۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

كنار حاج‌قاسم

كنار حاج‌قاسم

كنار حاج‌قاسم

جزئیات

مصاحبه با پدر و مادر شهید اصغر پاشاپور

11 خرداد 1399
روایت پدرشهید حاج اصغر پاشاپور
سرم پایین بود و هرچی بزرگ‌ترها می‌گفتند، لب از لب باز نمی‌کردم. اولین‌بار نبود که می‌آمدم توی خانه کاهگلی آقاسیدعلی، اما این‌بار با همیشه فرق داشت. قرار بود زمان عروسی‌ام با دختر آقاسید را توی تقویم ببینند. سیدعلی بزرگ آبادی بود و هیچ‌ کس روی حرفش حرف نمی‌زد. صاحب اجاق هم بود. هر کس بچه‌دار نمی‌شد یا مریض داشت، دست به دامن این خانه می‌شد. حتی از آبادی‌های خیلی دور.
حوریه‌سادات تک‌دختر آقاسیدعلی را وقتی کم‌‌سن ‌و سال‌تر بود دیده بودم. نوه عمه‌ام بود و ۹ سال کوچک‌تر از من. وقتی خاله‌مریم حرف حوریه‌سادات را پیش کشید، هیچ‌ کس توی خانه ما نه نیاورد. به یک هفته نکشید که بزرگ‌ترها قرار و مدار خواستگاری را هم گذاشتند.
سرم را بالا آوردم و به تقویم توی دست سیدعلی نگاهی انداختم. آقاسید یک روز را معلوم کرد و به بقیه گفت. بزرگ‌ترها همه قبول کردند و صلوات بلندی فرستادند.
زودتر از آن‌چه فکر می‌کردم، بساط عروسی‌مان راه افتاد. همشهری بودیم. هردومان توی بیجارِ کردستان به دنیا آمده بودیم، اما آبادی‌هاي‌مان با هم فاصله داشت. دست حوریه‌سادات را گرفتم و آوردم توی یکی از اتاق‌های خانه پدرم. صبح‌ها با برادرهایم می‌رفتیم سرِ زمین کشاورزی پدرمان و غروب‌ها خسته برمی‌گشتیم خانه. زن‌ها هم کارهای خانه را می‌کردند. حوریه‌سادات به مادرم توی فرش‌بافی و مَشک‌زنی کمک می‌کرد. بعضی روزها هم تمام اتاق‌های دورتادور خانه را جارو مي‌زد. با این که می‌دانستم توی خانه پدرش هیچ‌کدام از این کارها را نمی‌کرده و نوکرشان کمک‌دست مادرش بوده، اما خودش راضی بود و گله یا شکایتی نمی‌کرد. توی فرش‌بافی استعداد هم داشت. رج‌هایی که می‌بافت یک‌دست و مرتب بود. آن‌قدر که هر کس می‌دید خیال می‌کرد بافنده ماهری آن‌ها را بافته.
***
سه سال از شروع زندگی‌مان گذشته بود که یک‌ روز سربازی از طرف سپاه دانش برای آموزش آمد توی روستای‌مان. ماه محرم سال ۴۱ بود. بعد از نماز توی مسجد روستا سینه‌زنی داشتیم. من باسواد بودم و چندتایی کتاب درباره عاشورا خوانده بودم. دلم می‌خواست درباره قیام امام‌حسین(ع) با مردم حرف بزنم. بعد از سینه‌زنی برای مردم سخنرانی کردم. همان سرباز به پاسگاه گزارش کرد و صبح فردا فرستادند دنبالم. رئیس پاسگاه از اقوام پدرم بود. سربسته حالی‌ام کرد که اگر از آن روستا و آن شهر نروم، دستگیرم می‌کنند و معلوم نیست تا کی باید توی زندان بمانم. بی‌آن که وسایلی برداریم، حوریه‌سادات را بردم خانه پدرش و جریان را برای آقاسیدعلی گفتم. روحیه‌اش را می‌شناختم. شبیه من فکر می‌کرد. پشتم درآمد و خیالم را راحت کرد که کار درستی کرده‌ام. از کردستان آمدم بیرون و راهی همدان شدم. یک ‌ماه بنایی کردم و با حقوق کمی که گرفتم یکی دو دست رختخواب و یک چراغ والور کوچک خریدم و بردم خانه آقاسید. نمی‌توانستیم برگردیم خانه پدرم. خانه سیدعلی هم نمی‌خواستیم بمانیم. دل‌مان می‌خواست مستقل بشویم. توی همان روستا یکی از اتاق‌های خانه خاله‌مریم را اجاره کردیم و برای یک ‌سال ماندگار شدیم.
