صبح روز شهادت حاجقاسم سلیمانی و همراهانش، چهره خندانش بین تصاویر مطهر شهدا منتشر شد؛ وحید زمانینیا، متولد ۱۳۷۱، پاسدار سپاه قدس و محافظ حاجقاسم. تازهدامادی که فقط دو ماه از مراسم عقدش میگذشت و در این حادثه تروریستی به همراه فرماندهاش آسمانی شد. دو هفته بعد از روزی که نامش را شنیدیم، در یکی از محلههای شهرری به دیدار پدر و مادرش رفتیم. کوچهشان را سرتاسر ریسه مشکی کشیده بودند و عکسهای شهید به هر طرف که سر میچرخاندیم به رویمان لبخند میزد. گفتوگو با پدر و مادر این شهید بزرگوار با وجود فاصله زمانی اندکی که از شهادت فرزندشان میگذشت در نگاه اول کمی سخت بود، اما خانم و آقای زمانینیا صبور، محکم و با روی باز میزبان ما شدند تا راوی خاطرات آقاوحید شوند. متنی که در پی میآید حاصل همین دیدار است. مادر
بعد از دوتا بچهای که برایم نماندند، خواب عجیبی دیدم. تو خواب گفتند خدا پسری به نام حسین به شما میدهد که نظرکردۀ امام رضاست. همان شد. خدا حسین را به ما داد، دو سال و نیم بعدش حمید و ۹ سال بعد وحید را.
حاجآقا پاسدار بود و اکثر مواقع نبود. صبح علیالطلوع میرفت و دم غروب میآمد. رتق و فتق امور خانه و بچهها پای خودم بود. حواسم خیلی بهشان بود. حاجآقا جز نان حلال سر سفره ما نمیگذاشت ولی حواسم به بیرون از خانهشان هم بود. میگفتم لقمه بالاخره یکجا تاثیرش را میگذارد.
وحید میخواست برود کلاس اول که آمدیم شهرری. بزرگشدۀ همین محل است. از بچگی بچه سربهراه و درسخوانی بود، مثل دوتا برادر دیگرش. اهل درگیری و دعوا و این بحثها نبودند. سرشان به کار خودشان بود و بیشتر وقتشان با هم میگذشت. خیلی به ورزش علاقه داشت و در کنار درس، تکواندو را هم دنبال میکرد. بقیه وقتش را هم یا مسجد بود یا هیات.
پیشدانشگاهیاش تمام شد و کنکور داد. در آزمون سراسری، رشته مدیریت امور بانکی قبول شد، اما گفت میخواهم بروم سپاه. با این که پدرش سپاهی بود و سختیهای زندگیاش را دیده بودم روی حرفش حرف نیاوردم. وارد دانشگاه امام حسین شد. دو سال آنجا بود و گاهی هفتهای یکبار یا دو هفته یکبار میآمد. بعد از آن، در سپاه قدس مشغول خدمت شد. یک دوره آموزشهای تخصصی را هم گذراند و بعد از آن، ماموریت رفتنهایش شروع شد. دو ماه ماموریت بود و یک ماه تهران. شهید روحالله قربانی همدورهایاش بود. شهادتش وحید را خیلی تحت تاثیر قرار داد. میرفت بهشتزهرا و قبور مطهر شهدا را زیارت میکرد، اما پیش روحالله نمیرفت. میگفت: «روم نمیشه برم سر مزارش. ازش خجالت میکشم.»
***
اوایل سال ۹۳ آمد و گفت: «میخوام برم سوریه.» مثل همیشه روی دلم پا گذاشتم و نه نیاوردم. اوج درگیریهای حلب بود. خیلی ازش خبر نداشتیم. گهگاه کوتاه تماس میگرفت و حال و احوال میکرد. دو ماه بعد آمد، اما مدام میگفت: «نمیدونم چرا بدحالم! انگار حساسیت پیدا کردهام. حس میکنم نفسم تنگ شده.» دکتر میرفت و میآمد، اما چیزی بروز نمیداد. هرچه میپرسیدم، جواب سربالا میداد یا بحث را عوض میکرد. تقریبا یک ماه قبل از شهادتش با یک پاکت بزرگ عکس رادیولوژی به خانه آمد و گفت: «میخوام برم اصفهان. باید هفت صبح اونجا باشم. وقتِ دکتر دارم.» گفتم شاید همان چکاپهای همیشگی است که دورهای انجام میشود. وحید با همان عکس رادیولوژی رفت و با تشخیص مجروحیت شیمیایی با گاز کلر برگشت. تشخیصی که دربارهاش چیزی به ما نگفت. حمید بعد از شهادتش قضیه را برایمان گفت. حمید بهاش گفته بود: «این برگه رو بذار تو پروندهات، فردا توی درجه و حقوقت موثره.» اما به وحید برخورده بود.
