آبادان در حصر کامل بود. به هر سختی بود من و تعدادی از بچهها وارد آبادان شدیم و خودمان را به ایستگاه۷ رساندیم. حسن شفیعزاده را بار اول آنجا دیدم. خودش را با چند قبضه توپ رسانده بود که البته کار کردن با آنها خیلی هم راحت نبود. اصلیترین مشکل، گل و لای و زمین باتلاقی بود. به محض این که یک گلوله شلیک میکردند، قنداق خمپاره در زمین فرومیرفت. بچهها مجبور میشدند آن را به سختی بیرون بیاورند و برای شلیک بعدی جابهجا کنند. حسن دنبال راهی بود که این مشکل را رفع کند. آخر هم راهش را پیدا کرد. از تراورسهای ریلهای راهآهن آورد و زیر قبضه گذاشت تا بتواند آتش بیشتری روی سر دشمن بریزد.
***
بعد از شکست حصر آبادان چند روزی رفت مرخصی و بعد که برگشت او را در پایگاه منتظران شهادت دیدم. گفت مرا جایی بفرستید که کار باشد و من بتوانم آنجا کار کنم. آنموقع، مرتضی قربانی مشغول شناسایی منطقه عملیاتی فتحالمبین بود. گفتم: «به نظرم برو کمک مرتضی قربانی.» بیچون و چرا قبول کرد و رفت، اما چند روز بعد با دست گچگرفته برگشت. از اسب افتاده بود و دستش شکسته بود. گفتم: «تو رو فرستادیم شهید بشی، با دست گچگرفته برگشتی؟! هنوز عملیات نشده، نکنه از عملیات ترسیدی و میخوای به این بهانه برگردی؟» خندید و گفت: «دعا کن عملیات بشه، دست من با این گچی که داره سپر خوبیه که جلوی صورتم بگیرم و برم جلو.» حسن تو منطقه ماند و قبل از عملیات هم گچ دستش را باز کرد.
***
بعد از عملیات فتحالمبین که دیدیمش خیلی خوشحال بود. میگفت غنایم خوبی گرفتهاند و میتوانند واحد ادوات، خصوصا توپخانه را گسترش بدهند. چند وقت بعد با شور و شوق خاصی آمد و پیشنهاد كرد که توپخانه سپاه را راهاندازی کند. تا آن روز، بچههای ما بیشتر برای ارتشیها دیدهبانی میکردند. در سوسنگرد امین شریعتی دیدهبان توپخانههای ارتش بود. سن و سالش کم بود و جثه نحیفی داشت. ارتشیها امین را ندیده بودند و او را از صدایش پشت بیسیم میشناختند. خودش تعریف میکرد یکبار کاری داشته و رفته قرارگاه فرماندهی. راهش ندادند. بعد که خودش را معرفی کرد باورشان نمیشد کسی که پشت بیسیم صدایش را میشنوند چنین قد و قوارهای داشته باشد.
پیشنهاد حسن برای تیپهای سپاه خیلی ملموس نبود. فکر نمیکردند سپاه بتواند توپخانه متمرکز و آتش پشتیبانی مستقل از ارتش داشته باشد. با تمام این شرایط، حسن واحد توپخانه را در سپاه راه انداخت، آن هم در شرایطی که راهاندازی توپخانه یک کار کاملا فنی بود و حسن و نیروهایش هیچ آموزشی در این زمینه ندیده بودند. اراده و علاقه حسن به این کار کمنظیر بود. مدام بچهها را تشویق میکرد و میگفت هرقدر بتوانیم آتش خوبی داشته باشیم، در عملیات تلفات کمتری میدهیم.
***
در عملیات والفجر۸ حسن و بچههای توپخانه واقعا گل کاشتند. وقتی روی عکسهای هوایی، زمین فاو را وجب به وجب سوراخ میدید، چشمهایش برق میزد. موقعی كه خبرش میرسید توپخانه قرارگاه بعثیها را زده و فلان فرماندهشان در این آتش کشته شده، میخواست از خوشحالی بال دربیاورد.
***
بعد از یکی از عملیاتها که در منطقهای به نام گولان انجام شد به شوخی میگفت: «فیلمی بسازیم به نام گولان با شرکت افتخاری جلال طالبانی و کارگردانی علی شمخانی.» بعد هم به ترتیب اجرای نقش تکتک فرمانده لشکرها را میگفت. دست آخر هم گفت: «موسیقی متن از حسن شفیعزاده!» الحقوالانصاف هم که کار توپخانه برای رزمندههای ما مثل موسیقی بود. توی عملیات وقتی صدای گلولههای توپخانه خودی را میشنیدند که به سمت دشمن میرفت، قوت قلب پیدا میکردند و دلشان واقعا آرام میگرفت.
***
حسن در عین حال که محجوب و باحیا بود، خیلی هم شوخطبع و اهل مزاح بود. چهره آراماش خیلی زود و در همان برخورد اول به دل آدم مینشست و به قول معروف تو دل برو بود. حسن حتی در کوران جنگ و زیر آتش هم دست از شوخی و خنده برنمیداشت. از روزهای اول یک علاقه و محبت عجیبی بینمان ایجاد شده بود که شاید دلیل اصلیاش همین خلقوخو و روی گشاده و دلسوزیهای حسن بود.
بُعد دیگر شخصیت حسن این بود که اهل تهجد بود. در طول جنگ، هر روزش سختی و فشار بود، منتها کسانی که در ردههای بالاتری بودند، متحمل فشارهای سنگینتری میشدند. حسن هم از این قاعده مستثنا نبود. کمبود مهمات، کمبود وسیله نقلیه برای جابهجایی توپخانه، آبگرفتگی توپها و هزار و یک مشکل ریز و درشت دیگر، اما خم به ابروی حسن نمیآمد. در اوج خستگی و تلاش شبانهروزی، نماز شب و دعا و توسلش ترک نمیشد. گاهی کنار گوش بچههایی که میدانست اهل تهجد هستند، با لحن خاص و گیرایش خیلی آهسته میگفت: «ما را هم جزو آن ۴۰ نفر قرار بده. اسم من حسن، شهرتم شفیعزاده.»
نویسنده: عطیه علوی