***
اولین پسرمان که به دنیا آمد من رفتم تهران. دنبال کار می‌گشتم و با سابقه‌ای که پیدا کرده بودم، نمی‌توانستم توی شهر خودمان کار کنم. یکی از اقوام‌مان برای من و برادر حوریه‌سادات‌ حاج‌عباد، توی کارخانه روغن‌نباتی شاه‌پسند کار پیدا کرد. من شدم پِرِس‌کار قسمت قوطی‌سازی کارخانه و حاج‌عباد توی بخش کارتن‌سازی مشغول شد. حاج‌عباد قبلا پیش ملاعلی‌همدانی درس می‌خواند، اما وقتی افتادند دنبال روحانی‌ها و یکی‌یکی دستگیرشان کردند، درسش را ول کرد و آمد تهران تا به ‌دور از چشم همه به کارهایش برسد. رساله امام خمینی(ره) را اولین‌بار دست او دیدم.
بعد از سه ‌ماه یک اتاق ۱۲ متری توی میدان هروی اجاره کردم و فرستادم دنبال حوریه‌سادات و پسرم که بیایند تهران. حاج‌عباد هم پیش ما زندگی می‌کرد. آب‌ها که از آسیاب افتاد، حاج‌عباد برگشت سر درسش، اما من تازه امام را پیدا کرده بودم. ماه رمضان بود که رفتم مسجد سیدعزیزالله و هر طوری بود رساله‌اش را گير آوردم.
توی کارخانه، سر مسئله‌ای بین کارگرها اختلاف افتاده بود. فتوای آقای شریعتمداری و امام با هم فرق داشت. رساله‌ای را که خریده بودم بردم توی کارخانه و نظر امام را نشان‌شان دادم. یک ماه نگذشته بود که به بهانه تعدیل نیرو حکم اخراجم را دستم دادند.
با همه پولی که از حقوق من و فرش‌بافی حوریه‌سادات پس‌انداز کرده بودیم، یک تکه‌ زمین کوچک توی جنوب شهر خریدیم. به سلیقه خودمان یک اتاق وسط زمین ساختیم و با دیواری، اتاق را نصف کردیم. یک طرف اتاق بساط زندگی‌مان را چیدیم و طرف دیگر شد کارگاه کوچک کارتن‌سازی.
***
ماه‌های قبل از انقلاب بود و تظاهرات و اعتراض مردم اوج گرفته بود. یک دختر و یک پسرِ دیگر به خانواده ما اضافه شده بودند. با حوریه‌سادات و بچه‌ها توی بیش‌تر راهپیمایی‌ها شرکت می‌کردیم. دل‌مان نمی‌خواست از هیچ‌کدام از برنامه‌ها جا بمانیم. توی محل، همه این را می‌دانستند. یک ‌روز که از راهپيمايي‌ برگشتیم، با مغازه سوخته‌مان روبه‌رو شدیم. کارتن‌ها و جعبه‌هایی که سفارش ساخت‌شان را داشتم، همه سوخته بودند. آتش حتی به خانه‌مان هم رسیده بود و چندتایی از وسایل‌مان آتش گرفته بود. بساط کارتن‌سازی را به هر زحمتی که بود دوباره راه انداختم.شهید حاج اصغر پاشاپر همراه با پدر و مادرشان
***
هفدهم شهریور سال ۵۷ بود و ماه رمضان. توی محله یک هیات داشتیم که من مسئولش بودم. آن‌ روز بیش‌تر مردها توی هیات دور هم جمع شده بودند. نوار صحبت‌های امام خمینی(ره) را برای‌شان گذاشتم. چند دقیقه‌ای نگذشته بود که هیات خالی شد و جز من و پسرم هیچ‌ کس باقی نماند. نیم ساعت بعد فهمیدیم که یک راهپیمایی سراسری توی شهر راه افتاده. به میدان ژاله نرسیده بودیم که خبر رسيد مردم را به رگبار بسته‌اند. اعتراض مردم بالا گرفت و سربازها هرطور که بود همه را متفرق کردند.
