۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

کو برادرهای من؟

کو برادرهای من؟

کو برادرهای من؟

جزئیات

مروری بر زندگی شهیدان حسن، محمدرضا و مرتضی کارور

21 خرداد 1399
در رهگذر دیدارهای گروهی فدک، این‌بار در خدمت خانواده‌ بزرگوار سه شهید دفاع مقدس بودیم. پدر در قید حیات نیست و مادر هم که سه پسرش را یکی پس از دیگری به انقلاب و اسلام هدیه کرده، خسته از فراز‌و‌نشیب‌های این سال‌ها با چشمانی آرام ما را همراهی می‌‌کند. چند سالی هست که دیگر حافظه‌اش یاری خاطرات را نمی‌كند، اما با نگاه بی‌کلامش به قاب عکس‌ها روایتگری‌ها دارد.
آن‌چه می‌‌خوانید حاصل گفت‌وگوی خادمین شهدا فدک در مصاحبه با خواهران شهیدان کارور است.

 خواهر شهیدان کارور
روایت فاطمه
از فاطمه که فرزند اول خانواده است و گذشته پدر و مادر را بیش‌تر به‌خاطر می‌‌آورد خواستیم صحبت را آغاز کند و او برای‌مان این‌گونه روایت کرد:
پدر و مادر در سال ۱۳۲۳ در روستای درده از توابع فیروزکوه با هم ازدواج کردند و بعد از چند سال به ورامین رفتند. الان هم در شهرری زندگی می‌‌کنیم. ما شش فرزند، سه خواهر و سه برادر بودیم.
پدرمان در ورامین یک مغازه نجاری داشت. حسن و محمدرضا بعد از مدرسه برای کمک به او به مغازه می‌‌رفتند. هرگاه پدر برای خواندن نماز به مسجد می‌‌رفت، آن دو را نیز با خود می‌برد. با گذشت زمان، آن‌ها هم به خواندن نماز و رفتن به مسجد علاقه‌مند شدند.
ما عادت کرده بودیم که صبح‌ها با صدای اذان و صوت نماز پدر از خواب بیدار شویم. او در بین همسایه‌ها و فامیل به راستگویی معروف بود.
***
حسن به عنوان پسر بزرگ‌تر، برای خانواده اهمیت خاصی قائل بود و با همه به مهربانی رفتار می‌کرد و همیشه نگران خانواده بود. با پایان گرفتن درسش در دبیرستانی در ورامین، در سال ۵۴ همافر شد و با یک همافر ازدواج کرد. به همین دلیل او کم‌تر به ورامین رفت‌وآمد داشت. هربار که به دیدن ما می‌‌آمد، حتما برای‌مان سوغاتی می‌‌آورد.
من به دلیل یک تصادف در بیمارستان بستری شدم. ماشین‌مان نیز خسارت دید. حسن با وجود مشغله‌ زیاد، تقریبا هر روز به من سر می‌زد و به رفع و رجوع مشکلات ناشی از تصادف می‌‌پرداخت. از همان کودکی با محمدرضا ارتباط عاطفی خاصی داشتند و مانند یک روح در دو جسم بودند. به همین علت شهادت حسن، ضربه سختی به محمدرضا وارد کرد.
***
محمدرضا تقریبا دو سال با من فاصله سنی داشت. بین تمام خواهرها و برادرها در اخلاق، ادب و محبت شاخص بود. تمام صحبت‌هایش را با نام خدا، پیامبر و امام آغاز می‌کرد و تکیه‌کلامش همیشه تاكید بر تقوا بود. در خواندن نماز بسیار متواضعانه بود و نماز شبش ترک نمی‌شد. همیشه به ما سفارش می‌‌کرد در خط ولایت باشید و از این مسیر خارج نشوید. می‌‌گفت: «به نسل جوان این را یاد بدهید که اگر در جوانی لذت عبادت را بچشند، امکان ندارد از این راه منحرف شوند.» رضای خدا را در همه اعمال و رفتارش مد نظر قرار می‌داد. بعد از ازدواج، هرگاه با همسرش بیرون می‌رفت از او می‌خواست که با فاصله از هم قدم بردارند که نکند جوانی از دیدن این صحنه حسرت بخورد. همیشه دوست داشت گمنام بماند و کارهایش را در خفا انجام می‌داد و می‌گفت: «من این دنیا را با خدا معامله می‌كنم.»
***شهیدان کارور
عصاره وجودی و اخلاقی پدر روی مرتضی هم تاثیر گذاشت و او مانند حسن و محمدرضا پایبند به اصول اسلام و انقلاب شد. مرتضی بر عکس سن کمش روح بزرگی داشت. با این که درسش خوب بود و می‌توانست در رشته پزشکی به نتایج بالایی دست یابد، اما تصمیم گرفت وارد دبیرستان سپاه شود.
بارها از او خواستیم که درسش را ادامه دهد، اما در جواب می‌‌گفت: «الان جبهه به نیرو نیاز دارد، شما می‌خواهید که من درس بخوانم و دکتر بشوم که در آینده چندتا بیمار را نجات بدهم، اما الان اسلام در خطر است. الان اسلام نیاز دارد و من باید بروم.»
 