***
وحید تفاوتی با دوتا برادرش نداشت. مثل هم بودند فقط شاید کمی به ما وابستهتر بود. خیلی هوایم را داشت. مریضاحوال بودم و همیشه نگرانم بود. ماموریت که میرفت، زنگ میزد و بعد از سلام میگفت: «مامان، اول بگو حالت خوبه یا نه.» من هم خیلی وابستهاش بودم. دو ماه که نبود، حتی یک شب سرِ راحت زمین نمیگذاشتم. خودش هم میدانست تنها با آمدنش آرام میگیرم. با این حال هیچ وقت نمیگفتم نرو. همیشه به خودم میگفتم بچه تو و فلانی و بهمانی نرود، پس کی برود؟!
***
شب بیست و سوم ماه رمضان تا دیروقت سر کار بود. آمد افطار کرد و برای شرکت در مراسم احیا رفت. دم سحر آمد و سحری خورد و بدون استراحت رفت محل کارش. خیلی نگذشت که تلفن برادرش که خانه ما بودند زنگ خورد. پشت فرمان خوابش برده بود و تصادف کرده بود. دلم هزار راه رفت تا حمید زنگ زد و گفت اتفاقی برای وحید نیفتاده و فقط ماشینش خسارت دیده. وحید هم زنگ زد و همین حرفها را گفت، اما تا شب که برگردد، برایم هزار سال گذشت. زنگ خانه را که زد، دویدم جلوی در. از فرق سر تا نوک پایش را از نظر گذراندم. خودش حالم را میدانست. تندتند دست و پاها و سر و گردنش را تکان میداد که یعنی ببین طوریم نشده. سالمِ سالمم.
***

از پاییز سال ۹۶ به بعد تهران بود. از ماموریت رفتنهای دوماههاش خبری نبود، اما ساعت کاریاش روی برنامه نبود. گاهی ساعت سه صبح میرفت، گاهی شش صبح. گاهی ۱۰ شب میآمد خانه، گاهی هم دو روز پیدایش نبود. سوالپیچش کردم، متوجه شدم محافظ حاجقاسم سلیمانی شده. دیگر وحید همهجا همراه حاجی بود؛ ایران، عراق، سوریه، لبنان.
همان وقتها پاپیچاش شدم برای ازدواج. گفت: «چشم. کارم ردیف بشه، خودم میگم.» چند وقت بعد آمد سراغم. با من راحت بود. ریز و دشت حرفهایش پیش خودم بود. با خجالت و مقدمهچینی گفت: «مامان اگه میخوای، یه دختر محجبه و متدین برام پیدا کن.»
زهرا را یکی از دوستان حاجآقا معرفی کرد. عکسش را به وحید نشان دادم. پسندید. گفت: «شما بهتر از من سر درمیارید. اگه به نظر شما خانواده مناسبی هستن، من حرفی ندارم. فقط باید راجع به شرایط شغلیم مفصل صحبت کنیم. من ممکنه فردا برم ماموریت و یک ماه دیگه برگردم. باید با این شرایط کنار بیاد وگرنه بعدها به مشکل میخوریم.»
تماس گرفتم و قرار گذاشتیم که صحن حرم حضرت عبدالعظیم همدیگر را ببینیم. سه چهار جلسه رفتیم حرم. صحبتهایشان که به نتیجه رسید، قرار خواستگاری رسمی را گذاشتیم و رفتیم خانهشان. محرم نزدیک بود و فرصت عقد نبود. صیغه محرمیت بینشان خواندیم تا بعد از دو ماه عقد کنند.