***
نزدیکِ آمدن امام بود. از منطقه‌ای که ما زندگی می‌کردیم، يك گروه ۷۰ نفره مامور استقبال و محافظت از جان امام خمینی(ره) شدیم. من و یک نفر دیگر انتخاب شدیم براي سرپرستي اين ۷۰ نفر. به‌مان گفتند برویم خانه و وصیت‌نامه‌هاي‌مان را بنویسیم و برگردیم. آمدم خانه و وصیت کردم و خانه و بچه‌ها را سپردم دست حوریه‌سادات که همیشه همراهی‌ام می‌کرد. نزدیک رفتن بود. هرچه منتظر نفر دوم شدم نیامد که نیامد. تنهایی برگشتم و گروه را تحویل گرفتم و شدم سرپرست‌شان. یک گروه مردمی مخفی تشکیل داده بودیم، اما برای این که همدیگر را پیدا کنیم، یک تکه روبان سرخ رنگ به جیب داخلی کُت‌مان دوخته بودیم. سرتاسر خیابان شهید رجایی را سپرده بودند به ما. امام که آمد، دل‌مان مي‌خواست مثل بقیه مردم برویم استقبالش و ببینیمش. مثل حوریه‌سادات که می‌دانستم با بچه‌ها برای دیدن امام آمده، اما نمی‌توانستیم امانتی را که به‌مان سپرده شده بود ول کنیم و برویم.
***
یک سال از انقلاب می‌گذشت. جمعیت ساکنان محله بیش‌تر شده بود، اما هنوز خیلی از خیابان‌ها و کوچه‌ها آسفالت درست و حسابی نداشتند و مردم برای رفت و آمد به دردسر می‌افتادند و  بچه‌ها نمی‌توانستند بازی کنند. بعضی‌ خانه‌ها هم برق و آب نداشتند. نمی‌توانستم بی‌قيد باشم. کمبودهای قبل از انقلاب تازه خودش را نشان می‌داد. کارها زیاد بود و توی هر محل یکی باید می‌افتاد دنبال این کارها. بلد بودم چطور از پسش بربیایم. پی‌اش را گرفتم و هماهنگي‌های آسفالت کردن کوچه‌ها را انجام دادم. فقط مانده بود وسایل را تحویل بگیرم. بعد از برگشت هم باید حوریه‌سادات را مي‌بردم بیمارستان. آن سال ما منتظر به دنیا آمدن سومین پسرمان بودیم.
 شهید حاج اصغر پاشاپور همراه مادرشان
روایت مادر
درد توی تمام تنم پیچیده بود. حاج عزیز خانه نبود و من با بچه‌ها تنها بودم. رفته بود کسی را بیاورد که کوچه‌ها را آسفالت کند. بیش‌تر وقت‌ها می‌رفت دنبال این‌جور کارها. ناراضی نبودم. خودم هم دلم می‌خواست اگر کاری از دستم بربیاید کمکش کنم، اما با این بار شیشه‌ای که داشتم نمی‌توانستم قدم از قدم بردارم. پاهایم درد داشتند. باد کرده بودند و توی کفش‌ نمی‌رفتند. هرچقدر حاج‌عزیز توی خانه نبود، به جایش همسایه‌ها حواس‌شان به‌ام بود. می‌دانستند مرد خانه‌ام پی انجام کارهای محله‌مان می‌رود.
آن‌قدر دردم گرفته بود که حتی نمی‌توانستم آب دست بچه‌ها بدهم. چشمم به در بود. نمی‌خواستم تا قبل از این که حاج‌عزیز برگردد بروم بیمارستان، اما این درد، ناغافل به جانم افتاده بود و خیال آرام شدن نداشت. زنگ در را که زدند دلم گرم شد که حتما شوهرم برگشته، اما صدیقه‌خانم بود، همسایه دو خانه آن‌طرف‌تر. رنگ و رویم را که دید، دودستی کوبید توی سرش. یکی از بچه‌ها را فرستاد دنبال خانم زاهدی که بیاید خانه‌مان. یک ماشین کرایه کردند. زیر بغلم را گرفتند و راهی شدیم طرف بیمارستان. پای‌مان را توی اورژانس نگذاشته بودیم که پرستار با اشاره دکتر، یک‌راست بردم توی اتاق عمل تا پسری را که منتظرش بودم به دنیا بیاورد.
***
چشم‌هایم را که باز کردم، نگاهم افتاد به هم‌اتاقی‌هایم. هرکدام روی تختی دراز کشیده بودند و نوزاد کوچکی توی بغل‌شان بود. پرستار تا چشمش به من افتاد، با نوزادی آمد توی اتاق و رو به من گفت: «بیا! این پسرِ لاغرمردنی‌تو بگیر.» بعد آرام توی گوشم گفت: «ماشاءالله به گل‌پسرت. شش کیلو وزنشه! روشو کنار نزن که یه وقت چشم نخوره. ان‌شاءالله خیرشو ببیني.»
