من و آقاسید، دخترخاله و پسرخاله بودیم و تقریبا همسنوسال. خالهام که بهواسطه شغل همسرش چند سالی بود که ساکن زنجان شده بود، با شروع تابستان میآمد چاشم و یک ماهی

مهمان ما بود. آقاسید تنها پسر خانواده بود و عزیزکرده. اما ظاهر و رفتارش این را نشان نمیداد. سه خواهر داشت که رابطه خوبی بینمان برقرار بود و در عالم بچگی همبازی بودیم. سید برایمان با چوب تفنگ میساخت و با هم بازی میکردیم. من از همان کودکی روحیهام با بقیه دختران همسنوسالم متفاوت بود. مادرم هنگام زایمانِ من از دنیا رفته بود و من درکنار مادربزرگم قد کشیدم. شاید همین باعث شد تا از همان کودکی قوی بار بیایم و یاد بگیرم که روی پای خودم بایستم.
امتحانات سال سوم راهنمایی را که دادم، تصمیم گرفتم چندروزی با برادرم برویم زنجان، منزل خالهام. آقاسیدی که آن سال دیدم با قبل خیلی فرق کرده بود. رفتارش با من رسمی شده بود و دیگر خبری از شلوغبازیهای قبل نبود. سرش را پایین میانداخت تا با هم خیلی چشمتوچشم نشویم. حتی حواسش بود که خیلی با من همکلام نشود. شخصیت مومن و متدین او از همان سنوسال خودش را نشان داد. تازه آن موقع هنوز پایش به سپاه باز نشده بود. همین رفتارهای سید مهرش را به دلم انداخت. همان موقع توی دلم گفتم «خدایا یعنی میشه سیدرضی رو قسمت من کنی؟» در طول مدتی که زنجان بودیم این حس آنقدر در وجودم قوت گرفت که چند بار وسوسه شدم قصه این محبت را با او در میان بگذارم! اما حیای دخترانهام اجازه نمیداد.کار را به خدا سپردم و به شهر خودمان برگشتم.
جنگ که شروع شد عزمش را جزم رفتن کرد. پدرش به این خاطر که تنها پسر بود، به رفتنش رضایت نمیداد؛ اما اصرارهای سید سرجایش بود. آنقدر اشک ریخت که دل پدرش به رحم آمد و به رفتنش رضایت داد. فقط سیدرضی را قسم داده بود و گفته بود «طوری نشود که شهید شوی و من زنده باشم. برای من سخت است که شهادتت را ببینم.»
کمکم قضیه جبهه رفتنهای سید آنقدر جدی شد که خاله و شوهرش تصمیم گرفتند برایش آستین بالا بزنند و به قول خودشان دستش را بند کنند. آن موقع او دیپلمش را گرفته بود و تازه وارد سپاه شده بود. شوهرخالهام به او گفته بود «نظرت در مورد مهنازسادات، دخترخالهات چیه؟ بریم خواستگاری؟» آقاسید هم گفته بود «شما بروید صحبت کنید، اگر همهچیز درست شد من مشکلی ندارم.» آن زمان جفتمان ۲۲ساله بودیم. وقتی رفتیم با هم صحبت کنیم خیلی صریح و بیپرده گفت « شما همسر سوم من هستید! کار من همسر اول و دوم من است. من با کارکردن شما بیرون از خانه مخالفم. باید با پدر و مادر من زندگی کنیم. دوست ندارم رانندگی کنید. از همه مهمتر اینکه من پاسدارم. از من توقع زندگی آنچنانی نداشته باشید. فکرهایتان را بکنید و اگر با شرایط من کنار آمدید، جواب بدهید.» من هنوز توی فکر شرطوشروط آقاسید بودم و داشتم سبکوسنگین میکردم که خواهرم شیرینی را چرخاند و گفت «مبارک باشد!» محبتِ چند سال پیشِ من به سیدرضی هنوز کنج دلم بود؛ اما راستش را بخواهید کمی از شرطوشروطش ترسیده بودم. جدی بودنش هم که جای خود داشت. به نظرم حق داشتم. مقابل تمام این بایدهاونبایدها دختری ایستاده بود که تازه دیپلمش را گرفته بود و برنامههای زیادی برای آیندهاش داشت. حالا کسی به خواستگاریاش آمده بود که هم خودش او را دوست داشت هم همه خانوادهاش قبولش داشتند. به نظرم آمد حالا که خدا درخواست من را اجابت کرده، باید بپذیرم. دلم گواهی میداد ورای تمام این سختیها، با بودن کنار سیدرضی آینده روشنی انتظارم را میکشد. شرایطش را قبول کردم و جواب بله دادم.
