وقتی حرف از مجاهدت در راه خدا میشود، یاد شهدا بر ذهنمان نقش میبندد، اما همسرانی آسمانی در زمین هستند که با بندبند وجودشان، سالهای سال از جوانی تا پیری عاشقانه زندگی کردهاند. همسران شهدا که کلامی غیر از صبوری از لبهایشان نمیشنویم.
رهبر انقلاب فرمودند: «اگر همسران جوانی که شوهران فداکار و جوانمردشان به میدانهای نبرد رفته بودند، به بهانه داشتن فرزندان زبان شکوه باز میکردند، باب شهادت و مجاهدت بسته میشد. شما به گردن این انقلاب و این کشور و این ملت و تاریخ ما حق دارید.»
در یکی از روزهای پاییزی مهمان خانه شهید علی اوسطی شدیم و همکلام شدیم با همسر صبورش. شهید علی اوسطی در سال ۶۸ در درگیری با ضدانقلاب در شمال غرب کشور به شهادت رسیده است. طلا خسروی هستم. متولد سال ۱۳۴۸، روستای پاییزآباد شهر سنقر. روستای ما آب نداشت و وضع کشاورزی مناسب نبود. سالها قبل از انقلاب برای کار به شهر صنعتی البرز در قزوین مهاجرت کردیم. پدرم در شرکت مرغداری برکت مشغول شد. خیلی از خانوادههای کُرد هم آنجا کار میکردند. کار پدرم خوب بود و دیگر به روستایمان برنگشتیم.
پدر علی تابستانها به قزوین میآمد و به فامیلهایشان سر میزد. آنها اهل زنگولسفید روستای کنار ده ما بودند. پدر علی با یکی از دوستان پدرم آشنا بود. گفت میخواهد برای علی زن بگیرد، دوست پدرم مرا معرفی کرد.
علی تابستانها در دهشان کشاورزی میکرد و پاییز که کار نبود به قزوین میآمد. سال ۶۵ چند ماهی بود در زیباشهر بنایی میکرد و کمکخرج خانوادهاش بود. خیلی بامحبت بود. هوای پدر و مادر و خانوادهاش را هم داشت. یکبار که برای دیدن پدر و مادر و دادن کمکخرجی به روستا رفته بود، برادرش جواد را به سنقر برده بود و یکدست کت و شلوار برایش خریده بود.
اولین هدیه تعریفهای زیادی از او شنیده بودم. تنها شرط پدرم برای ازدواج ما، ماندن علی در قزوین بود. آمدند خواستگاری. در پنج شش ماهی که نامزد بودیم، فقط دو بار همدیگر را دیدیم. بعد از این مدت، عروسی گرفتیم.
علی از همان ابتدا مستقل بود و خودش عروسی گرفت. پدرم میدانست دستوبالش خالی است، به او فشار نیاورد. زندگی را خیلی ساده شروع کردیم. جهاز من هم یکدست سرویس ملامین، دو تشک، یک اجاقگاز و یک فرش شش متری بود. در اتاقی در منزل یکی از اقوامشان مستاجر شدیم.
زندگیمان را خیلی دوست داشت. وقتی فهمید باردارم خیلی خوشحالی میکرد. وضع مالی خوبی نداشتیم، اما واقعا تلاشش را میدیدم. وقتی کار بود، خیلی خوشحال میشد. دست پر به خانه میآمد. یک روز وقتی برای کار رفت و پولی دستش آمد، برایم لباس کُردی خرید. ناراحت شدم. لباس را دوست داشتم، اما دلم نمیخواست بهخاطر بیپولیمان شرمندگی و دستان خالی و دل غصهدارش را ببینم.
شیر آبی توی حیاط داشتیم. رخت و لباس و ظرفها را توی حیاط میشستم. یخچال نداشتیم. یکی از شبهای تابستان از شدت تشنگی از خواب بیدار شد. از من خواست که از یخچال اقواممان آب سرد بیاورم. تا به حال این کار را نکرده بودم. گفتم رویم نمیشود. خودش هم راضی نشد برود. رفتم و از حیاط برایش آب آوردم.