تو دلم قند آب می‌شد وقتی به گونه‌های سرخ و موها و ابروهای بورِ پسرم نگاه می‌کردم. اسمش را قبلا انتخاب کرده بودیم، توی روضه‌های حضرت علی‌اصغر.
بعد از ظهر بود و از بیمارستان برگشته بودیم که حاج‌عزیز آمد خانه. چشمش که به اصغر کوچک‌مان افتاد، گل از گلش شکفت. توی خانه گاز نداشتیم. یک آتش درست کرد و بساط قیمه راه انداخت تا به‌خاطر به دنیا آمدن پسرمان همه محله را دعوت کند.
***
اصغر که روزبه‌روز بزرگ‌تر می‌شد، قد و قواره‌اش بیش‌تر به چشم می‌آمد. با هم‌سن و سال‌هایش که بازی می‌کرد، یک سر و گردن از همه‌شان بلندتر بود. نگاهش که می‌کردم، تو دلم مدام برایش صلوات می‌فرستادم. با قد کشیدنش دلم را بیش‌تر می‌برد و بیش‌تر نگرانش می‌شدم. اغلب اوقات لباس کتان تنش می‌کردم که به چشم نیاید. از طرفی می‌ترسیدم پوست لطیفش آزرده شود.
هنوز کلاس اول نرفته بود که برای خودش بساط باقلوافروشی راه انداخت. دعوایش کردم. دلم نمی‌خواست حالا که حاج‌عزیز رفته جبهه کسی خیال کند آن‌قدر کم ‌و کسر داریم که بچه‌ها رفته‌اند سرِ کار. نه این که کم ‌و کسر نداشته باشيم، اما نمی‌گذاشتم خم به ابروی بچه‌ها بیاید. چیزهای زیادی از قالی‌بافی یادم مانده بود. کنار قالي‌‌بافی، برای رزمنده‌ها هم کمک جمع می‌کردم. حیاط خانه‌مان را گذاشته بودیم برای پخت مربا و دوختن لباس زیر برای رزمنده‌هايي که توی جبهه بودند.
دعوايش كردم، اما اصغر گوشش بدهکار نبود. قول داد بساطش را جایی پهن کند که توی چشم همسایه‌ها نباشد. پول‌ همه باقلواهایی را که مي‌فروخت جمع می‌کرد و برای خواهر و برادرهایش هدیه می‌خرید. عروسک یا ماشینی که دل‌شان می‌خواست.
مدرسه که رفت، نگذاشتم دنبال این کارها برود. هرچند گاهی حریفش نمی‌شدم و تابستان‌ها با برادرهایش می‌رفتند سراغ بساط کردن. بعضی وقت‌ها هم با من می‌آمد مسجد و می‌رفت پشت بلندگو و مکبر می‌شد. بعد که برمی‌گشتیم خانه، چادرم را روی دوشش می‌انداخت و روسری‌ام را می پیچید دور سرش و می‌ایستاد به نماز. به هرکدام از خواهر برادرها هم یکی از خوراکی‌هایش را می‌داد و بچه‌ها قطار می‌شدند پشت سرش.
***
راه خانه تا مدرسه دور بود. با همسایه‌ها پول جمع کردیم و برای بچه‌هاي‌مان سرویس گرفتیم. اصغر صبح‌ها زودتر از همه راهی می‌شد و بعد از مدرسه دیرتر از همه برمی‌گشت. پیگیر شدم که چرا با بقیه نمی‌رود و برنمی‌گردد. فهمیدم جایش را توی سرویس داده به یکی از بچه‌های کوچک و کم‌‌بُنیه محل که پدرش را به تازگی از دست داده و مادرش پول گرفتن سرویس ندارد. تشویقش کردم. راه را که باز دید، رفت پی همین کارها.
عید همان سال برای او و برادرهایش سه جفت کفش نو خریدیم تا توی سال جدید کفش نو بپوشند، اما هیچ ‌وقت کفش‌ها را توی پای‌شان ندیديم. پاپیچ که می‌شدم فقط می‌خندیدند و از گفتن طفره می‌رفتند. عاقبت هم نفهمیدم کفش‌ها قسمت کدام ‌‌یک از بچه‌های فقیر محله شد.