روایت پروانه
پروانه چهارمین فرزند خانواده است که بعد از محمدرضا به دنیا آمده. او كه دوران جوانی‌اش را در مبارزات گذرانده، در ادامه صحبت‌های خواهر ادامه می‌دهد:
حسن روحیه انقلابی بالایی داشت. با شروع مخالفت‌ها، مبارزات مخفیانه خود را علیه شاه در ارتش آغاز کرد و در پخش اعلامیه و انتشار سخنرانی‌های امام فعالیت می‌کرد. ما بعد از شهادتش متوجه این فعالیت‌ها شدیم. هیچ وقت از خودش صحبت نمی‌کرد و تمام تلاشش برای آگاه کردن خانواده و اطرافیان در مورد انقلاب و خیانتکاران به آن بود. در مهمانی‌ها و مجالس مختلف، تمام تلاشش را برای اثبات برحق بودن امام می‌کرد و هیچ فرصتی را برای روشنگری از دست نمی‌داد. گاهی ما به حسن اعتراض می‌کردیم که: «داری خودت را از بین می‌‌بری.» اما او كار خودش را دنبال می‌كرد.
***
من در دوران انقلاب در مدرسه ارشاد درس می‌‌خواندم. حسن با ماشینش به دنبال من و محمدرضا می‌‌آمد تا برای گوش دادن به سخنرانی‌های شهید بهشتی و آقای طالقانی به بهشت‌زهرا برویم. قبل از رسیدن به آن‌جا لباس‌های ارتشی‌اش را عوض می‌کرد و در ماشین می‌‌گذاشت. او در روشنگری ذهن ما نقش بسزایی داشت و زندگی و مرگ خود را در این راه گذاشت.
با توجه به اختلاف سنی کمی ‌‌که با محمدرضا داشتم در بسیاری از فعالیت‌های مذهبی مانند شرکت در جلسات سخنرانی‌، رفتن به جمکران و... با هم بودیم. درسش که تمام شد، برای پیدا کردن کار به شهرری رفت و در نیم طبقه منزل خواهرم، فاطمه ساکن شد. فعالیت‌های انقلابی محمدرضا با شروع درگیری‌های انقلاب آغاز شد. دوستانش را در منزلش دور هم جمع می‌کرد و با هم صحبت می‌کردند. حاضر نبود به هیچ عنوان در رژیم شاه خدمت کند، به همین دلیل از رفتن به سربازی امتناع کرد. بعد از پیروزی انقلاب وارد سپاه شد و مدتی به عنوان محافظ در بیت امام مشغول به کار شد. علاقه‌ بسیار خاصی به ایشان داشت.
***
اولین حضورش در مقابله با ضدانقلاب در کردستان و مربوط به سال ۵۸ است. سپس به جبهه جنوب رفت و ماندگار شد. تا مدت‌ها فکر می‌کردیم محمدرضا در جبهه یک سرباز ساده است. پس از فتح خرمشهر تمام نیروها برای استراحت به شهرهای‌شان برگشتند، اما محمدرضا ۴۰ روز بعد آمد. مانده بود تا جنازه شهدا را به خانواده‌های‌شان تحویل دهد. در مدتی که منزل بود، یکی از سربازها برای گرفتن مرخصی با او تماس گرفت. آن‌جا متوجه شدیم که محمدرضا فرمانده گردان مالک است. خودش از این مسئله ناراحت شد. دوستانش برای‌مان تعریف کردند که از قبول مسئولیتی که نامه‌ای به همراه داشت دوری می‌کرد، اما برای انجام هر کاری آماده بود.
***شهیدان کارور
من و مادرم منزل خواهرم بودیم که محمدرضا قبل از رفتن به جبهه برای دیدن ما آمد. مادرم به رضا گفت: «چرا موقعی كه فیلم می‌گیرند تو نمی‌آیی جلوی دوربین ما ببینیمت؟ قایم نشو.» خندید و گفت: «من از خدا خواسته‌ام هیچ اثری از من نماند.» مادر گفت: «رضا! خودت را لوس نکن.» رضا دو سه‌بار جمله‌اش را تکرار کرد. رضا اهل عکس گرفتن هم نبود. این آخرین دیدار ما با رضا بود. دخترش یک سال و نیم بیش‌تر نداشت که پدرش شهید شد.
***
بعد از شهادت محمدرضا، مرتضی که دیگر ۱۱ ساله شده بود تصمیم گرفت راه برادران‌مان را ادامه دهد. چندبار از طریق لشکر ۲۷ محمدرسول‌الله(ص) و لشکر سیدالشهدا(س) که شهیدان ما را می‌‌شناختند اعزام شد، اما به علت سن کم و شهادت دو برادر دیگرمان او را برمی‌گرداندند. برای این ‌که به هدفش برسد، شناسنامه‌اش را تغییر داد و از طریق جهاد فیروزکوه به جبهه رفت.
 
