اصالتا بختیاری الیگودرز هستیم. آقام کشاورز است و از سال ۶۱ ساکن اندیمشک شدیم. سه برادریم و پنج خواهر. مهدی بچۀ یکی مانده به آخر بود. اول فروردین ۱۳۶۴ توی اندیمشک به دنیا آمد. همان زمان که مهدی متولد شد، داییام شهید شد و برادرم جانباز.
***
از وقتی یادم میآید، مهدی نسبت به بقیه ما احترام زیادی به آقا و مادرمان میگذاشت. هربار از مدرسه میآمد خانه، حتما دست یا پای مادر و آقا را میبوسید. این عادتش را تا بزرگسالی و پیش از شهادتش هم داشت.
با همه خوشرفتار بود. هیچ وقت جلوی بزرگترها پایش را نمیکشید. با هر کس متناسب با خودش رفتار میکرد. با بچهها بچه بود و با بزرگترها بزرگ. هر وقت بزرگی را میدید، حتما میرفت نزدیک و بهاش دست میداد و احترام میگذاشت. همین رفتار محترمانهاش باعث شده بود دیگران هم دوستش داشته باشند.
***
مسجد قائم حدود ۱۵۰ متر با خانهمان فاصله دارد. مهدی از هفت سالگی میرفت مسجد. از همان موقع یواشیواش وارد کارهای فرهنگی مسجد شد. کمک خانواده هم میکرد. خانواده پرجمعیتی داشتیم. مهدی از هشت سالگی گاهی تابستانها میرفت توی نانوایی کار میکرد تا کمکخرج آقا باشد. صاحب نانوایی آنقدر ازش راضی بود که خرداد میشد و مدارس تعطیل، گاهی خودش میآمد سراغ مهدی را میگرفت ببردش سر کار. مهدی ۱۵ سال توی نانوایی کار کرد. به جز پولی که از حقوقش به آقا میداد، مقداری هم کمک مسجد میکرد و مبلغی هم برای فقرایی که میشناخت کنار میگذاشت.
***
مهدی با احمد حاجیوندالیاسی خیلی رفیق بود. با هم توی مسجد کار فرهنگی میکردند. برای نوجوانها تیم فوتبال تشکیل داده بودند. آخر هفتهها هم بچههای مسجد را میبردند کوهنوردی. تلاش میکردند با این برنامهها بچههای محل را جذب مسجد کنند تا آنها خیال نکنند مسجد یعنی فقط نماز. در کنار برنامههای تفریحی، مهدی به بچهها قرآن یاد میداد. پاسدار هم که شد و رفت اهواز، هربار میآمد اندیمشک، به بچههای مسجد سر میزد. میگفت «پایگاه اصلی من اینجاست.»
بچههای مسجد را جمع میکرد و تشویقشان میکرد به درس خواندن. بچهها هم انس گرفته بودند و مشکلاتشان را بهاش میگفتند.
***
مهدی از بچگی میگفت «دوست دارم پاسدار بشم و راه دایی رو برم. میدونم دایی منو دنبال خودش میکشونه و کمکم میکنه تا پاسدار بشم.»
سال ۸۵ جذب سپاه شد. بعدها گفت «زمانی که منتقل شدم گردان عمار، اتاقی که رفتم، مقر دایی بود. عکسش اونجا بود. هربار میرفتم مقر، با عکس دایی روبهرو میشدم. خیلی فکر کردم چطور از بین این همهجا آمدم سر جای دایی. دوباره بعد از دو سال که منتقل شدم اروندکنار باز هم عکس دایی اونجا بود. هرجا میرفتم دایی جلویم بود.»
***
زمانی که وارد سپاه شد دیپلم داشت. میگفت «کسی که کارمنده اگه در همون حالت بمونه و برای رشدش کار نکنه مثل آب راکد میشه. باید مدام به سمت جلو حرکت کنیم.» برای همین، رفت دنبال ادامه تحصیل. معتقد بود هر کس میرود توی نیروهای مسلح باید دانشش بهروز باشد. این که در یک مقطع درجا بزند کار خاصی نکرده.
چون به ورزش علاقه داشت، توی رشته تربیت بدنی ادامه تحصیل داد. میخواست آمادگی بدنیاش را حفظ کند. نیاز داشت تا بدنش در سختیهای کار کم نیاورد.
***
مهدی برای ما خواهرها و برادرها سنگ صبور بود. از وقتی بهخاطر کارش رفته بود اهواز فقط آخر هفتهها میدیدیمش. عادتمان شده بود پنجشنبه هر هفته، خانه آقا جمع شویم و منتظر بمانیم مهدی از اهواز بیاید تا یک دل سیر باهاش حرف بزنیم. هربار دیر میرسید، نگران میشدیم و بهاش زنگ میزدیم. میگفت «اول زیارت شهدای گمنام، بعد زیارت اهل خونه.»
