اشاره: بعضیها فرق نمیکند در چه برهه تاریخ به دنیا آمده باشند؛ اگر در دهه ۵۰ زیست کنند انقلاب میکنند، در دهه ۶۰ باشند میجنگند و در دهه ۹۰ باز هم میدانند جبهه و سنگرشان کجاست.
بعد از شهادت حاجقاسم در دی ۹۸، ملت انگار روی خوش زندگی را ندید. از بهمن، همهجا حرف از شیوع ویروس عجیب کوید۱۹ شروع شد. خیلی از گروههای جهادی داوطلبانه کمک کردند، اما خطشکنان اصلی این ابتلا کادر درمان بودند و هستند. پزشکان و پرستاران متعهدی که بعضیشان حتی موعد خدمتشان هم بهسرآمده و بازنشسته شدهاند، اما وقتی کشور را در بلا میبینند، مطابق تخصصشان به کمک هموطنشان میشتابند. حاجاحمد هم یکی از این نوع آدمهاست که خودش را فدای مکتب امام حسین(ع) کرد، وگرنه هیچ تعهدی نداشت که با آمدن کرونا در بیمارستان بماند.
آنچه که میخوانید حاصل گفتوگوی خادمین شهدا- فدک با مرضیه داستانی فرزند شهید حاجاحمد داستانی اولین شهید مدافع سلامت در تهران و سومین شهید مدافع سلامت کشور است. آخرینبار مرضیه را در برنامه تهیه بستههای شب یلدا ویژه فرزندان شهدای مدافع حرم دیدم. حدود یک سالی میشد که از اعضای ثابت گروه بود. دختری ۲۰ ساله و کمحرف که بزرگتر از سنش رفتار میکرد. اتفاقا بار آخر هم قرار گذاشتیم که عضو کارگروه پژوهش شود و ما را در مصاحبهها همراهی کند. خبر تلخ را وقتی فهمیدم که اواسط اسفند ۹۸ گروه مجازی را باز کردم و سیل پیامهای تسلیت بچهها را دیدم. خبر سنگین بود و تلخ. پرواز ابدیِ پدر، مادر و خاله مرضیه در طول چند ساعت با هم بر اثر ابتلا به کرونا.
محمدرضا پسر ارشد شهید هنوز در شوک است و قادر به گفتوگو نیست. از مرضیه خواهش کردم تا از حال و هوای زندگی شیرینی که با والدینش داشته و روزهای سختی که در چند ماه قبل گذرانده بگوید.
آغازی پرماجرا پدرم متولد ۲۸ فروردین سال ۱۳۴۳ در شهر کربلا است. پدربزرگم نجار بود و پدرم از کودکی کمکحالش بود. هفت ساله بود که صدام به جرم ایرانی بودن اجدادش، آنها را از عراق بیرون کرد. وقتی به ایران آمدند، خیلی سختی کشیدند تا زندگیشان را از نو شروع کنند. تعداد بچهها زیاد بود، پدربزرگ هم درآمدی نداشت. مدتی را در جیرفت ساکن بودند. پدرم دروان کودکی و نوجوانی پیش پدرش، داییاش یا غربیهها کار میکرد.
کودکیِ سختی را گذرانده بود. حرف از دوران کودکیاش که میشد بغض میکرد و میگفت «پدرم خیلی سختی کشید.» مادرمان هم متولد کربلا بود. بابا پسرعمه مامان میشد. ۲۰ مرداد سال ۱۳۶۷ ازدواج کردند. یک سالی عقد کرده بودند. در طول این مدت، بابا در جبهه بود. برادرم ۱۵ شهریور سال ۶۸ به دنیا آمد و من ۱۷ مهر سال ۷۸. مامان لیسانس ادبیات فارسی داشت. خیلی دوست داشت معلم باشد. دو سالی هم تدریس کرد، اما شرایط بهگونهای بود که نتوانست ادامه بدهد. حدود شش سال بود که به حوزه میرفت. تا این اواخر هم چهار سالی در کلاسهای مداحی شرکت میکرد.
