشتم دسترنج زندگیاش را به نام من کند، که خدا را شکر به خواستهام رسیدم.
زمستان سال ۸۶ در حرم حضرت معصومه(س) عقد کردیم و بعد از چند ماه، زندگیمان در خانه کوچکی در بروجن شروع شد.
***
علیرضا مهربانترین مرد دنیا بود در خانه. نامم را هیچ وقت تنها صدا نمیکرد. همیشه عزیزم، خانمم، همهکسم یا ساداتم دنباله اسمم میگذاشت و دلم را میبرد، اما برعکس، خارج از خانه انگار یک آدم دیگری میشد. به زور در خیابان دستم را میگرفت. همیشۀ خدا در میهمانیها دورترین نقطه به من مینشست و هیچ وقت حاضر نبود مثل زوجهای دیگر در یک بشقاب غذا بخوریم. تحمل این کارهایش برایم سخت بود. هربار هم که اعتراض میکردم میگفت دوست ندارم کسی حسرت عشق ما را داشته باشد. بعدها که شهید شد، تازه مزه حرفش را چشیدم. تازه فهمیدم عمق فهم علیرضا تا کجا بود و من چقدر سادهانگار بودم.
***

سه ماه بعد از ازدواجمان علیرضا به عنوان خدمه کاروان به سفر عمره رفت. دو هفته بعد، من هم با عمهام به همراه کاروان به عمره رفتیم و به علیرضا ملحق شدیم. کاروان ما برگشت، اما من و علیرضا ۴۵ روز آنجا ماندیم و یک دل سیر زیارت کردیم. در مسجدالحرام با علیرضا زیاد درباره آینده حرف زدیم. قرار گذاشتیم اگر دختردار شویم، اسمش را فاطمه و اگر پسردار شویم، اسمش را امیرعلی بگذاریم.
سال ۹۰ امیرعلی در بروجن به دنیا آمد. از اتاق زایمان که بیرون آمدم، چهره نگران علیرضا اولین صورت آشنایی بود که به چشمم آمد. گفت «تو یه شکم زاییدی، اما من هفتتا زاییدم.» آنقدر بامزه این جمله را گفت که زدم زیر خنده. حسابی اذیت شده بود از نگرانی. آن شب در بیمارستان، هربار چشمهایم را باز کردم دیدم علیرضا بیدار نشسته و به من و پسرش نگاه میکند. تا امیرعلی گریه میکرد، اولین نفر بغلش میگرفت و او را آرام میکرد.
***
اوایل، علیرضا در بروجن کار میکرد، اما چون کار و کاسبیاش خیلی خوب نبود، میرفت قم و آنجا کار میکرد. این قمرفتنها زیاد شده بود و باعث دوری من و علیرضا بود. طاقت نیاوردم و قرار شد قم خانه اجاره کنیم و برویم آنجا زندگی کنیم.
امیرعلی یک سالش تمام شده بود که زندگی را جمع کردیم و رفتیم. دوری از خانوادۀ خودم برایم سخت بود، اما علیرضا جای همه را پر میکرد. همین که هر شب برمیگشت خانه، من از زندگی راضی بودم هرچند این شرایط هم ثابت نماند. علیرضا در تهران کار پیدا کرد. رفتوآمدهایش به تهران کم نبود که ماموریت شهرستانهای دیگر هم به آن اضافه شد. حالا قرار بود در شهر غریب و با امیرعلی که بهشدت به بابایش وابسته بود چند روز در هفته تنها بمانم.
گاه وقتی علیرضا خانه بود، در کنارش برای روزهایی که قرار بود نباشد، جلوجلو گریه میکردم. علیرضا خیلی سعی میکرد آرامم کند، اما نمیتوانست. بهاش میگفتم «علی! قول بده که من زودتر از تو میمیرم.» زیر بار نمیرفت. میگفت «نمیتونم برای چیزی که در اختیار من نیست به تو قول بدم.»