دو روزی که اندیمشک بود، صبح زود میرفت نان بربری با حلیم یا سرشیر میخرید و برایمان صبحانه آماده میکرد. آقا و مادر را هم حتما میبرد تفریح. آنقدر بهشان محبت و رسیدگی میکرد که دیگر طاقت دوریاش را نداشتند.
مهدی خیلی بامحبت بود و با هم جور بودیم. روزهایی که نبود، انگار چیزی گم کرده بودیم. با هر کداممان مناسب با خودمان رفتار میکرد. مثل نخ تسبیحی بود که همهمان بهاش وصل بودیم.
به هر بهانهای دوستهایش را جمع میکرد و مهمانی میداد. توی مهمانیها هم سنگ تمام میگذاشت. هر دو سه ماه یکبار زنگ میزد به آقا تا گوسفندی از عشایر اندیمشک برایش بخرد. بعد هم دوستهایش را با خانواده دعوت میکرد که برای تفریح با هم بیرون برویم. معمولا کباب درست میکرد. هر کاری میکرد، تا به اطرافیانش خوش بگذرد. هوای همه را داشت.
به رسم و رسوم و فرهنگ بختیاری علاقه داشت. با افتخار چوغا میپوشید و در مراسم شرکت میکرد. حتی برای بچههایش هم لباس محلی خریده بود و تنشان میکرد. عقیده داشت باید این سنتها را به نسلهای بعدی منتقل کنیم.
***
مهدی خانهای نقلی داشت تو فاز دو فرهنگیان اندیمشک که خالی بود. خودش اهواز بود و توی خانه سازمانی زندگی میکرد. بهاش گفتم «چرا خونهات رو اجاره نمیدی؟» گفت «لازمش دارم.» بعد از شهادتش همکارهایش برایمان تعریف کردند که به آنها گفته بوده توی اندیمشک خانهای دارد. هر پاسداری از همکارها ازدواج کند، خانه را دو سال رایگان بهاش میدهد. کلیدش را هم گذاشته بود توی محل کارش تا هر لحظه کسی خواست، کلید را بدهد.
خانه به این نیت، شش ماه خالی ماند. توی این مدت، خیلیها را تشویق به ازدواج کرد، اما آن خانه قسمت کسی نشد. آخر هم بهخاطر وام و بدهیهایی که داشت، آن را فروخت تا قبل از رفتنش به سوریه بدهیهایش را تسویه کند.
***

از وقتی مهدی بهمان گفت میخواهد برود سوریه، فضای خانواده سنگین شد. دیگر مثل قبل توی خانه نشاط نداشتیم. ترسی ته دلمان را گرفته بود. برای پدر و مادرم سخت بود بهاش اجازه بدهند. آنها از یک طرف، من و خواهرها و برادرم از طرفی دیگر. هرچه تلاش میکردیم تا قانعش کنیم نرود، جواب منطقی بهمان میداد. همه حرفش این بود «اگه داعش بیاد ایران چی؟ اونوقت باید توی خاک خودمون بجنگیم.» آخرش همهمان را راضی کرد و مهر 94 رفت.
50 روز تمام اخبار را رصد میکردیم ببینیم توی سوریه چه خبر است. همه وجودمان اضطراب بود. مهدی هر چهار پنج روز یکبار زنگ میزد تا نگرانش نشویم. هربار زنگ میزد، مادرم گریه میکرد. بهاش سفارش میکرد مواظب خودش باشد.
***
از ماموریت اول که برگشت گفت «یه چیزهایی دیدم که با شنیدن خیلی فرق داره. چیزهایی که هر کس ببینه، میره اونجا برای دفاع. دیدم چه بلاهایی سر مردم سوریه آوردن. دیگه نمیتونم بیخیال، اینجا بمونم. صدبار دیگه هم میرم.» پرسیدم «مگه چه خبره؟» گفت «با یه دوربین روسی چند کلیومتر جلوتر رو میدیدم. بارها دیدم تکفیریها بچههای چند ماهه را از بغل مادرهاشون پرت میکردند و مادر را با خودشون ميبردن. این صحنهها آتیش به جونم میزد. چه گناهی کردن که باید این بلا سرشون بیاد؟ مگه میشه انسان باشیم و این صحنهها رو ببینیم و هیچ کاری نکنیم؟!»
***
چهار ماهی میشد از سوریه برگشته بود که دوباره ساز رفتنش را کوک کرد. گاهی سفارش زن و بچهاش را به ما میکرد که مواظبشان باشیم. دل همهمان برایش میلرزید. احساس کردم این رفتنش فرق دارد و اگر برود، دیگر برنمیگردد.
