غیورمردی از دیار کوشک الموت حسن احسانینژاد کشاورززاده بود. از بچگی در کنار پدرش آقاعلیاکبر سر زمین کار کرده بود؛ درست مثل بقیه همبازیهایش در روستای کوشک الموت قزوین.
تا کلاس پنجم را در مدرسه روستا درس خواند. روستا مدرسه راهنمایی نداشت. روستاهای اطراف هم از داشتن مدرسه راهنمایی محروم بودند، اما برای حسن و خانوادهاش درس خواندن مهم بود. پس باید سختی را به جان میخرید و در حالی که تنها ۱۱ سال سن داشت، راهی قزوین میشد.

در تمام سالهای تحصیل یعنی تا پایان دوران دبیرستان در گرما و سرما راه سخت و طولانی میان روستا و قزوین را آخر هفتهها طی میکرد. روحیه مذهبیاش البته بین هممدرسهایها مشهور بود و همین تقید مذهبی و درسخوان بودنش او را از بقیه همشاگردیها متمایز میکرد. البته حسنآقا مثل خیلی از دانشآموزان در آن زمان، بعد از ظهرها کار میکرد و خرج تحصیلش را خودش درمیآورد.
سال ۱۳۵۰ که در رشته تجربی دیپلمه شد، دفترچه آماده به خدمت گرفت. سربازیاش افتاده بود تهران.
فقط خدمت، نه عنوان و مقام بعد از پایان دوره سربازی به کرج رفت و در آنجا مشغول کار شد. از آنجا که اهل مسجد بود و پامنبری علما، با اوجگیری روند مبارزات در سال ۵۷ به جرگه مبارزان پیوست. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ابتدا فعالیتش را در کمیتههای انقلاب اسلامی کرج آغاز کرد و با فرارسیدن بهار سال ۵۸ به عضویت سپاه پاسداران درآمد.
مدتی مسئول پرسنلی سپاه کرج بود. سر غائله ضدانقلاب در کردستان، به آن مناطق اعزام شد، اما از آنجا که تواناییهای نظامی بالایی داشت، خیلی زود مسئولیت فرماندهی گردان
بر عهدهاش افتاد.
جنگ که شروع شد، مسئول تعاون سپاه ناحیه کرج شد ولی هر کاری که از دستش برمیآمد در سپاه انجام میداد، از کار پرسنلی و ستادی تا کارهای عملیاتی، حتی برای کفن و دفن شهدا شخصا وارد میدان میشد و اجازه نمیداد کاری روی زمین بماند.
همین پای کار بودن و بیادعا بودنش باعث شد مدتی بعد با حفظ سمت به عنوان مسئول لجستیک ناحیه هم منصوب شود. بعد از این که تیپ۱۰ سیدالشهدا(ع) تشکیل شد، کارهای حسنآقا هم چند برابر شد، اما انگار در کنار زیاد شدن مسئولیتهایش در لجستیک تیپ و امور مربوط به تعاون سپاه، قابلیتهای مدیریتیاش هم بیشتر نمود پیدا میکرد.
فرماندهان تیپ و فرمانده گردانها گاهی میماندند که حسنآقا با وجود کمبودها و مشکلات مالی، از کجا و چطوری امکانات لجستیکی مورد نیاز تیپ را برای عملیاتها آماده میکند!
دوستی عمیق با شهید جعفر جنگروی داستان دوستی حسنآقا و جعفر جنگروی و وابستگیشان را همه نزدیکان بلکه خیلی از رزمندگان تیپ۱۰ میدانستند. این دوستی ادامه داشت تا ۲۰ بهمن ۱۳۶۴ و عملیات والفجر۸. در این عملیات، هم حسنآقا و هم جعفر جنگروی فرمانده گردانهایی بودند که باید در جزیره امالرصاص وارد عمل میشدند.
نیروهای تحتامر حسن احسانینژاد مانند خودش، با تمام وجود در این عملیات جنگیدند، ایثار کردند و با مقاومت مثالزدنی موجب فریب دشمن در جزایر امالرصاص و امالبابی شدند تا فاو توسط رزمندگان اسلام فتح شود.
یک هفته بعد، حسنآقا و دوست عزیزش جعفرآقای جنگروی با نیروهایشان در فاوِ تازه فتح شده بودند. قرار بود جلسهای با حضور فرمانده گردانهای تیپ و سردار علی فضلی تشکیل شود و درباره چگونگی تحویل منطقه به لشکر جایگزین تصمیمگیری شود.
سر ظهر ۲۷ بهمن ۱۳۶۴ و بعد از اتمام جلسه، فرماندهها برای نماز از اتاق خارج شدند که گلوله توپ دشمن دقیقا خورد به نزدیک محلی که حسن احسانینژاد، جعفر جنگروی و سردار حاجعلی فضلی ایستاده بودند. غبار ناشی از انفجار توپ که فروکش کرد، بچهها دیدند حسن احسانینژاد و جعفر جنگروی در کنار هم به شهادت رسیدهاند و حاجعلی فضلی هم بهشدت مجروح شده است.
انگار قسمت بود که این دو دوست قدیمی حتی در زمان شهادت هم با هم باشند.
نویسنده: انوشه میرمرعشی