***
توی مدرسه درسش بد نبود، اما سرش گرم بود به پرچم زدن و تمرین با گروه سرود و تئاتر. کلافه‌ام کرده بود. یک روز چادرم را سرم کردم و رفتم پیش مدیر مدرسه به شکایت. نمی‌خواستم به‌خاطر اين کارها از درس خواندن بماند. مدیر راضي‌ام کرد که اصغر آن قدر با جَنَم است که به درس‌هایش هم می‌رسد. آن سال آن‌قدر چسبید به این کارها که تجدید آورد. درس‌ها را دوباره خواند و تابستان قبول شد که اجازه بدهم برود توی گروه سرود بسیجِ مسجد. با بچه‌های بسیج یک گروه سرود راه انداخته بودند و توی جشن‌ها و مراسم‌ مسجد سرود می‌خواندند.
***
راهنمایی‌اش که تمام شد با برادر کوچک‌ترش رفتند هنرستان کشاورزی. سال اولِ هنرستان را که خواند، دلش می خواست برود توی سپاه. مخالفتی نداشتم. وارد سپاه شد تا همان‌جا درسش را ادامه بدهد. اوایل، روزها می‌رفت و شب‌ها برمی‌گشت خانه، اما چند ماه که گذشت رفت آموزشی. از آموزشی که برگشت، اخلاقش عوض شده بود. هیچ ‌وقت اهل گفتن کارهایش نبود، اما حس می‌کردم خیلی تودارتر شده. هرچه از او درباره شرایط کار و دوره آموزشی‌‌اش مي‌پرسیدم، از جواب دادن شانه خالی مي‌کرد. می‌گفت خوش می‌گذرد و جای خیلی خوبی هستند، اما می‌دانستم به‌شان سخت می‌گذرد. لاغر شده بود و پای چشم‌‌هایش گود افتاده بود.
***شهید حاج اصغر پاشاپور همراه فرزند
چند سال گذشته بود و اصغر به جوانی رسیده بود. قد و بالایش را که می‌دیدم دلم غنج می‌رفت. آرزو داشتم او را توی لباس دامادی ببینم ولي نمی‌دانستم حرف دلش چیست. اهل گفتن این‌جور حرف‌ها نبود. اگر چیزی هم توی دلش بود، رویش نمی‌شد به زبان بیاورد.
شده بود مسئول آموزش. توی برگشت از یکی از دوره‌های آموزشی، یک عکس نشانم داد. عکس را که دیدم خشکم زد. دختری چادر سفید سرش کرده بود و کنار اصغر نشسته بود. دست‌شان هم توی دست هم بود. دود از سرم بلند شد. باورم نمی‌شد پسری که بزرگش کرده بودم و این‌قدر دوستش داشتم، بدون این که حرفی به من بزند، دختری را برای خودش انتخاب کرده باشد. ناراحتی‌ام را که دید، سر حرف را باز کرد. گفت خواهر یکی از دوست‌هایش است و یک خطبه ساده خوانده‌اند. با هر کلمه‌ای که می‌گفت، بیش‌تر عصبانی می‌شدم و خون، خونم را می‌خورد. قهر کردم و یک کلمه هم حرف نزدم.
چند دقیقه‌ای که گذشت، شروع کرد به ریزریز خندیدن و یک عکس دیگر گذاشت جلویم. با گوشه چشم نگاهی به عکس انداختم. اصغر بود با همان دختری که کنارش نشسته بود، اما انگار دختر نبود. پسری بود با یک سر کچل و تراشیده که چادر سفیدی را روی دوشش انداخته بود و می‌خندید. نگاهی به اصغر انداختم که صورتش از خنده سرخ شده بود. گفت یکی از سربازهایش است که ملافه تختش را سرش کرده و کنارش نشسته. صورتم را بوسید و از دلم درآورد. تا شب، هربار که به عکس‌ نگاه می‌کردیم، صدای خنده‌مان بالا می‌رفت. باید برایش آستین بالا می‌زدم. این را سربسته حالی‌ام کرده بود.
***
یکی دوتا از سربازهایی که به‌شان آموزش می‌‌داد، چندتا از دخترهای فامیل‌شان را برای ازدواج پیشنهاد كرده بودند. دل‌شان می‌خواست اصغر، داماد خانواده‌شان بشود. هرچند وقت یک‌بار هم برای‌مان هدیه می‌فرستادند. یکی که پدرش خیاط بود، لباس‌های مردانه برای اصغر می‌‌دوخت و می‌آورد. یکی دیگر که آشپز بود، انواع غذاها را می‌فرستاد، اما اصغر همه‌شان را رد کرده بود. زنی را می‌خواست که همراهش باشد و همه‌جوره با اخلاق و روحیاتش کنار بیاید.
