غلامرضا پس از ۱۷ ماه فعالیت جهادی در روستاها، با شروع جنگ تحمیلی به مناطق جنگی رفت. حدود دو سال در جبهههای آبادان، دزفول و خرمشهر حضور داشت. پس از آموزش تخریب در واحد مهندسی رزمی ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران به عنوان تخریبچی در جبهههای اهواز مشغول به فعالیت شد. در جلسه مشترک سپاه و ارتش(لشکر۲۱ حمزه و لشکر۵ نصر سپاه) درباره پاکسازی میدانهای مین طرحی داد که مورد توجه فرماندهان قرار گرفت. غلامرضا با نیروهای تحت فرمانش وارد عمل شد و بدون دادن تلفات، میدان را پاکسازی و زمینه را برای ادامه عملیات الیبیتالمقدس و فتح خرمشهر آماده کرد. پس از فتح خرمشهر، مسئولیت پاکسازی میادین مین شهر را به عهده گرفت. آنقدر در این عملیات حضور پررنگی داشت که باعث شد دوستان و مردم منطقه به او لقب « نور خرمشهر» را بدهند.

غلامرضا و فهیمه
* در ۱۶ فروردین سال ۶۱ این سعادت را داشتند تا خطبه عقدشان را حضرت امام(ره) بخواند. پس از خطبه، غلامرضا آرزویش را با امامش در میان گذاشت و از او خواست تا برایش دعای شهادت در دنیا و شفاعت در آخرت بکند. امام هم فرمودند «انشاءالله پیروز شوید.»
فهیمه و غلامرضا پس از عقد در جماران، عازم گلزار شهدای بهشتزهرا شدند. در دستانشان حلقه ازدواج بود. همان حلقهای که به جای هر نگینی، جمله «تنها ره سعادت... ایمان، جهاد، شهادت» رویش حک شده بود. اینها شعار نبود، حرف دل و آرمانهایشان بود که با واژهها و کلمات بیان کرده بودند. آرام از مزارها عبور میکردند، اما در دلشان غوغا بود.
درست روز بعد از مراسم عقد، غلامرضا قصد عزیمت مجدد به منطقه داشت. فهیمه دعای شهادت را در کاغذی نوشت و در جیب همسرش گذاشت و صبورانه او را از زیر قرآن رد کرد.
غلامرضا در یکی دفترچههای یادداشتش در مورد خوابی که فهیمه در مورد شهادتش دیده بود چنین مینویسد:
«دیروز بعد از دیدن چندتا از بچهها که در گروه جمعآوری مین فعالیت میکنند تصمیم گرفتم به گروه آنها ملحق شوم. قرار است تا چند روز دیگر ما را آموزش داده و برای کسب تجربه به منطقه اعزام کنند. نکته جالب این مسئله بود که قبل از اعزام به اهواز، فهیمه برایم از خوابی گفته بود که من در آن به وسیله مین کشته میشوم. تداعی این مسئله برایم شورانگیز بود. البته امیدوارم که باقی مانده خواب هم درست تعبیر شود، اگر سعادتش را داشته باشم.»
مسعود قانعی از دوستان و همرزمان شهید اینگونه میگوید «غلامرضا را خیلی دوست داشتم یعنی همه او را دوست داشتند. او یک انسان متقیِ خوشبرخورد و مومن و از آن انسانهای پرظرفیت بود. از این که ازدواج کرده بود خیلی خوشحال بود. میگفت: ازدواج از نظر تکامل معنوی به من اوج داده. مسائل امر به معروف و نهی از منکر در اخلاقش بهخوبی رعایت میشد. روز ششم تیر بود که من و یکی از بچهها برای شناسایی میدانهای مین به اطراف خرمشهر رفتیم. غلامرضا آن روز در مقرمان که یکی از خانههای خرمشهر بود ماند. ما رفتیم شناسایی و برگشتیم. از ماشین که پیاده شدیم، نمیدانستیم غلامرضا رفته سراغ شمردن چاشنیها. انبار چاشنی روبهروی مقر، در آن طرف خیابان بود. وقتی داخل مقر شدیم، یکباره انفجار عظیمی ما را لرزاند. موج انفجار خیلی قوی بود. با صدای انفجار، به سرعت بیرون دویدیم. دیدیم سهتا از خانههای آن طرف، صافِ صاف شدهاند. گفتیم غلامرضا دیگر پودر شد. یکدفعه دیدیم چیزی لای آجرها حرکت میکند. غلامرضا بود. هنوز نفس داشت و زنده بود ولی بدنش سوخته بود. غلامرضا حدود یک ربع بعد به شهادت رسید. یکی از دوستانمان میگفت: من و غلامرضا با هم به انبار رفتیم. او به من گفت تو برو بیرون و مرا بیرون کرد و خودش تنهایی مشغول به کار شد که این اتفاق افتاد.»