***
از سال ۹۴ زمزمههایش برای رفتن به سوریه شدت گرفت. من چند روز دوریِ علیرضا را نمیتوانستم تحمل کنم، چه برسد به این که بخواهم اجازه بدهم به سوریه برود. پایم را کردم در یک کفش که «اصلا و ابدا نمیشه بری! قرار ما این بود که اگه حکم جهاد دادن، تو به جنگ بری.» علیرضا اما در هر فرصتی حرف سوریه را وسط میکشید. تا این که یک روز صبح از خواب بیدار شد و گفت «دیشب من خواب حضرتآقا رو دیدم. به من گفت اوضاع رو نمیبینی؟! چرا هیچ کاری نمیکنی؟» بادی به غبغبم انداختم و گفتم «چرا آقا به خواب شما اومده. من بودم که حکم جهاد خواستم.» علیرضا دیگر چیزی نگفت تا یک هفته بعدش که خودم خواب آقا را دیدم. خواب دیدم در یک راهروی تاریک در حالی که حجابم کامل نبود گیر افتاده بودم و دورتادور، آدمهایی با صورتهای کریه جمع شده بودند. انتهای راهرو حضرتآقا را دیدم. به سمت ایشان دویدم تا ازشان کمک بگیرم. وقتی به ایشان نزدیک شدم، متوجه شدم عمامهشان خیلی نامرتب و چروک است و محاسنشان به هم ریخته. ایشان دستشان را بالا آوردند و یک کلید به من دادند و گفتند برو از فلان کمد چادر بردار. در همین حین از خواب بیدار شدم. اتاقم را میدیدم و علیرضا را که آرام کنارم خوابیده بود، اما صداها هنوز ادامه داشت. انگار در دنیایی بین خواب و بیداری بودم. در همان حال یک صدا در قلبم فریاد زد که «حکم جهادت را هم گرفتی.»
حال عجیبی داشتم. قلبم، هم آرام بود، هم آشوب. به یقین رسیده بودم، اما یقینی که مرا پریشان کرده بود. از علیرضا خواستم به حرم حضرت معصومه(س) برویم. نماز مغرب و عشا را آنجا خواندیم. روضه حضرت زینب(س) میخواندند در حرم. گوشهای نشستم و حسابی گریه کردم. باید با خودم کنار میآمدم و تصمیم میگرفتم.
از حرم که آمدیم بیرون، انگار تمام انرژی عالم جمع شده بود در قلبم. رو کردم به علیرضا و بهاش گفتم «اجازه داری بری سوریه.» در تاریکی شب، چشمهای علیرضا شده بود دوتا تیلۀ نورانی براق که شادی از آنها میبارید. باورش نمیشد. مثل بچهها ذوق کرده بود و بیخودی به همه چیز میخندید. نه قبل از آن شب و نه بعد از آن، هیچوقت علیرضا را آنقدر خوشحال ندیده بودم.
***
خیلی زودتر از آن که فکرش را میکردم، روز اعزام رسید. علیرضا برعکسِ همه خداحافظیهایی که تا قبل از آن با هم داشتیم و کم هم نبودند فقط ساکش را در دست گرفت و گفت خداحافظ و بدون این که حتی امیرعلی را بغل بگیرد و ببوسد، رفت. من را گذاشت تنها، با خانهای که دیوارهایش رحم و مروت سرشان نمیشد و هر روز آنقدر در خودشان جمع میشدند که انگار استخوانهایم از فشارشان میشکست، با پسر پنج سالهای که همه عشق و امیدش پدرش بود و مدام حال او را از منِ بیخبر جویا میشد.
به یک روز نرسید که کلافهترین آدم دنیا شده بودم. هربار علیرضا زنگ میزد، با دعوا به او سلام میکردم و آخرش با گریه و التماس، خداحافظی. اگر یک روز زنگ نمیزد، زمین را به آسمان میدوختم. به تکتک دوستانش زنگ میزدم که از حال او باخبر شوم.
اولین ماموریت ۴۵ روزه علیرضا هر روز همینطور گذشت. با خودم عهد بسته بودم وقتی برگشت، دیگر اجازه نخواهم داد به سوریه برگردد.
***
علیرضا بالاخره برگشت؛ هرچند که دیگر مردی نبود که من میشناختم، با این حال، سر عهدی که در روزهای دلتنگی با خودم بسته بودم ماندم.