توی یکی از رفت و آمدهایی که به خانه یکی از دخترهایم داشتم، از خواهر همسایه‌اش خوشم آمد و به دلم نشست. برای اصغر نشانش کردم. روی حرفم حرفی نزند و خودش هم خوشش آمد. سیزدهم رجب بود که مراسم عروسی‌‌شان راه افتاد و رفتند سر خانه ‌و زندگی‌شان.
***
فکر می‌کردم ازدواج حواسش را از کارهایی که قبلا می‌کرد پرت کند، اما هیچ‌کدام‌شان را ول نکرد. شده بود فرمانده بسیج پایگاه و همه‌جور برنامه‌اي راه می‌انداخت. بچه‌ها را جمع می‌کرد توی مسجد و به تناسب سن برای‌شان برنامه مي‌گذاشت. از آتش‌بازی چهارشنبه‌سوری و مولودی‌خوانی و اطعامِ عیدغدیر برای اولین‌بار تا برگزاری اردوهای خانوادگی و انواع مسابقات ورزشی. اين‌جور وقت‌ها توی مسجد جای سوزن انداختن نبود. مسجد آن‌قدر برای بچه‌ها جذاب شده بود که تا دیروقت آن‌جا می‌ماندند و آخر شب برمی‌گشتند خانه. آن‌قدر که گاهی صدای خادم مسجد درمی‌آمد.
***
چند سال از ازدواجش گذشته بود و خدا دوتا بچه به‌شان داده بود. توی کارش هم کلی پیشرفت کرده بود ولي هنوز دلش نمي‌آمد پایگاه بسیج و جوان‌هایی را که می‌آمدند مسجد رها کند. تا این که درگیری‌های سوریه شروع شد. یک ‌روز آمد خانه ‌ما و گفت می‌خواهد برود سوريه. قبلا هم رفته بود. ماموریت‌های زیادی داشت که بعضی‌هاي‌شان توی ایران نبود. این‌بار هم مثل تمام دفعات قبل سپردمش به خدا و راهی‌اش کردم. هنوز خبری از داعش نبود. مخالفان داخلی سوریه به جان هم افتاده بودند و جلوی حکومت‌شان صف کشیده بودند. دعا می‌کردم کشورشان زودتر آرام بگیرد و اصغر برگردد. هر یکی دو ماه می‌آمد ولي هربار می‌پرسیدم کِی کارش توی سوریه تمام می‌شود، جواب درست و حسابی نمی‌داد.
كم‌كم فهمیدیم سر و کله گروهی توی عراق و سوریه پیدا شده که به‌شان می‌گویند داعش. آن اوایل چیز زیادی ازشان نمي‌دانستيم تا این که چندتا خبر و فیلم ازشان دیدیم. سنگدلی و خشونت‌شان معلوم بود. دلم شور افتاد. نمی‌دانستم اصغر توی سوریه چه می‌کند و شرایط آن‌جا چطوری است. یک‌بار که برای مرخصی آمد خواستم دیگر نرود. توی چشم‌هایم نگاه کرد و گفت: «اگر من نروم، جواب حضرت زینب را می‌دهی؟» شرمنده شدم و دوباره راهی‌اش کردم.
***حاج اصغر پاشاپور در کنار شهید سردار حاج قاسم سلیمانی
سه سالی گذشته بود و اصغر هنوز سوریه بود. دامادم حاج‌محمد هم رفته بود پیشش. اصغر هرچند ماه یک‌بار می‌آمد مرخصی و بعضی هفته‌ها تلفن می‌زد. گفته بود شاید دیگر نتواند به این زودی بیاید ایران. پیام داد که زن و بچه‌هایش را هم می‌خواهد ببرد. دلم شورشان را می‌زد ولي جز این که بسپارم‌شان دست حضرت زینب(س) راه دیگری نداشتم. قرار بود وسایل‌شان را جمع کنند و بروند پیشش. دوست داشتم اصغر را دوباره ببینم. انگار دل او هم تنگ شده بود که زنگ زد و من و پدرش را هم دعوت کرد که برویم سوريه. تا حالا نرفته بودم حرم حضرت زینب(س). دلم هم برای اصغر تنگ شده بود. با حاج‌عزیز رفتیم سوریه.