خالهام نمیخواست برای یکدانه پسرش کموکسر بگذارد و از آن طرف آقاسید مدام تاکید میکرد که همهچیز ساده برگزار شود. خودش همراه ما خرید نیامد و همه کارها را به خواهرش محول کرد. مراسم عروسیمان در فروردینماه سال ۱۳۶۴ در حیاط منزل پدرم برگزار شد و من بدون جهیریه قدم به خانه آقاسید گذاشتم. پدر و مادر سید هر دو گفتند «ما همین یک پسر را داریم که با ما زندگی میکند. نیاز به دادن جهیزیه نیست؛ هرچه لازم باشد برایتان مهیاست.»
زندگی مشترکمان را در زنجان شروع کردیم و سید دو ماه بعد راهی لبنان شد. اولین اعزامش شش ماه طول کشید! پدرشوهرم برای اینکه سرم گرم باشد و کمتر دلتنگی کنم، کمکم کرد تا در نهضت سوادآموزی مشغول تدریس شوم. حتی گواهینامهام را هم گرفتم. وقتی آقاسید برگشت، دو تا از شرطهای قبل از ازدواجمان را زیرپا گذاشته بودم! گواهینامهام را که نشانش دادم چشمهایش گرد شد و باتعجب گفت «عه
! کی گرفتی؟!» سیدرضیِ بعد از ازدواج با سیدرضیِ شب خواستگاری زمین تا آسمان فرق داشت. دیگر نه سختگیری میکرد و نه جدی بود. حتی مانع سرکار رفتن و رانندگیام هم نشد.

پسر اولمان، صادق یک سال بعد از ازدواجمان به دنیا آمد و بعد محمدرضا. لیلا هم در سال ۷۵ به دنیا آمد. یادم نیست اسم پسرها را خودمان انتخاب کردیم یا نه؛ اما یادم مانده اسم لیلا را مادربزرگم پیشنهاد داد. با اینکه آقاسید اسم «زینب» را برایش انتخاب کرده بود؛ اما وقتی مادربزرگم گفت «اگر صلاح میدانید اسم مرا روی دخترتان بگذارید.» سید قبول کرد و نامش شد لیلا.
محمدرضا دوساله بود که دراثر بیماری، دچار معلولیت ذهنی شد. با اینکه سخت بود؛ اما من و سید هر دو با این قضیه کنار آمدیم و تسلیم خواست خدا شدیم. سیدرضی بچهها را خیلی دوست داشت؛ اما محبتش نسبتبه محمدرضا فرق میکرد. همیشه میگفت «من هرچه دارم از محمدرضا دارم!»