روایت زهرا
زهرا سومین خواهر شهیدان، با ذکر این نکته که تمام مسیر زندگی‌شان را مدیون پدر هستند و اگر برادرانش شهید شدند از بزرگی، زحمات، ایمان قوی و لقمه حلال پدر بوده، می‌‌گوید:
حسن با آمدن امام به ایران، از هیچ تلاشی برای پیروی از ایشان کوتاهی نکرد. پس از اعلام بیعت نیروی‌هوایی با رهبر انقلاب که هماهنگی این دیدار به وسیله حسن و دوستانش انجام گرفته بود، گارد شاهنشاهی نیروی‌هوایی را خلع سلاح كرد و در اقدام بعدی در تاریخ ۲۰ بهمن ۵۷ به نیروی‌هوایی حمله کردند و بیش‌تر از صد نفر از آنان را به شهادت رساندند. همسر حسن به همراه تعدادی دیگر از همافران در داخل محوطه حضور داشتند. دیگر همافران بدون اسلحه و با ایجاد سوراخ در دیوار، اقدام به خارج كردن این افراد از محوطه کردند. در این درگیری و هنگام فرار، ضربه‌اي به شكم حسن خورد و از ناحیه روده آسیب دید. با بروز دردهای شکم و مراجعه به پزشک متوجه مشکل شدیم. او با انجام سه عمل پی‌درپی سلامتی خود را به دست آورد. در تمام مدتی که در بیمارستان بستری بود، محمدرضا در کنارش ماند و از او پرستاری کرد. حسن در آن‌جا هم از تلاش برای اثبات انقلاب دست نکشید و تمام وقتش را در صحبت کردن با دیگر بیماران و بیان حقایق انقلاب می‌‌گذراند.
***
درگیری‌های کردستان تازه شروع شده بود. حسن و محمدرضا تمام مدت در مورد کردستان و خیانت‌های بنی‌صدر صحبت می‌کردند. به حسن شش ماه مرخصی پزشکی داده بودند، اما به صورت داوطلبانه راهی کردستان شد. بر اثر ضربه‌ای که در درگیری‌ها به شکمش خورد، زخمش دوباره باز شد. حسن را برای درمان به انگلستان فرستادند، اما آن‌جا هم نتوانستند کاری برایش انجام دهند و به ایران بازگشت. محمدرضا که به‌خاطر حسن و مجروحیتش از رفتن به کردستان منصرف شده بود بعد از مدتی تصمیم به رفتن گرفت. محمدرضا كه می‌رفت، یكی از روزهای خرداد ۵۹ بود. همان شب حسن در بیمارستان به شهادت رسید و در بهشت‌زهرا به خاک سپرده شد.
***
من اولین کسی بودم که از شهادت محمدرضا مطلع شدم. به عنوان امدادگر در بیمارستانپیکر شهید کارور شهید چمران اهواز مشغول به کار شده بودم. عملیات خیبر که جزو سخت‌ترین عملیات‌های دوران دفاع مقدس به شمار می‌‌آید، تازه آغاز شده بود و مجروحان بسیاری داشت. من از محمدرضا خبری نداشتم و خیلی نگران بودم. یکی از دوستانم در حین رسیدگی به مجروحان از زبان چند رزمنده نام شهید کارور را شنیده بود. به من گفت: «چند نفر دارند در مورد کارور صحبت می‌کنند. شاید برادرت باشد.»