اصغر و حاج‌محمد آمدند استقبال‌مان و بردندمان هتل. اصغر گفته بود کلی لباس گرم مردانه و زنانه و بچگانه با خودم ببرم. سفارش هم کرده بود که به قدر ده پانزده نفر برای‌شان قیمه درست کنم، با کلی سیب‌زمینی سرخ کرده. غذاها را يخ‌زده کردم و بردم. خيلي اصرار کردم که خودشان هم بخورند ولي غذا را گرفتند و راهی‌مان کردند سمت حرم.
اولین‌بار بود که حرم حضرت زینب(س) را می‌دیدم. یک دل سیر زیارت کردم و کلی برای سلامتی‌ بچه‌ها دعا کردم. فردای آن روز دوباره آمدند هتل دیدن‌مان. رو کردم به اصغر و به‌خاطر زیارتی که نصیب‌مان شده بود از او تشکر کردم. پایم را بوسید و گفت اگر من نبودم، پایش به این راه باز نمی‌شد. بعد هرچه ازشان درباره طعم قیمه پرسیدم به هم نگاه کردند و خندیدند و از مزه سیب‌زمینی‌ها تعریف کردند. فهمیدم حتی به قدر یک قاشق هم لب نزده بودند و همه را داده بودند به سربازهای سوریِ جنگ‌زده.  
توی سفر یک هفته‌ای‌مان جز چندبار، آن هم به اندازه چند دقیقه، اصغر را ندیدیم. هرچه از او می‌پرسیدیم چه کاره است جوابش این بود: «من فقط یک سرباز ساده‌ام.» مدام فکر می‌کردم یک سرباز ساده، چرا باید این همه کار کند؟!
***
نزدیک به هشت سال می‌شد که اصغر توی سوریه بود. آخرین‌بار دو سال پیش آمده بود ایران. دل همه خواهرها و برادرها برایش لک زده بود. چند ماهی می‌شد که ندیده بوديمش. قرار بود برویم سوریه دیدنش که خبر شهادت حاج‌قاسم توی یک ترور ناجوانمردانه رسید.
حاج‌قاسم را یک‌بار از نزدیک دیده بودم و مهرش به دلم نشسته بود. از اصغر هم برایش گفته بودم. تا شنيد، لبخند به لبش آمد. فهمیدم اصغر را می‌شناسد. شنیدن خبر شهادت چنین فرمانده‌ای برای من که یک‌مرتبه او را دیده بودم، آن‌قدر سخت بود که مدام برای دل سربازانش دعا می‌کردم.
توی همان روزها بود که یک فیلم دست ‌به ‌دست توی تلفن‌هاي همراه می‌چرخید و حاج‌قاسم اسم آشنایی را صدا می‌زد. با خودم می‌گفتم مگر چندتا اصغر توی سوریه است که نگران جان فرمانده‌اش باشد؟
***
یکی دو هفته بعد از شهادت سردار سلیمانی بود که اصغر زنگ زد. شبیه همیشه نبود. توی صدایش یک چیز غریب بود. انگار که صدایش گرفته باشد. گفت: «خواب رفیق شفیقم را دیده‌ام.» می‌دانستم منظورش کیست. دامادمان حاج‌محمد را می‌گفت که حتی نتوانسته بود برای مراسم تشییع و خاکسپاری‌اش بیاید ایران. گفت یک پیام به او داده. هرچه اصرار کردم، چیزی از آن به من نگفت. بعد گفت برایش دعا کنم چون قرار است برود خط. با تعجب پرسیدم: «خط؟ کدام خط؟!» یک‌هو حرفش را عوض کرد و گفت که منظورش جاده بوده، اما من رفتم توی فکر. سپردمش به خدا و برایش دعا کردم ولی دلم شور افتاد.
***
از همان روزی که اصغر زنگ زده بود، دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. هرچه می‌کردم آرام نمی‌گرفتم. آخر شب بود که دوتا از دخترها آمدند خانه‌مان. رفتارشان به نظرم عجیب و غریب می‌‌آمد. یا سرشان مدام توی گوشی‌شان بود یا می‌رفتند توی اتاق و پچ‌پچ می‌کردند. دلم می‌خواست سر از کارشان دربیاورم ولي دل و دماغش را نداشتم. تسبیح را دستم گرفته بودم و صلوات می‌فرستادم که دلم آرام بگیرد. نمی‌دانم چطور صبح شد، اما می‌فهمیدم حاج‌عزیز و بچه‌ها هم آرام و قرار ندارند.