با خواهرم صحبت کرده بود و بهاش گفته بود «هر کس یهجوری شهید میشه، اما من برای کسی ناراحت میشم که جنازهاش توی خاک غربت بمونه و برنگرده.» با هر حرفی که میزد، دلمان میریخت. نمیخواستیم بگذاریم برود. دوستانش بهاش زنگ زدند که چند روز دیگر، گروهی میروند سوریه. به بهانه عروسی بردیمش روستا و نگذاشتیم برود. وقتی برگشت سر کار، بهمان زنگ زد که «شما نذاشتید من برم ولی هنوز هواپیما پرواز نکرده. هفته دیگه میره.» رفتیم از اهواز آوردیمش اندیمشک و بردیمش جای دیگر. چند روز به زحمت نگهاشداشتیم. آبها که از آسیاب افتاد، برگشت. دوستانش دوباره زنگ زدند که پرواز یک هفته عقب افتاده. اینبار دیگر چیزی به ما نگفت. قبل از رفتنش بدون این که حرفی از رفتن بزند، آمد زمینه را فراهم کرد. به مادرم گفت «دا! بالاخره هر آدمی یه روزی میمیره. هیچ کس جاودان نیست. اگه توی تصادف یا به مرگ عادی بمیرم خوبه یا با شهادت بمیرم؟» مادر گفت «من خیلی زجر کشیدم. تا جایی که تونستم دِینم رو ادا کردم. تاب و تحمل تو رو ندارم.» گفت «مادر! اینطور نیست. خدا ارحمالراحمینه. بهات صبر میده. یه روزی با افتخار سرت رو بلند میکنی و میگی من، هم خواهر شهیدم و هم مادر شهید.» این را که گفت، اشک مادرم درآمد. خیلی گریه کرد. مهدی گفت «دلم میخواد تو راضی باشی. از ته دلت بهام بگی برو. من بالاخره میمیرم، اما اگه شهید شم برای تو افتخاره. اذیت میشی، زجر میکشی، اما برای تو و خانواده و شهر و کشورم افتخاره. من این راه رو دوست دارم.» مادرم با این که گریهاش بند نمیآمد بهاش گفت «برو، خدا پشت و پناهت.»
مادر را که راضی کرد، به من گفت «بریم یه سر به مسجد بزنیم.» ایام اعتکاف بود. اول رفتیم بازار و نان و پنیر و برنج و چیزهای دیگر خرید برای بچههای معتکف. وقتی رسیدیم مسجد گفت «دلم میخواد اینا رو اختصاصی، خودم بهشون بدم.» پیاده شد و وسایل را تحویل مسئول مسجد داد. بعد از شهادتش مسئولی که وسایل را از مهدی گرفت بهام گفت «اون روز مهدی گفت دارم میرم سوریه. به بچهها بگو برام دعا کنن شهید شم.»
***
چند روز بعد از رفتنش، خانمش زنگ زد و گفت «مهدی رفته.» از دستش ناراحت شدیم که چرا زودتر نگفت تا جلویش را بگیریم. گفت «چند روز پیش مهدی بهام گفت یه خبر خوب دارم. دو روز دیگر حرکته. دوبار میخواستم برم، شما نذاشتین. هر دوبار هم لغو شد. حتما حکمتی داره. شاید دلیلش منم که باید باهاشون برم. ازت انتظار دارم مخالفت نکنی. به خانوادهام هم نگی.»
***
حساب روزها از دستمان دررفته بود. با این که مهدی مرتب بهمان زنگ میزد، هر روز را با نگرانی سر میکردیم. تا این که یک روز ساعت چهار و پنج عصر دوستانش شروع کردند به زنگ زدن بهام و حالش را میپرسیدند. نگران شدم. پرسیدم «چیزی شده؟» گفتند «انگار مهدی توی حلب مجروح شده.» این را که شنیدم مثل اسپند روی آتش شدم. دستم به جایی بند نبود. تلفن را برداشتم و به هر کس که میتوانستم اطلاعی ازش بگیرم زنگ زدم. توی دلم خداخدا میکردم سالم باشد.
۲۰روز در تب و تاب بودیم. هر کس حرفی میزد. یکی میگفت اسیر شده، دیگری میگفت مجروح شده و در بیمارستان حلب بستری است و... تا این که فرمانده سپاه آمد خانهمان و خبر قطعی شهادتش را بهمان داد و گفت نتوانستهاند پیکر را برگردانند.
***
آرام و قرار نداشتیم. کارمان شده بود گریه و شیون. اختیارمان را از دست داده بودیم. در همین حال بودیم که پسرش ابوالفضل مردانه ایستاد و گفت «همه دارن نگاهِ ما میکنن. نباید زیاد گریه زاری کنیم که خیال کنن ما شکست خوردیم. نباید دشمن فکر کنه ناامید شدیم و باعث دلخوشیش بشیم.» بغلش کردم و ازش پرسیدم «کی این حرف رو یادت داده؟» گفت «بابام وقتی میخواست بره، بهام گفت اگه اتفاقی برام افتاد، اینو به همه بگو.»
نویسنده: عظیم مهدینژاد