یک هفته نگذشته بود که حرف رفتن را پیش آورد. خیلی تند جوابش را دادم؛ آنقدر که خودم از خودم تعجب کردم. علیرضا سکوت کرد، اما نه خیلی طولانی. برایم ریزریز از خاطرات آنجا تعریف کرد. از نوزادی که به او بمب بسته بودند و در بازار حلب رهایش کرده بودند. از زنانی که اسیر داعش بودند. از بچههایی که بیپدر و بیمادر رها شده بودند. گفت و گفت؛ آنقدر که دلم به درد آمد از آن همه ظلم و خشونت. علیرضا گفت «اونجا به من نیاز دارن. اگه نرم، نمیتونم اون دنیا پاسخگو باشم.»
نمیدانم چطور، اما قبول کردم. در واقع چارهای نداشتم. نه وجدانم اجازه میداد و نه علیرضا دیگر آرام و قرار داشت و میتوانست در ایران دوام بیاورد. شده بود مرغ سرکندهای که نه خواب داشت، نه خوراک. رفتوآمدهای علیرضا شروع شد. یک ماه و نیم نبود و ۱۰ روز میآمد و میماند و دوباره ماموریت بعدی.
***
محرم همان سال با این که تازه دو هفته بود که به سوریه رفته بود، برگشت ایران تا خودش را به هیات فاطمیون برساند. به من گفت «خانوم، من برای هیات اومدم. از من خیلی توقع نداشته باش.» من که به همان هم راضی بودم، چیزی نگفتم و از دور، حظ حضورش را میبردم.
به هیات یک عشق خاص داشت. همه کار هم برایش میکرد. از چای ریختن و ظرف شستن تا کفش جفت کردن. گاهی بهاش میگفتم «با این همه کاری که در هیات میکنی، وقت هم داری برای امام حسین گریه کنی؟»
***
مادر علیرضا زن مومنی بود که هفت ماه قبل از شهادت پسرش از دنیا رفت. بهشدت مشوق علیرضا در رفتن به سوریه بود. وقتی حال جسمی پدرشوهرم بد بود و در بیمارستان بستریاش کرده بودیم، علیرضا نگران حال پدرش بود و میخواست سوریه رفتنش را عقب بیندازد، اما مادرشوهرم بهاش گفت «شما برو به کارِت برس. اینجا به شما نیاز نیست.»
وقتی مادر علیرضا از دنیا رفت، با او تماس گرفتم و ماجرا را گفتم. برگشت ایران تا در مراسم خاکسپاری مادرش حضور داشته باشد. یک هفتهای ماند، اما مدام از سوریه با او تماس میگرفتند. بعدها فهمیدم دو تیپ زیر نظر اوست و نیروهایش شرایط مساعدی نداشتند. تصمیم داشت برگردد سوریه. همه فامیل مخالفت کردند و او را محکوم کردند به بیمهری. علیرضا حرفی نمیزد و از خودش دفاع نمیکرد و هیچ توضیحی بابت وظیفهاش در سوریه نمیداد. فقط یک جمله گفت که «اگه مادرم زنده بود، از من میخواست برگردم سوریه.» درست میگفت.
***
علیرضا با قلب داغدارش برگشت سوریه، اما حال خوشی نداشت. داغِ از دست دادن مادرش را باید به تنهایی از سر میگذراند. برای آرامش دلش خیلی دعا کردم. آنقدر حالش خراب بود که قرار شد برای یک هفته، من و امیرعلی برویم دمشق تا کنارش باشیم. آنجا با هم حرف زدیم. قرار شد در دمشق خانهای برای ما تهیه کند تا یک مدت آنجا بمانیم. در آن سفر که این امر مهیا نشد و ما برگشتیم ایران، اما به فاصله سه ماه بعدش هماهنگیها انجام شد و رفتیم سوریه و در ساختمان خبرا که همسران مستشاران ایرانی زندگی میکردند، ساکن شدیم. وقتی رسیدیم دمشق، علیرضا درگیر عملیات بود و خودش تا یک هفته نتوانست به دیدن ما بیاید. دوست علیرضا من و امیرعلی و وسایلی را که از ایران آورده بودم، به خانه رساند و خداحافظی کرد و رفت. من ماندم و امیرعلی و خانهای که یخچالش خالی بود. شرایطی نبود که بدون محافظ بتوانم به خرید بروم. با ماش و حبوباتی که از ایران آورده بودم غذا میپختم. البته همسایهها هم گاهی برایمان غذا میآوردند. آن یک هفته دوری از علیرضا خیلی سخت گذشت. عملا در خانه حبس بودیم و از علیرضا خبر نداشتیم.