صبح، صبحانه را خورده نخورده دختر بزرگم لباسش را پوشید که برود. پرسیدم: «کجا؟» گفت پسرش زنگ زده و گفته یکی از دوست‌های صمیمي حاج‌محمد شهید شده. دلم هری ریخت پایین و سراغ اصغر را گرفتم. کمی مکث کرد و گفت: «انگار اصغر هم کنارش بوده و زخمی شده.» خانه دور سرم چرخید. می‌دانستم اصغر زخمی نشده و اگر اتفاقی برایش افتاده باشد فقط شهادت است. آخر، بعد از این همه سال زحمت و خستگی، چیزی جز شهادت نباید سهمش می‌شد. یک‌هو دلم برایش تنگ شد و اشک‌ها راه‌شان را پیدا کردند. دلم می‌خواست همان اصغر کوچکی را که توی بیمارستان دادندش دستم، دوباره بغل کنم و آن‌قدر به تنم بچسبانمش که همه وجودم عطرش را بگیرد. منتظر بودم برگردد ایران و برای آخرین‌بار پسرم را ببینم.
دوباره فیلم‌ها توی گوشی‌ها دست به دست شد. ديگر، صورت محوی که همیشه کنار حاج‌قاسم می‌دیدمش روشن شده بود. اصغر من بود. اصغری که بزرگ شده بود و شانه به شانه فرمانده‌اش قدم می‌زد و نگران جانش بود. تازه ‌فهمیدم آن ‌همه خانه نیامدن و ماموریت و خستگی، به‌خاطر فرماندهي‌اش بوده نه سربازی‌اش.
***پیکر شهید حاج اصغر پاشاپور
چند روز گذشته بود، اما هنوز خبری از پیکر اصغر نبود. دوباره پچ‌پچ‌ها و حرف‌های درِ گوشی‌ شروع شده بود و بی‌‌قراری‌های دل من. نمی‌دانستم چرا هنوز برنگشته، تا این ‌که بچه‌ها دوره‌ام کردند. فهمیدم پیکرش افتاده دست دشمن.
من تشنه دیدار اصغر بودم. چشم‌هایم آن‌قدر بی‌تاب بودند که شب و روز می‌باریدند ولي دلم نمی‌خواست او را از دامان حضرت زهرا(س) جدا کنم. آخر شنیده بودم شهدایی که برنمی‌گردند، مهمان ایشان هستند. از طرفی راضی نبودم برای دیدن دوباره‌اش چیزی از بیت‌المال هزینه شود.
***
هر سال وفات حضرت ام‌البنین(س) توی خانه روضه داشتیم. دلم را گذاشتم پیش دل مادر حضرت عباس(س) و راضی شدم به هرچه خدا برای اصغر رقم زده. چند روز بعد از روضه بود که خبر دادند سوری‌ها پیکر فرمانده‌شان را با دو اسیر احرارالشام مبادله کرده‌اند. هرچند دلم نمی‌خواست برگشت پسرم به قیمت آزادی اسیری از دشمن باشد، اما دوباره شوق بوسیدن صورتش در دلم زنده شد. می‌خواستم بغلش کنم و سر تا پایش را بوسه‌باران کنم.
قبل از این که برگردد، گفتند توی منطقه‌ای که پیکرش بود، شیمیایی زده‌اند و نباید کسی صورتش را ببوسد. با خودم گفتم حتی به قیمت مریضی هم كه شده، باید توی فرصت مناسبی صورتش را ببوسم. قرار شد برویم مشهد تا اصغر برای آخرین‌بار زیارت کند. قول داده بود وقتی برگردد، یک سفر خانوادگی برویم مشهد و به قولش عمل کرد.
توی صحن جمع شده بودیم و روضه‌‌خوان برایش روضه می‌خواند. داشتم به این فکر می‌کردم که توی شلوغی شاید بتوانم صورتش را دوباره ببینم و ببوسمش که یک‌هو صدای روضه‌خوان رفت بالا. قلبم برای لحظه‌ای ایستاد و بعد ناگهان تیر کشید. چیزی را که می‌شنیدم باور نمی‌کردم. تمام صحن توی سرم چرخید و چشم‌هایم سیاهی ‌رفت. دلم می‌خواست از ته دل فریاد بزنم. تمام تنم به لرزه افتاد. لحظه‌ای که داشتند سر از بدنش جدا می‌کردند آمد جلوی چشم‌هایم. آن اصغر رشیدی که از زیر قرآن ردش کرده بودم بدون سر برگشته بود، اما سربلند. دلم را گذاشتم پیش دل مادر امام حسین(ع) و آرام‌آرام باریدم.

نویسنده: زینب پاشاپور

مقاله ها مرتبط