۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

پسرانم فدای عمه‌جان‌شان شدند

پسرانم فدای عمه‌جان‌شان شدند

پسرانم فدای عمه‌جان‌شان شدند

جزئیات

گفت‌وگو با سیده نیک‌بخت هاشمی مادر شهیدان مدافع حرم سیدمجتبی و سیداسماعیل حسینی

19 فروردین 1399
خانم هاشمی ۱۱ فرزند دارد، ۹ دختر و دو پسر که هر دو پسرش در جنگ استشهادی با داعش شهید شده‌اند.
حاج‌خانم، مثل بقیه شیعیان افغانستان، مظلومانه و سخت زندگی کرده و پا به پای آقا سیدمحمدنبی در زمین کشاورزی‌شان در بامیان افغانستان کار کرده است. او معتقد است شیعه، مدافع پرچم حضرت زهرا(س) در دنیاست و باید برای دفاع از آن، از هرچه دارد بگذرد. حتی از دو پسرش که فدای عمه‌شان بی‌بی زینب(س) شدند.

 
 
در بامیان افغانستان به دنیا آمدم. دو برادر دارم و پنج خواهر. هشت ساله بودم که انقلاب اسلامی در ایران به وقوع پیوست. همین باعث شد پدرم دست ما را بگیرد و بیاوردمان ایران. ساکن مشهد شدیم تا زندگی روی بهتری از خودش نشان‌مان دهد.
۱۶ ساله بودم که آقا سیدمحمدنبی مرا از پدرم خواستگاری کرد. او کارگر کارخانه موزاییک بود و هر از چندی به جبهه می‌رفت. بعد‌ها که جنگ ایران و عراق تمام شد، با آقای قاآنی در جنگ افغانستان همکاری داشتند.
***شهید حسینی شهید مدافع حرم از شهدای لشکر فاطمیون
دخترم معصومه در همان بحبوحه جنگ به دنیا آمد و بعد از او هم سیدمجتبی. به فاصله دو سال بعدش هم سیداسماعیل پا به این دنیا گذاشت.
بچه‌هایم با فاصله سنی کم، پشت سر هم به دنیا آمدند و خانواده ما را حسابی پرجمعیت کردند. درگیر بچه‌ها و بزرگ کردن‌شان بودم که مجبور شدیم به‌خاطر نداشتن کارت شناسایی برگردیم افغانستان. سیداسماعیل را تازه برای کلاس اول دبستان در مشهد ثبت‌نام کرده بودم که مجبور شدیم با چند بچه قد و نیم‌قد، بار و بندیل‌مان را ببندیم و برگردیم بامیان. آن‌جا در زمین کشاورزی کار ‌می‌کردیم تا به سختی بچه‌ها بزرگ شدند.
خدا را شکر بچه‌هایم خیلی خوش‌اخلاق و سر به راه بودند. حسابی هوای پدر و مادرشان را داشتند و در همه مسائل از خودگذشتگی می‌کردند.
***
سیدمجتبی ۱۷ساله بود که به اردوی ملی افغانستان یا همان ارتش پیوست. به فاصله دو سال بعد از او هم سیداسماعیل عضو ارتش شد. کمی که گذشت خبردار شدم آن دو را برای آموزش کماندویی انتخاب کرده‌اند. بعد از آن عضو نیروهای ویژه شدند.
هر دوی‌شان به‌خاطر آمادگی نظامی بالایی که داشتند در جنگ با طالبان و درگیری‌های مرزی با پاکستان، حدود هفت هشت سال جنگیدند. هر دو سر نترسی داشتند و از این‌ که از اعتقادات و کشورشان دفاع کنند، واهمه‌ای در دل نداشتند.
وقتی نیروهای آمریکایی در افغانستان جولان می‌دادند، به ما خبر دادند که سیدمجتبی به زندان افتاده. قضیه از این قرار بود که یک آمریکایی به پرچم افغانستان که عبارت‌های «لااله‌الاالله» و «محمدرسول‌الله» رویش نقش بسته، توهین کرده بود. سیدمجتبی که این صحنه را می‌بیند به او تذکر می‌دهد، اما او به کارش ادامه می‌دهد. همین باعث می‌شود که سیدمجتبی با قنداق اسلحه‌ای که در دست داشت، سرباز آمریکایی را بزند. پدرش کلی تلاش کرد تا توانست با وساطت عالم بلخی -یکی از بزرگان افغانستان- بعد از دو ماه از زندان آزادش کند.
***
اخبار سوریه که رسید، دو پسرم انگار بی‌قرار شده بودند. هر فرصتی گیرشان می‌آمد با پدرشان پچ‌پچ می‌کردند. سیدمجتبی زن و بچه داشت، به همین خاطر دوست نداشتم جای دوری برود. آن‌قدر با پدرشان کلنجار رفتند که او رضایت داد سیداسماعیل اول برود سوریه تا ببیند اوضاع از چه قرار است.
کمی بعد سیدمجتبی به بهانه دیدن برادرش راهی تهران شد. بعدها فهمیدم آن‌جا برای‌شان دوره آموزشی گذاشته بودند. آن‌ها از کسانی که به‌شان آموزش می‌دادند، رزمی‌تر بودند. همین آمادگی نظامی‌شان باعث شد بشوند فرمانده.
***
فروردین سال ۹۴ خبر رسید سیدمجتبی و نیروهایش در سوریه در یک محاصره افتاده‌اند. سپاه از ما خواست به ایران برویم. من که روحیات بچه‌ام را خوب می‌شناختم فهمیدم شهید شده.
آقا سیدمحمدنبی افتاد دنبال کار پاسپورت‌های ما. باید چهار پاسپورت می‌گرفت. برای خودش، من، عروسم و نوه‌مان. کارهای اداری دو ماهی طول کشید. این وسط باز از سپاه تماس گرفتند، اما این‌بار خبر شهادت سیدمجتبی را دادند. گفتند پیکرش را آورده‌اند ایران. می‌پرسیدند چه کارش کنیم؟ پدرش گفت: «بچه‌ام که دو ماه در بیابان‌های سوریه بود، دیگر بیش‌تر از این نگه‌اش ندارید.» سیدمجتبی را عمویش و برادرش غریبانه تشییع کردند. نه من بالای سرش بودم، نه پدرش و نه حتی همسر و فرزندش.
سیداسماعیل هم اسفند همان سال ۹۴، به طرز عجیبی شبیه برادرش در حالی شهید شد که چندین نفر از نیروهای منحوس داعش را به درک واصل کرده بود. ان‌شاءالله خداوند این کم را از ما بپذیرد.

نویسنده: زهرا عابدی

مقاله ها مرتبط