با هم رفتیم پیش آن‌ها. وقتی به آن‌ها رسیدیم متوجه شدم اصفهانی هستند. گفتم: «برادر من از تهران اعزام شده.» اما دوستم اصرار داشت که اسم کارور را شنیده. من را مجاب کرد بپرسم. گفتم: «شما فرمانده گردان مالک را می‌شناسید؟» یكی از آن‌ها بدون مكث گفت: «شهید کارور را می‌گویید؟» مات و مبهوت نگاهش کردم. متوجه حالتم شد و پرسید: «چه نسبی باهاش دارید؟» وقتی فهمید برادرم است توضیح داد که هنوز کسی خبر قطعی از وضعیتش ندارد، اما بعضی‌ها شهادتش را دیده‌اند. از آن روز از همه سراغش را می‌گرفتم. کسی نبود که او را نشناسد، اما نه بین مجروحان پیدایش می‌کردیم و نه جنازه‌اش را می‌آوردند.
یک روز از امور تعاون اهواز با من تماس گرفتند. با مراجعه به آن‌جا متوجه شدم که خودشان هم پیگیر هستند و قرار شد نتیجه را به من اطلاع دهند. بعد از ۱۲ روز خبر دادند که به عنوان مفقودالاثر اعلام شده و خانواده را در جریان بگذارم. فردای آن روز با اتوبوس راهی تهران شدم. بچه‌های لشکر، خبر را به خانواده‌ام رسانده بودند. پیکر محمدرضا برای همیشه در جزیره مجنون گمنام ماند.
***
سه سال بعد از شهادت محمدرضا در سپاه مشغول فعالیت بودم که خبر شهادت مرتضی را برایم آوردند. موقع گفتن خبر به من تردید داشتند. گفتم: «حسن رفت، محمدرضا رفت، حالا هم مرتضی. ما خودمان این راه را انتخاب کرده‌ایم و از اسلام و انقلاب ناراحت نیستیم.»
پدر که در آن زمان در راه برگشت از جبهه بود، از صحبت مسافران اتوبوس در محل متوجه شهادت مرتضی شد. همه نگران برخورد پدر و مادر بودیم و چون نمی‌‌دانستیم پدر از قضیه مطلع است، حتی حجله را نیز جمع کردیم كه با صحنه عجیبی روبه‌رو شدیم. پدر و مادر با دیدن یکدیگر، شهادت مرتضی را به هم تبریک می‌گفتند.
مرتضی  ۱۴ سال و هفت ماه داشت و در ۲۱ دی سال ۶۵ در عملیات کربلای۵ در منطقه شلمچه به شهادت رسید. پیکرش را چند روز بعد برای ما آوردند.
***
مرتضی دو ساعت قبل از عملیات، نامه‌ای نوشته بود و به همرزمانش وصیت کرده بود که آن را برای ما بیاورند. قسمتی از نامه‌اش به این شرح است:
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم
ای اشک‌ها بریزید، مرا در بر بگیرید، شاید مقداری از گناهانم شسته شود. عقربه ساعت هم‌چنان به سرعت پیش می‌‌رود. سرعتی برابر با سرعت گذر عمر. عمری بی‌ارزش و گذرا. عمری که به‌خاطر آن، انسان در این دنیای فانی به تکاپو افتاده و به هر عملی دست می‌‌زنند.
پدرم! یوسفم، گم‌گشته‌ام خوانی، هم‌چو یعقوب بایست.
مادرم، ام‌البنینم! پایدار باش. مشکن و استوار باش.
خواهرانم، زینبانم! بسوزید و بسازید. بسوزید همچو شمع، اما نبازید.

نویسنده:  محمود ترحمی

مقاله ها مرتبط