***
قرار بود طبق رسم و رسوم، شب یلدا برای زهرا هدیه ببریم، اما یکی دو شب مانده به یلدا گفت: «مامان، من باید برم ماموریت. بد میشه هدیه رو بعدا ببریم؟» گفتم: «نه مامان. چرا بد بشه!» رفت و یک هفته بعد آمد. روز جمعه بود. شنبه و یکشنبه هم دیروقت آمد و ما برای دوشنبه شب با خانواده خانمش قرار گذاشتیم. دمِ رفتن، تلفنش زنگ خورد. رفت توی اتاق صحبت کرد. بیرون که آمد گفت: «مامان، من فردا میرم ماموریت.» نفهمیدم با کی صحبت کرد ولی پرسیدن نداشت. میدانستم یا میرود عراق یا سوریه.
آن شب موقع خداحافظی به زهرا گفت: «من فردا میرم ماموریت.» زهرا کمی غصهدار نگاهش کرد. حق هم داشت. تقریبا دو هفته بود درست و حسابی ندیده بودش. وحید که حال و هوای زهرا را دید گفت: «ناراحت نباش، ایندفعه خیلی زود میام.» آمدیم خانه خودمان، اما از ناراحتی زهرا دل تو دلم نبود. وسایلش را که جمع کرد، راهیاش کردم برود خانه پدرخانمش و صبح از همانجا برود. مثل همیشه خداحافظی کرد و رفت.
***
هربار میرفت ماموریت، زنگ میزد ولی اینبار ازش خبری نبود. روز پنجشنبه بعد از ناهار حالم عجیب و غریب شده بود. دلشوره داشتم. تا شب همانطور بودم. به حاجآقا گفتم حالم بد است. گفت: «انشاءالله خیره. چیزی نیست.» بیقرار بودم و همه فکرم پیش وحید بود. تا به دلم بد میآمد، فوری صدقه میانداختم. آن شب تا صبح خواب به چشمم نیامد.
ساعت چهار صبح به بعد، از دلآشوبه برایم نا نمانده بود. هرطور بود نمازم را خواندم و از زور خستگی خوابم برد. ساعت هشت تلفن زنگ خورد. جواب دادم. دوست وحید بود. سراغ وحید را گرفت، گفتم ماموریت است و تلفنش هم خاموش. گفت: «باشه. اگه از وحید خبر گرفتید به من یه خبر بدید.» خداحافظی کرد، اما این تماس، اضطرابم را هزار برابر کرد. ناخودآگاه رفتم سمت تلویزیون و روشنش کردم. عکس حاجقاسم اولین چیزی بود که دیدم و شهادت وحید اولین چیزی که به ذهنم رسید. میدانستم حاجقاسم هرجا باشد، وحید هم همانجاست.
یک ساعت نشده، ده دوازده نفر از همکاران وحید آمدند خانهمان. وقتی دیدمشان، همان یک ذره امید ته قلبم هم از بین رفت و به نیامدن وحید مطمئن شدم.
***
شاید در این روزها صدبار گفتهام خدایا! راضیام به رضای تو. هزاربار خدا را شکر کردهام، اما عاطفه مادرانه و دلتنگی برای وحید گاهی تمام جانم را میبَرد.
بعد از شهادت وحید فقط حضور میلیونی مردم در تشییع شهدا قلبم را آرام کرد. وحید تا روز شهادتش فقط فرزند من بود و حالا متعلق به انقلاب و جبهه مقاومت است. با تمام وجودم به او افتخار میکنم. فقط از خدا میخواهم بابت سختیهایی که در بزرگ کردن وحید کشیدم در اجر شهادتش شریک شوم.
پدر
پاسدار بازنشسته هستم. سال ۶۰ وارد سپاه شدم و تا سال ۸۵ در پادگان بلال خدمت کردم. در زمان جنگ مسئول تدارک جبهه بودیم. قرارگاههای حمزه، نجف و کربلا را ما پشتیبانی میکردیم و از این سه قرارگاه کل جبهه تجهیز میشد. من گهگاه برای پشتیبانی و سرکشی به منطقه میرفتم، اما قسمت نشد به عنوان نیروی رزمی در جبهه باشم.