یک روز بیدار شدم و بیحوصله شروع کردم به تمیزکاری خانه. شیشههای سبزی خشک و ادویه را از جعبه درآوردم و مرتب کردم و داخل کابینت گذاشتم. آرام کارها را انجام میدادم که تا شب سرم گرم کار باشد. بیکار که میشدم، دلتنگی علیرضا قلبم را تسخیر میکرد. کارم که تمام شد، جاروبرقی را برداشتم و شروع به جارو کشیدن کردم. امیرعلی وسط هال روبهروی تلویزیون نشسته بود و محو کارتونی شده بود که شخصیتهایش عربی حرف میزدند. یکهو مثل برقگرفتهها از جا پرید و سمت در دوید. متعجب و هراسان جارو را خاموش کردم و با احتیاط سر چرخاندم به سمت در.
چشمهای خسته علیرضا را از میان خاک و گِلهایی که به صورت و موهایش چسبیده بود شناختم. ماتم برده بود. تا به حال او را در چنین هیبتی آن هم با لباس نظامی ندیده بودم. از خوشحالی بدنم میلرزید. همه قدرتم را در پاهایم جمع کردم و دویدم سمتش که در آغوش امیرعلی حبس شده بود. هر دویشان را بغل گرفتم و به قلبم چسباندم. علیرضا کلافه شده بود. حق هم داشت؛ حسابی خسته بود و آنقدر گِلی که راه میرفت از او خاک میریخت، اما نه من و نه امیرعلی حاضر نبودیم او را رها کنیم. آنقدر آن هفته سخت گذشته بود که نمیتوانستیم بیخیال شویم. یک روز پیش ما ماند و برایمان کلی خرید کرد و رفت.
***
علیرضا ده دوازده روز بعد برگشت خانه ولی بهشدت مهربان شده بود و نوع برخوردش تغییر کرده بود. آنقدر که برایم عجیب آمد. گفت که فردا امیرعلی را به مدرسه نفرست، سهتایی برویم و کمی در شهر بگردیم. همین کار را کردیم. صبح از خانه زدیم بیرون و به زیارت حرم حضرت رقیه(س) رفتیم و کلی در شهر گردش کردیم. غروب که خسته آمدیم خانه، از امیرعلی پرسید «شام چی میخوری؟» من پریدم وسط حرفش که «تو خونه غذا داریم، همون رو میخوریم.» اما قبول نکرد. قرار شد از بیرون برایمان پیتزا بخرد. تا برود و برگردد، امیرعلی از خستگی خوابش برد. علیرضا که برگشت خانه، حسابی حالش گرفته شد. با این که اصلا طوری نبود که قربانصدقه بچه برود، نشست لبه تخت امیرعلی و کلی نوازشش کرد و زیر لب قربانصدقهاش رفت. باورم نمیشد این آدم، علیرضا است.
شام را که دوتایی خوردیم، رفتم آشپزخانه که ظرفها را بشویم و چای آماده کنم، اما علیرضا گفت «بیا بشین. کارها رو بذار برای بعد.» گفتم «میام حالا.» و بیتوجه به حرفش به کارم ادامه دادم. باز صدایم زد. گفت «حرف دارم باهات. میخوام ببینمت.» کفها را از روی دستهایم شستم و با حوله خشک کردم و آمدم نشستم کنارش. آن شب کلی با هم حرف زدیم. تکلیف همه چیز را مشخص کرد. حرفهایش یکطوری وصیتگونه بود. حتی از من حلالیت هم گرفت.
اواخر ماه صفر بود و قرار گذاشتیم مثل هر سال که در ایران سه روز آخر ماه را روضه میگرفتیم، آنجا در دمشق هم روضه را برپا کنیم. علیرضا قول داد زودتر خودش را میرساند تا خرید کنیم و مقدمات روضه را آماده کنیم.
حرفهایش تمام که شد برگشتم آشپزخانه و کار نیمهتمامم را تمام کردم. سر که چرخاندم دیدم گوشی همراه مرا برداشته و دارد بررسی میکند. بعدا فهمیدم آن شب تمام عکسهای خودش و پیامهایی را که به هم داده بودیم از گوشی من پاک کرده.