تنها چیزی که در پیکر متلاشی شده غلامرضا به چشم میخورد، همان حلقه ازدواجش بود، با همان کلماتی که به ابتکار فهیمه روی آن حک کرده بودند. عباراتی که راه روشن ِآینده را به ما نشان میهد: تنها ره سعادت... ایمان، جهاد، شهادت.

فهیمه بر سر پیکر همسرش حاضر شد در حالی که پیراهن سفید پوشیده بود و فریاد میزد «همسر شهیدم! شهادتت مبارک.» و در مراسم ختم نیز گفت «این ختم نیست که آغاز است؛ آغاز راهی که همسرم آن را پیمود.» تا یک سال سفید پوشید و تاکید داشت که اگر غلامرضا به مرگ طبیعی از دنیا رفته بود، باید عزاداری میکرد.
فهیمه در چهلمین روز شهادت غلامرضا نمایشگاهی از عکسهای او برپا کرد. غلامرضا بر ازدواج مجدد فهیمه بعد از شهادتش تصریح کرده بود و به همین خاطر بود که او به پیشنهاد ازدواجِ علیرضا برادر غلامرضا جواب مثبت داد
. با این که برادر غلامرضا یعنی عبدالرضا به جبهه رفته بود و مفقودالاثر شده بود، اما باز هم فهیمه به رفتن همسرش علیرضا به جبهه تاکید داشت و او را به این کار ترغیب میکرد.
فهیمه سال ۶۷ در آخرین روز زندگیاش به زیارت حضرت معصومه(س) رفته بود که در آنجا بر اثر حادثهای فوت کرد.
وصیتنامه شهید غلامرضا صادقزادهقمصری بسماللهالرحمنالرحیم
توصیههاى واجب یک منتظرالشهاده، انشاءالله
اسْتَجَابَ لَهُمْ رَبُّهُمْ أَنِّی لَا أُضِیعُ عَمَلَ عَامِلٍ مِنْکُمْ مِنْ ذَکَرٍ أَوْ أُنْثَی بَعْضُکُمْ مِنْ بَعْضٍ فَالَّذِینَ هَاجَرُوا وَأُخْرِجُوا مِنْ دِیَارِهِمْ وَأُوذُوا فِی سَبِیلِی وَقَاتَلُوا وَقُتِلُوا لَأُکَفِّرَنَّ عَنْهُمْ سَیِّئَاتِهِمْ وَلَأُدْخِلَنَّهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ ثَوَابًا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَاللَّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الثَّوَاب(آلعمران/ ۱۹۵)
به نام آن که شکافنده شب مىباشد و از میان تاریکى، نور را مىآفریند. توصیهام را به تمام شاهدان حال و آینده تاریخ با آیهاى آغاز مىکنم که در آن به کسانى که در راه خدا جهاد کنند و کشته شوند وعده بهشت داده شده و آیندهاى روشن براى آنان ترسیم شده است. کاش در خود لیاقت چنین حرکتى را مىدیدم و مىدانستم که در راه خدا شهید خواهم شد. مىترسم که لایق چنین آزمایش عظیم نبوده باشم و این گفته اماممان در گوشم زنگ مىزند که برادران من! از موت نترسید، مردن حیات است.
توصیه اول و بزرگ من این است که امت اسلامى ما به هیچوجه دست از اسلام و قرآن و امامان و ولایتفقیه برندارند که همانا عذاب عظیم خداوندى بر آنان واجب خواهد شد. روحانیت پیرو ولایتفقیه را ارج بدارید که در صورت تضعیف این پیروان و مروجان اسلام، ضربهاى به اسلام خواهد خورد که جبران آن بسیار سخت خواهد بود. از بذل مال و جان در راه دوست حقیقى انسان که همانا الله است کوتاهى ننمایید که غفلت موجب پشیمانى ابدى خواهد شد. رابطه همیشگى خود را با قرآن و خدا قطع نکنید. به شرق و غرب لاقید بمانید که در صورت وابستگى به هر یک، تباهى به جامعه روى خواهد آورد. تندروى و کندروى در احکام اسلام را بر خود حرام کنید و بدانگونه روید که امام عزیز، این اسوه اسلامى مىپیماید. سعىتان این باشد که انقلاب اسلامی امام را به انقلاب حضرت مهدی(عج) پیوند دهید و به شعارهاى میلیونى خود جامه عمل بپوشانید.
پدر و مادر عزیز! امیدوارم در رفتن من، نمونه کامل یک مسلمان معتقد به الله باشید که هیچگاه در اعاده امانت، از خود بیتابى نشان نمىدهد.
همسرم نیز بداند و مىداند که وظیفه سنگین زینبگونهاى بر دوش اوست که ارادهاى همچون کوه مىخواهد و عزمى پولادین برای ادامه راه ناتمام ولى روشن من، با دلیلی چون امام و همراهىِ شهیدان زندۀ انقلاب.