رزمنده لشکر محمدرسولالله(ص) بابا از همان شروع انقلاب فعال بود. در دوران جنگ هم در عملیات کربلای5 در لشکر محمدرسولالله(ص) حضور داشت. وقتی میشنیدم که میگفت چند گردان رفتیم و گروهان برگشتیم، برایم قابل درک نبود. میگفتم «مثلا صد نفر برن و سه نفر برگردن؟ واقعا اینجوری بود؟!» بابا میگفت «بله، دقیقا! تعداد زیادی میرفتیم و سه چهار نفر برمیگشتیم.»
مستندهای جنگی که پخش میشد، بابا گریه میکرد. سریع هم اشک چشمانش را پاک میکرد که ما نبینیم. از جنگ خیلی حرف نمیزد چون هر وقت یاد دوستانش میافتاد ناراحت میشد. فقط گاهی که مستند جنگ نشان میدادند میگفت «من اینجا هم بودم.»
همین اواخر متوجه شدیم که محاصره هم شده. نزدیک بوده اسیر بشود ولی در تاریکی شب موفق به فرار شده و به سمت نیروهای خودی برگشته. همیشه وقتی عکسهایش را با همرزمانش نگاه میکرد میگفت «همه شهید شدن، فقط ما چند نفر برگشتیم. من لیاقت شهادت نداشتم.» دایم تکرار میکرد «من آرزوی شهادت داشتم، اما به آن نرسیدم.» بحث سوریه هم که شد میگفت فقط اجازه بدهند برای پرستاری برود. گرچه میگفت «غیر از این تخصصم، اسلحه هم میتونم دست بگیرم.» بابا هم آرپیجیزن بود، هم با کلاشینکف کار کرده بود.
چندباری که در مورد اعزام به سوریه صحبت کرد و من نگران شدم و حالم بد شد گفت «اگه برم، اصلا به منطقه جنگی نمیرم، برای پرستاری میرم.» من هم میگفتم «نه! اصلا حرفشم نزنید.»
تنت سلامت، احمدآقا پدرم سه ویژگی بارز داشت. اصلا کینهای نبود. اگر با کسی بحث میکرد، سریع پشیمان میشد و پیشقدم میشد برای آشتی و عذرخواهی. دنبال پاداش نبود و هیچگاه برای پول کار نکرد. با این که درمانگاه خیریه میرفت و حقوقش خیلی ناچیز بود، میگفت «عوضش درمانگاهش خیریهاس.» بهشدت مهربان بود و هیچ کاری را جز برای رضای خدا انجام نمیداد.
گاهی فامیل و آشنا یا غریبه، شب دیروقت تماس میگرفتند که برود برای تعویض سوند یا پانسمان. ما میگفتیم «نرو! بگو تازه از سر کار اومدهام، خستهام یا حداقل حق زحمتت رو بگیر.» میگفت «نه، من برای خدا کار میکنم. همین که بگن خدا پدر و مادرتو بیامرزه برام کافیه. همین که بگن تنت سلامت باشه احمدآقا، خدا خانوادهات رو برات حفظ کنه، برام میارزه.»
دنبال مالاندوزی نبود. همه خانواده به همان چیزی که داشتیم راضی بودیم. نمیگویم دوست نداشتیم زندگی بهتری داشته باشیم، اما خدا را شکر چیزی کم نداشتیم. با همان حقوق پرستاری زندگی خوبی داشتیم و پدرمان دنبال پول بیشتر نبود. اگر تشویقی میدادند میگرفت ولی هرگز دنبالش نمیرفت.
مهربانیهایش... رشته پرستاری را در دانشگاه علوم پزشکی بقیهالله خوانده بود. روحیه مهربانش، با این رشته تطابق داشت. از دوران نوجوانی انتخابش همین بود. در این زمینه بسیار مطالعه داشت و همیشه دنبال به روز کردن علم و مهارتش بود. گاهی پیش میآمد که او بیماری یک فرد را تشخیص میداد، اما پزشک نه. وضع بیمارها در روحیهاش تاثیر میگذاشت. گفتنی زیاد داشت. مثلا میگفت «امروز یه پسر هفت ساله رو آوردن که سرطان خون داره. گفتن خوب هم نمیشه. خیلی پسر خوشگل و مهربونی هم هست. خیلی سخت بود که به مامان و باباش بگم و جلو چشمم ببینم که دارن اذیت میشن.» تو خودش میرفت و دایم میگفت «لاالهالاالله! یکی اومد فلان بیماری را داشت.» یا میگفت «پسر جوونی رو آوردن که بهخاطر مریضیش دیگه نمیتونه بچهدار بشه.» و... غصههایش زیاد بود.