***

صبح که آماده شد تا برود، قرآن را کنار لیوان آبی درون سینی گذاشتم و چادر را سرم انداختم. علیرضا عادت داشت موقع رفتن فقط یک خداحافظ بگوید و برود، اما اینبار امیرعلی را بغل گرفت و حسابی چلاند و بعد مرا در آغوش گرفت و بوسید. جلوی در که رسید، وقتی از زیر قرآن ردش کردم، دوباره برگشت داخل خانه. گفت «بذار ببینم چیزی جا نذاشتم.» دوری در خانه زد و دوباره امیرعلی را بغل کرد. از زیر قرآن ردش کردم، اما کفش نپوشیده، دوباره برگشت. خندهام گرفته بود. هی از زیر قرآن ردش میکردم، اما به بهانهای برمیگشت و باز با من و امیرعلی خداحافظی میکرد. از دستش جلوی در خانه کلی خندیدم. از صدای خنده ما خانم همسایهمان همسر حاجکمیل که با هم دوست بودیم، بیرون آمد و سلامعلیکی کردیم. علیرضا دیگر خداحافظی آخر را کرد و پلهها را سر گرفت و پایین رفت. همانطور که صورتم از خنده هنوز گشاده بود، یک صدای مهیبی در وجودم پیچید. کسی به من تذکر داد که این آخرین دیدارت با علیرضا بود. دلم هُری ریخت. علیرضا از پیچ پله میگذشت که سرش را بالا آورد و با خنده به من دست تکان داد. روی نوک پاهایم ایستادم و از لای نردۀ پلهها موهایش را نگاه کردم و آنقدر ادامه دادم که کاملا از قاب نگاهم محو شد.
دلتنگی، هنوز یک دقیقه هم از رفتنش نگذشته، چنگ زد به گلویم و صدایم را دورگه کرد. خانم همسایه ایستاده بود. برگشتم و نگاهش کردم. او هم چند روزی بود از همسرش بیخبر بود. با چشمهایم که حالا لایهای صیقلی از اشک آن را پوشانده بود به او نگاه کردم و گفتم «من مطمئنم ذوالفقار دیگه برنمیگرده.» دوستم حسابی دعوایم کرد و گفت «این چه حرفیه؟ خل شدی؟» حوصله بحث کردن نداشتم و برگشتم داخل خانه. بهخاطر امیرعلی باید خودم را سرپا و سرحال نگهمیداشتم.
***
یک هفته گذشت، اما علیرضا برنگشت. هربار که زنگ میزد میگفت «زود میام که کار روضه را راه بندازیم.» اما نیامد. دلم نمیآمد بیخیال روضۀ آخر صفر شوم. به کمک خانمهای همسایه مقدمات روضه را راه انداختم. حتی با علیرضا قرار گذاشته بودیم شب شام بدهیم، اما خانمها پیشنهاد کردند که روضه را بیندازم برای ظهر و ناهار چون شبها در حرم حضرت رقیه(س) مراسم برگزار میشد و شام میدادند.
۲۸ صفر روز اول روضه، ظهر بود که علیرضا زنگ زد. با کنایه بهاش گفتم «خوب اومدی کارهای روضه رو انجام دادی!» گفت «نذاری روضه زمین بمونهها!» گفتم «خیالت راحت. همین الان داره برگزار میشه.» بهاش گفتم «کی میای علیجان؟ دلم برات تنگ شده.» برعکس همیشه که میگفت زود میآیم، گفت «من نمیام. اینجا اوضاع خیلی خرابه.» دوباره دلم ریخت. دلم مدام هشدار میداد، اما نمیخواستم قبول کنم. دلیل و آیه میآوردم که منظورش برای روضه بوده است.
همسر حاجکمیل سپرده بود که از علیرضا بپرسم همسرش کی برمیگردد و چرا از خودش خبری نمیدهد. به شوخی بهاش گفتم «حاجکمیل چرا زنگ نمیزنه به این زن بیچاره! اگه شهید هم شده، بگو یه خبر بده.» خندید. گفت «اینجا کسی شهید بشه، شماها زودتر از ما میفهمین، از تلگرام.» دیگر چیزی نگفتم و تلفن را قطع کردم. این آخرین مکالمه من و علیرضا بود. دو روز بعد در عملیات آزادسازی بوکمال، درست در روز شهادت امام رضا علیهالسلام، علیرضا شهید شده بود.