خداوندا! تمامى گناهان مرا که خوب بر آن واقفى و واقفم، ببخش و از تو طلب مغفرت مىکنم. امیدوارم تا لحظه آخرى که در این دار فانى خواهم بود، دو جبهه حق و باطل را بهخوبى تفکیک نمایم و ذرهاى در ایمانم خلل وارد نیاید.
به تاریخ ۶۰/۸/۳۰، ساعت ۹ صبح
بیش از این در این مقال و این ذهن کور نگنجد.
غلامرضا صادقزاده
دستنوشتههای شهید
یک به نام آن که مرا به راه خود هدایت خواهد کرد زیرا مهربانترین مهربانان است.
۲۷/۸/۶۰، ساعت دو و ۲۰ دقیقه بعد از ظهر.
نماز ظهر و عصر را در اردوگاه خواندهام و در محل کتابخانه دبیرستان سابق مشغول نگارش میباشم. صبح پس از نرمش و صبحانه، مرخصی گرفته و برای رفتن به حمام و تلفخانه از محل خارج شدم. اول به محل باجهها رفته تا در صورت امکان، تماسی با تهران داشته باشم و به قولم عمل کنم. حدود یک ساعت و خردهای در دهان تلفن سکه انداختم ولی تهران همچنان اشغال بود و تماس برقرار نشد. میدانم که پشت سرم چه چیزها که نخواهند گفت ولی بیخیالش... من که اقدام کردم.
رفتم حمام. پر از سرباز بود. بعد از نیم ساعت ایستادن توی صف، تازه نوبتمان شده بود که ناگهان سر و صدایی بلند شد. گفتند هواپیماها حمله کردهاند. وقتی اوضاع آرام گرفت، فکر کردیم خالی بستهاند ولی بعد از بیرون آمدن، خبر موثق این بود که یک میگ را زده بودند و کفاش دم حمام چه کیفی کرده بود. با چه نشاطی تعریف میکرد و میگفت که مردم با هرچه دم دستشان بود به محل سقوط رفتهاند.
بگذریم...
برای ناهار به اردوگاه برگشتیم و پس از مدتها توی صف ایستادن، ناهار را که مرغ و پلو بود گرفتیم و خوردیم. چند گروه تازهوارد آمدهاند که یکی از آنها آشنای بچههاست. اگر بشود، میخواهیم به همراهشان راهی منطقه شویم
. راستی! عجب دیدنی دارد بچههای نیموجبی با آن صورتهای بیریش و سبیل که قدشان قدِ تفنگ است، یک کوله بستهاند و آماده عزیمت به خط مقدمند! وقتی در یک ردیف میایستند، قدشان یک متر و نیم بیشتر نشان نمیدهد.
عجب روحیهای! مثل فشفشه میمانند! خدا حفظشان کند، یا به قول خودشان شهیدشان کند! وقت نداریم... والسلام.
دو ۲۷/۸/۶۰، ساعت شش و ۲۰ دقیقه صبح
بعد از نماز صبح است و ما در اردوگاه مبارزان در اهواز هستیم
. روز گذشته، ساعت هفت صبح وارد اهواز شدیم. پس از ۱۸ ساعت مسافرت با قطار، خود را به ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران رساندهایم تا ظهر، کارهای مقدماتی مثل پر کردن پرسشنامه و... انجام شود.
اردوگاه مبارزان که قبلا یک دبیرستان بوده و کناره شهر و در محله اعیاننشین بنا شده است اکنون به محل اسکان تبدیل شده. در یکی از کلاسهای این دبیرستان مستقر شدیم که قبلا بچههای دیگری از شهرهای مختلف به اینجا آمده و رفته بودند. در و دیوار آن، حکایت از لحظههای شیرین قبل از عملیات و بعد از آن دارد. خبر از شهادت یاران میدهد. شعارهایی هم علیه گروهکهای چپ و منافق را میتوان در بین نوشتهها دید.
عصر ساعت چهار بود که زدیم بیرون و تمام خیابانهای اصلی شهر و مرکز آن را در پی فیلم دوربین زیر پا گذاشتیم ولی پیدا نشد که نشد. دماغمان سوخت چون هیچ کس از گروه ما فیلم نیاورده است. خلاصه برای خالی نبودن عریضه، چرخ دیگری در شهر زدیم و این دفتر یادداشت در همین گردشها زاده شد. سری هم به تلفنخانه زدیم ولی هرچه کردم شماره حاجی و بابا آزاد نشد. باز هم دماغ ما سوخت
. وقت صبحگاه است
.
نویسنده: اسرا مهدوی پینوشت
* فهیمه باباییانپور نویسنده کتاب «نامههای فهیمه»