تمام زحمت تربیت و رسیدگی به بچهها در نبود من به عهده حاجخانم بود. من یک یا دو بار به مدرسه بچهها سر زدم. حتی یادم نیست مدرسهشان کجا بود. با این همه مشغله و نبودنهای همیشگی، بیانصافی است اگر نگویم رسیدن وحید به اینجا و شهادتش نتیجه تربیت درست مادرش است.
***
وحید روح بزرگی داشت. احترام زیادی برای خانواده قائل بود. جدای از احترامش، حیای خاصی در برخورد با من داشت. برای هر کاری مرا در جریان میگذاشت. هر وقت نگرانیام را میدید میگفت: «من مواظب خودم هستم. شما نگران نباشید. هرچی خدا بخواد همون میشه.»
هیچ وقت عصبانی نمیشد. حتی صدایش بالا نمیرفت. با برادرهایش هم همینطور بود. با روی خوش با همه صحبت میکرد. احترام بقیه را داشت. یکی از دوستانش میگفت ما یکبار هر کاری کردیم عصبانیت وحید را ببینیم نشد که نشد. همه کارهای ما را با خنده و شوخی جواب میداد.
به نماز اول وقتش خیلی حساس بود. مخصوصا به جماعت. فرقی نداشت کدام مسجد. چندتا مسجد رفت و آمد داشت. هیات رفتن جزو برنامههایش بود. عصرهای جمعه یک هیات ثابت میرفت. شبهای جمعه هم میرفت موجالحسین میدان خراسان. ولادت و شهادت ائمه اطهار برایش اولویت داشت. پنجشنبه و جمعه سعی میکرد نمازش را در بهشتزهرا بخواند.
***
بعد از شهادتش، کنار شهید روحالله قربانی برایش مزاری در نظر گرفتیم. چند شب قبل از تدفینش از تولیت آستان سیدالکریم آمدند منزل ما و گفتند ما میخواهیم شهیدتان در آستان مقدس سیدالکریم دفن شود. پیشنهاد خوبی بود مخصوصا این که وحید حرم سیدالکریم را خیلی دوست داشت ولی ما بهخاطر محدودیتهای خاص حرم قبول نکردیم. گفتیم قرار است در کنار دوستش دفن شود. شب بعدش دوباره آمدند، اما جوابمان همان بود. بار سوم مستقیم از طرف آقای ریشهری پیغام آوردند که ما میخواهیم وحید اینجا دفن شود. گفتند به جز اطراف ضریح مطهر، هر جای حرم بخواهید محدودیت ندارد. دیگر نه نیاوردیم. چندجا را نشانمان دادند، اما شبستان را خودشان پیشنهاد دادند. روز تدفین، خانمش بار اول بود مزار وحید را میدید. با بهت گفت: «بابا! اینجایی که قراره وحید دفن بشه، جاییه که صحبتهای اولیه ازدواجمان همینجا انجام شد!»
***
خانواده شهید مظفرینیا را دانشگاه تهران دیدیم. همسر شهید مظفرینیا قصه تماس دوشنبه شب با وحید را برای حاجخانم گفت. آن شب، شهروز مظفرینیا بود که زنگ زد به وحید. معلوم شد کس دیگری قرار بوده این سفر را همراه حاجقاسم برود. وقتی شهروز این مسئله را به اطلاع حاجقاسم رساند، ایشان هم گفت پس بگو وحید با من بیاید.
***
قرار بود با شهدایمان وداع کنیم. رفتیم جایی شبیه معراج شهدا. خانواده شهید مظفرینیا و طارمی هم بودند. سه قسمت را در نظر گرفته بودند تا هر خانوادهای با شهیدش راحت وداع کند. کمی گذشت، اما تابوت وحید را نیاوردند. گفتند تابوتش را اشتباهی به منزل حاجقاسم فرستادهاند. ۲۰ دقیقه بعد، تابوت وحید به ما رسید.
***
همه شهدا درجه و جایگاه رفیعی دارند، اما به نظرم وحید چند ویژگی خاص دارد. اول این که در کنار حاجقاسم سلیمانی شهید شد، حضرتآقا بر پیکرش نماز خواند، به طور بیسابقه و در میان حضور میلیونی مردم تشییع شد و در آخر این که پیکرش در تشییع در کربلا، نجف، کاظمین، مشهد و قم طواف داده شد.
نویسنده: سمیرا سرداری