***
خبر آزادی بوکمال که رسید، خانمهای همسایه حسابی سر ذوق آمدند. من هم برای این که کام همگی شیرین شود، یکی از بستههای گز را که از ایران برده بودم از کابینت بیرون آوردم و بین خانمها پخش کردم. همینطور که بحث آزادی بوکمال گل انداخته بود، یکی از خانمها گفت «البته میگن ایران خیلی شهید داده.» دلم آشوب شد؛ آنقدر که بقیه متوجه شدند. همسر من و یکی دیگر از خانمها در این عملیات بودند. خانمها حرف را عوض کردند تا بحث کش نیاید، اما من آرام نمیگرفتم. از بقیه خداحافظی کردم و برگشتم داخل خانه.
توقع داشتم حالا که عملیات پیروزمندانه بوده، علیرضا برگردد خانه. افتادم به تمیزکاری و همهجا را برق انداختم. هربار که در میزدند با خوشحالی میپریدم جلو که از علیرضا استقبال کنم، اما خانمهای همسایه یکییکی میآمدند دم در و حرفی میزدند.
امیرعلی که از مدرسه آمد، یکی از غذاهای نذری روضه را که برای علیرضا نگهداشته بودم از فریزر درآوردم و گرم کردم. حوصله غذا پختن نداشتم. بشقاب غذا را داخل سینی گذاشتم جلوی امیرعلی و گفتم «بخور.» خودم هم رفتم ولو شدم روی مبل و گوشیام را برداشتم. همانطور که در تلگرام میچرخیدم، رفتم داخل گروه هیات فاطمیون. پست آخر یک عکس دانلود نشده بود که زیرش نوشته بود «رفیقم، شهادتت مبارک.» با ترس رویش ضربه زدم. تا دایرۀ دانلود کامل شود، جانم به لب آمد. در میان تمام التماسهای من، تصویر علیرضا در برابرم جان گرفت. دست لرزانم را گذاشتم جلوی دهانم که امیرعلی فریاد فروخوردهام را نشنود و زل زدم به چشمهای مظلوم علیرضا و موهایش که گِل زده بود و پیراهن مشکیاش که برای این محرم تن کرده بود.
به زور از جایم بلند شدم. چادر سر کردم و خودم را به خانه دوستم رساندم. در زدم و دستم را به چهارچوب در گرفتم تا به قدمهای لرزانم کمکی کرده باشم. دیگر اشکهایم بیمحابا از چشمانم میبارید. دوستم که در را باز کرد، فقط گفتم «ذوالفقار به آرزوش رسید.» و دیگر چیزی نفهمیدم.
***
به خودم که آمدم، دیدم تمام خانمهای همسایه دورم جمع شدهاند. بعدا فهمیدم همه آنها خبر داشتند و میخواستند به من بگویند شوهرم زخمی شده و مرا برگردانند ایران تا کنار خانوادهام خبر را بشنوم. خودم را جمعوجور کردم. از یکی از خانمهای همسایه که همسرش خانه بود خواهش کردم مرا به حرم حضرت زینب(س) ببرد. باید خودم را آرام میکردم. بیتاب و خسته وارد حرم شدم. رفتم گوشهای نشستم و زل زدم به ضریح طلایی که همچون قلب خروشانی وسط سالن میتپید. گریه کردم؛ سیلآسا و دیوانهوار گریه کردم. خودم را در آغوش حضرت حس میکردم و حالا میتوانستم ادعا کنم یک نفر از خیل زنهایی هستم که حضرت زینب(س) مکلف آنهاست. ایشان هم برایم سنگتمام گذاشت. عزاداریام که پایان گرفت، سنگ صبورم شد و همانطور که دو سال پیش به من انرژی داد که با رفتن علیرضا موافقت کنم، حالا جان دوبارهای به من داد که با فقدانش کنار بیایم و روی پاهایم بایستم.
نویسنده: زهرا عابدی