با شروع فصل میوهچینی، یک روز خوشحال آمد و گفت: «یک یخچال دست دوم دیدم.» گفتم: «ما که پول نداریم. چهجوری میخوای یخچال بخری؟!» گفت فروشنده همشهری است و گفته کارخانه یخچالسازی بهشان یخچال داده. یخچال خیلی کوچک بود. قرار شد قسطی پولش را پرداخت کنیم. فردای آن روز یخچال را آورد. بهقدری خوشحال بود که حد نداشت. روز بعد از میوهچینی، صاحب باغ کلی میوه بهاش داده بود؛ شلیل، هلو و سیب. یخچال را پر از میوه کردیم.
دوستم داشت زمستان بود و برف میبارید. یک ماه قبل از زایمان دوقلوها آبلهمرغان گرفتم. تب داشتم. پاهایم از شدت تب میسوخت. گریه میکردم. از حیاط برف میآوردم و پاهایم را داخل برف میگذاشتم تا شاید تب پایین بیاید. با صدای گریههای من، علی از خواب بیدار شد. میدانستم آهی در بساط ندارد. بهام گفت: «همین الان پاشو بریم دکتر.» قبول نکردم. صبح زود رفت دنبال کار بلکه پولی بیاورد. عصر آمد. من هنوز از شدت درد گریه میکردم. رفتیم دکتر.
همیشه به من میگفت: «به خدا میخواهم آنجوری زندگی کنم که دلت میخواهد و همه چیز برایت فراهم کنم.» خیلی دوستم داشت و همیشه ابراز میکرد. همین محبتش باعث میشد در سختیهای زندگی صبوری کنم.
بعضی روزها نداشتیم حتی صبحانه بخوریم. تو بارداری دوقلوها شده بود روزهایی که دو روز فقط نان خشک میخوردیم. علی خیلی عذاب میکشید و غصه میخورد، اما وقتی تلاشش را برای زندگی میدیدم، زندگی برایم شیرین بود.
دوقلوها به دنیا آمدند. آرش ۱۰ دقیقه از افشین بزرگتر بود. وقتی سر بچه بعدی باردار بودم، رفت سربازی. سه ماه آموزشی را در لشکر۳۱ عاشورا در تبریز گذراند. با نامه از هم خبردار میشدیم.
عکس دوقلوها بچهها را خیلی دوست داشت و مدام قربان صدقهشان میرفت و میبوسیدشان. یک روز صبح که بیدار شدم صبحانه آماده کنم، دیدم دوقلوها و پدرشان نیستند. بچهها خیلی کوچک بودند. هنوز راه نمیرفتند. مدتی گذشت تا آمدند. نگران پرسیدم: «کجا بودین؟» گفت رفته بوده از بچهها عکس یادگاری بیندازد. خودش با بچهها عکس نگرفت. فقط دستش تو عکس پیداست که بچهها را نگهداشته. عکسها را بزرگ کرد. یکی هم در قطع کوچک تو جیبش گذاشت که با خودش ببرد. بعد از آموزشی به پیرانشهر اعزام شده بود.
در دفتر برادر کوچکش وصیتنامهای نوشته بود. از شهادت گفته بود و دلواپسی برای بچهها.
خانه پدری بعد از مدتی صاحبخانه جوابمان کرد. آن زمان دوتا بچه داشتیم. درآمدی نداشتیم. خیلی تلاش کرد به خاطر داشتن زن و فرزند سربازیاش را نزدیکتر به ما بگذراند، اما قسمت چیز دیگری بود. علی خواست تا به روستا پیش پدر و مادرش بروم. دوست داشتم بمانم قزوین. شب آمد خانه و گفت اثاثیه را جمع کنیم. گفت: «با پدرت صحبت کردم. امروز میآید و شما را به خانهاش میبرد تا از سربازی برگردم.»
علی که آمد مرخصی، چون درآمدی نداشتیم، گفتم فرش شش متری را بفروشد تا برای خرجی استفاده کنیم. برادر کوچکم حرفهای ما را شنید و به گوش پدرم رساند. پدرم اجازه نداد و کمکحالمان شد.