وظیفه است یا تعهد؟ بابا یکبار تعریف کرد «چند نفر اومدن بیمارستان، پدرشون مسن بود. بچهها گفتن پدرمان این مریضیها رو داره، بستریش کنید. بستری کردم و وقتی برگشتم دیدم بچهها نیستن. فهمیدم چون عید بوده، پدرشون رو گذاشتن بیمارستان که به تعطیلاتشون برسن. پیرمرد وقتی میخواست از تخت بلند بشه یا وقتایی که تختشو کثیف میکرد، هیچ کس نبود که کمکش بکنه. یه وقتایی بهیار هم حاضر به تمیز کردن تخت این بنده خدا نبود.» با این که این کارها وظیفه پرستار نیست، اما خودش انجام میداد و به کسی هم چیزی نمیگفت. در برابر بیمار تعهد داشت.
وقتی از بیمارستان برمیگشت و میدیدیم دستش درد میکند، میفهمیدیم کار سنگین خارج از وظیفهاش انجام داده. اگر اعتراض میکردیم میگفت «آخه گناه داشت، هیچ کس رو نداشت. ببین دنیا چه دنیای بدی شده!» و با این حرفها آراممان میکرد.
سفر که میرفتیم اگر کس دیگری رانندگی میکرد، اینقدر کمبود خواب داشت که تمام مدت میخوابید. چشمهایش همیشه قرمز بود. پوستش لک و پیس پیدا کرده بود. تشخیص پزشک این بود که از ضعف جسمانی است. در بیمارستان هیچی نمیخورد.
آژیــر خطر اولینبار نام کرونا را با شوخیهایی که در فضای مجازی میشد شنیدم. مدتها بعد دخترخالهام خبر داد در قم چند نفر ابتلا پیدا کردهاند. تعداد بیمارها روز به روز بیشتر میشد. باور نداشتم و جدی نگرفته بودم و هرگز به ذهنم خطور نمیکرد خانواده خودم در صف اول کسانی هستند که قربانی این ویروس منحوس بشوند.
پدرم سال ۹۰ بازنشسته شد. دوست نداشت بیکار باشد و شیفتهای کمی را به عهده میگرفت، آن هم وقتهایی که بیمارستان شلوغ بود. سپرده بود اگر نیرویی نبود به او زنگ بزنند. وقتی حرف از شیوع ویروس کووید۱۹ شد، باز هم پذیرفت که برود. با این که به بیمارستان تعهدی نداشت، اما چون نیاز به نیروی باتجربه داشتند دوباره مشغول به خدمت شد. به نیروهای جدید کار یاد میداد.
ابتدای شیوع ویروس بود و هنوز قرنطینهها شروع نشده بود. پدرم ناقل شد و مادر و خالهام اواخر بهمن، آلوده به ویروس شدند با علایم سرماخوردگی، تنگی نفس و تب. سوم اسفند خاله را بستری کردیم، بیهوش شد و به کما رفت. فردای آن روز هم مادرم روانه بیمارستان شد. مادر هفتمین بیماری بود که در بیمارستان بقیهالله بستری شد. علایم بابا دیرتر بروز پیدا کرد. وقتی که ریههایش کامل درگیر شد، تازه متوجه شدیم. بابا دیابت داشت و علایمش شدیدتر بود. سردردهای وحشتناکی را تجربه کرد.
عاشقانهای ناتمام مامان و بابا بهشدت به هم وابسته بودند. مادر تنها در دو سفر کربلا و سوریه که بابا شرایط سفر کردن را نداشت، از پدرم جدا شده بود. پدرم از در خانه که وارد میشد، شعر خواندنش در وصف من و مامان و قربان صدقههایش شروع میشد. مامان را با اسم «عزیز» صدا میزد. واژه «عشقم» را هم برای من و هم برای مامان زیاد به کار میبرد.
دست بابا بهخاطر کار زیاد نیاز به عمل داشت، اما جراحی به دلیل دیابت ممکن نبود. شبی که مادرم بستری شد، پدرم نمیتوانست ویلچرش را ببرد. خودم مادر را به بخش قرنطینه بیماران بردم و ویلچر را به پرستار دادم. بغض کرده بودم و دستهایم میلرزید. دیدم اشک توی چشم بابا حلقه زد. سریع خودم را جمعوجور کردم و محکم دستهای بابا را گرفتم. گفتم «هیچی نیست! سریع خوب میشه.»
برگشتیم خانه، هر دو بغض داشتیم. شب که شد به مامان پیام دادم. بابا دراز کشیده بود و سرش را گرفته بود. تا فهمید با مامان صحبت میکنم گفت «براش بنویس الهی من پیشمرگت بشم، بیام روی اون تختی که تو خوابیدی بخوابم، تو برگردی خونه.» بابا یه هفته بعد بستری شد و دقیقا روی تختی که مادرم بستری بود خوابید، در شرایطی که مادر حالش وخیمتر شده بود و او را به آیسییو انتقال داده بودند.
امروز... روز پدر صبح روز ولادت امیرالمومنین، مادرم از دنیا رفت. خبر فوت او ساعت ۱۱ صبح به ما رسید. دنیا روی سرمان خراب شد. نمیدانستیم باید چه کنیم. با خودم گفتم کاش این خبر را به پدرم ندهند. به همراه بابا زنگ زدم. امید نداشتم گوشی را بردارد، اما جواب داد. بغضم را بهسختی قورت دادم و سلام کردم. خیلی کوتاه گفتم «بابا، امروز روز پدره. میخواستم روزت رو تبریک بگم. انشاءالله خوب میشی و برمیگردی پیش ما.» بابا گفت «دعا کن من هم زودتر برم پیش مامانت.» فهمیدم از مرگ مادرم خبردار شده. صدای گریههایش از پشت گوشی میآمد. با هم گریه کردیم. نتوانستم ادامه بدهم. گفتم «خیلی دوستت دارم بابا.» وقتی تلفن را قطع کردم، فکرش را هم نمیکردم این آخرینباری است که صدای پدرم را میشنوم.
دو تابوت کنار هم... بابا چند ساعت بعد از مرگ مادر، درست در همان روزِ پدر شهید شد. خبر شهادت او را به برادرم داده بودند، اما هنوز هیچ کس به من حرفی از فوت پدرم نزده بود. برای تشییع پیکر مامان به سمت بهشتزهرا میرفتیم. مادربزرگم با مقدمهچینی به من گفت «یادت هست بابات همیشه آرزو داشت شهید بشه؟ یادت هست میگفت بدون مادرت زنده نمیمونه؟ بابااحمدت به آرزوش رسیده، قراره کنار مادرت خاکش کنیم.» هاجوواج مانده بودم. باورم نمیشد. شوکزده بودم. به بهشتزهرا که رسیدیم، دو تابوت دیدم کنار هم.
حضرت زینب، معلمی برای من در آن لحظههای سخت، خاطرهای برایم مرور شد. وقتی مادرم میخواست برای زیارت به سوریه برود گفت «مرضیه، دوست داری از سوریه چی برات سوغات بیارم؟» گفتم «فقط از حضرت زینب بخواه که معلم مرضیه باشه.» وقتی مادر و پدرم را به فاصله چند ساعت از دست دادم، احساس کردم دعای مادرم مستجاب شده. اولین درسی که از حضرت زینب گرفتم صبر بود، وگرنه با آن دلبستگی شدیدی که به پدر و مادرم داشتم همیشه فکر میکردم اگر روزی آنها نباشند، من هم زنده نمیمانم.
هیچ کس حاضر نبود دست به پیکرها بزند، هیچ کس حاضر نبود پیکر پدر و مادرم را خاک کند. برادرم لباس محافظ تن کرد و پدرم و مادرم را با دستان خودش در خاک گذاشت و برایشان تلقین خواند. ما تکهتکههای قلبمان را خاک کردیم، اما خدا را شاکریم که پدرم به آنچه لیاقتش را داشت رسید و شهید شد.
مصاحبه و تدوین: اسرا مهدوی