آخرین مرخصی عارف که به دنیا آمد علی جبهه بود. با پدرم رفتم بیمارستان. خیلی ضعیف شده بودم. بچه هم لاغر و ضعیف بود. ۱۵ روز در بیمارستان بستری بودم. پدرم با تلفن نگهبانی شرکت با علی تماس گرفت و مژده تولد عارف را به او داد. هرچند خودش در خواب از تولد بچه با خبر شده بود. عارف ۴۰ روزه بود که دوباره به مرخصی آمد. اینبار درباره شرایط جنگ صحبت میکرد. گفت اگر شهید شدم مراقب بچهها باش.
آخرین روز مرخصی قرار بود صبح زود به پیرانشهر برود. دوقلوها بزرگتر شده بودند و راه میرفتند. موقع خداحافظی، دوقلوها آرام و قرار نداشتند. خیلی بیتابی میکردند. آرش پاهای پدرش را گرفته بود. عارف یکدفعه شروع کرد به گریه کردن. آرام نمیشد. روی پاهایم گذاشتمش. باز آرام نمیگرفت. علی رفت سراغ مادرم. صدایش کرد تا بچهها را آرام کند. وقتی میرفت، هی برمیگشت و به بچهها نگاه میکرد.
بعد از خداحافظی از ما به روستای خودشان رفت تا از پدر و مادرش خداحافظی کند. سراغ داییهایم که در سنقر زندگی میکردند هم رفته بود. بهشان گفته بود: «دلم گرفته، بچهها از بس دنبالم گریه کردند لحظهای از ذهنم بیرون نمیروند.»
انگار دنبال چیزی میگشت، چیزی که گریه بچهها را از یادش ببرد. رفته بود سنندج منزل یکی دیگر از اقوام. برای عارف اظهار نگرانی کرده بود که خیلی لاغر و ضعیف است.
پدرش میخواست کاری کند تا به ما نزدیک باشد. چند روز بعد تماس گرفت و به پدرش گفت فعلا اقدامی برای جابجاییاش نکند. گفت قرار است آنها را برای ماموریتی به مرز ببرند. دیگر تلفن نمیزد و نامه هم به دستم نمیرسید. ۱۱ ماه بود که در پیرانشهر خدمت میکرد.
روز شهادت از صبح که بیدار شدم دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. خیلی بیتاب بودم. عارف هم بیتابی میکرد. در همین حال، پسر همسایه آمد و سراغ پدرم را گرفت. علی شهید شده بود و شماره همسایه را از پروندهاش درآورده بودند و اطلاع داده بودند. هرچه اصرار کردم حرفی نزد. از گشت منطقه ثارالله تنها علی به شهادت رسیده بود. بعد از آن، دموکراتها در رادیویشان این جنایت را اعلام کردند و اسم علی اوسطی را بردند.
به تشییع پیکرش در قزوین نرسیدم. ما سوار اتوبوس شدیم و به تشییع در روستا رسیدیم. دلم برایش تنگ شده بود و دوست داشتم در آخرین ملاقات، یک دل سیر ببینمش. خیلی بیتابی میکردم. مویه میکردم و بیحال میشدم ولی نگذاشتند پیکر همسرم را ببینم.
بعد از شهادت علی بچهها خیلی بیتاب بودند. یک سال بعد از شهادتش، مادرشوهرم تمام وسایل علی را که از سپاه به آنها داده بودند به ما نشان داد. افشین روی لباسها خوابید و گریه کرد. از مادر شوهرم خواستم لباسها را به او بدهد. وقتی به قزوین آمدیم لباسها را به زیرزمین بردم. هر شب از خواب بیدار میشدم، افشین نبود. نصف شب به زیرزمین میرفت و لباسها را پهن میکرد و گریه میکرد. هر بار برای کاری بیرون میرفتم، به سراغ لباسها میرفت.
علی که شهید شد، پول قسط یخچال را نداشتم. یخچال را به صاحبش برگرداندم.
طلا وقتی از علی میگفت و از شهادتش، چشمانش پر از اشک میشد. البته سرنوشتشان را جدایی نمیدانست. او هنوز بوی عاشقی و حضور شهید را در منزلش حس میکند. میگوید: «علی دعایم میکند و من با یادش آرامم.»
نویسنده: بنتالهدی عاملی