آقاسید مثل همه ما ویژگیهای خاص خودش را داشت؛ اما به نظرم برجستهترین ویژگیاش این بود که ظاهر و باطنش یکی بود. صداقت داشت و اهل دورویی نبود. اولویت اصلی زندگی من و بچهها آقاسید بود. همه تلاش ما این بود که ناراحت نشود. اما اگر پیش میآمد و عصبانی میشد حتی دلیل آن را نمیپرسیدم. اصلا اهل سوالوجواب کردن نبودم. هرچه میگفت بدون چونوچرا و با جانودل انجام میدادم. به جرات میتوانم بگویم در طول ۳۸ سال زندگی مشترکمان سید جز چشم یا بله از من کلامی نشنید! زیروبم شخصیتاش را از بَر بودم و میدانستم در هرشرایطی چطور باید رفتار کنم. خودش دقیق بود و انتظار داشت ما در کارهایمان، مخصوصا کارهایی که خودش به من یا بچهها محول میکرد بادقت عمل کنیم. این رعایتها از سر ترس و اجبار نبود، فقط از روی عشق و علاقهای بود که به او داشتیم. عشقی که امورات زندگی خانواده را در ایام طولانی نبودنش همآهنگ نگه میداشت. درست است که خیلی وقتها من و بچهها در سوریه کنارش بودیم؛ اما آنقدر سرش شلوغ بود و کار داشت که خیلی او را نمیدیدیم. چه در سوریه و چه در ایران همه کارها روی دوش خودمان بود. من و بچهها فقط تلاش میکردیم خللی در کارش پیش نیاید و دغدغهای برایش درست نکنیم. چندباری از آقاسید پرسیدم «اگر کسی در مورد من از شما سوال کنه، چه جوابی میدی؟» گفت «میگم این حاجخانم جز بله و چشم به من نگفته و من را تابهحال ناراحت نکرده.»
من افتخار میکنم که بگویم سرباز سیدرضی بودم. خودم را موظف میدانستم همسرم را در مسیری که در آن قدم گذاشته یاری و همراهی کنم تا هم در کارهایش موفق باشد، هم با آرامش امورات شغلیاش را مدیریت کند. میدانستم کارش سنگین است و فقط محدود به کارهای تشکیلات نیست. به عالموآدم میرسید و انواع و اقسام مشکلات مالی و غیرمالیشان را حلوفصل میکرد.
من با اطمینان میگویم که در طول زندگی مشترکمان حتی یک ساعت وقتش را نگرفتم! میتوانستم از خستگیها و نبودنهایش گله کنم. پای سختیهای نگهداری از محمدرضا را وسط بکشم. حتی دلتنگی کنم؛ اما عشق و یقینی که به او و راهش داشتم نمیگذاشت رفیق نیمهراهش شوم. اصلا من با سختیهای زندگی در کنار سیدرضی خودم را ساختم. از سال 65 تا روزی که آقاسید شهید شد همراهش بودم. حتی در سالهای جنگ سوریه نتوانستم از او دور بمانم. من آدمی نبودم که سیدرضی ماموریت باشد و من در تهران منتظرش بنشینم تا شش ماه یک بار بیاید سر بزند و برود. یاد گرفتم که باید شانهبهشانه مردِ زندگیام بایستم و برای رسیدن به هدفی که دارد یاریاش کنم. حتی اگر لازمه این ایستادن، زندگیکردن در دل خطر باشد؛ خطری مثل غده چرکین داعش!
من در سوریه کاملا مستقل از آقاسید کار میکردم. بین همسران مدافعین و فرماندهان مقاومت، تنها زنی بودم که در دمشق رانندگی میکرد. حاجقاسم با توجه به اینکه سرِ نترسی داشتم و عربی را کامل مسلط بودم، این اجازه را به من دادند. اصلا صفرتاصد کارهای مربوط به خانمهای ایرانی که همراه همسرانشان در دمشق بودند، به عهده من بود. کارهایی مثل پیگیری مسائل مربوط به زایمان، مشکلات زندگیشان، مدرسه بچههایشان همهوهمه را من انجام میدادم. در این بین سید حواسش بود تا من با فراغ بال بیشتری به کارهایم برسم. مثلا از جیب خودش به یکی از نیروهایش حقوق میداد که در کنار رسیدگی به کارهای تشکیلات، از صبح تا بعدازظهر که من منزل نبودم مراقب محمدرضا باشد. این بنده خدا سیدمحمدرضا را با خودش میبرد و در طول انجام کارهای محوله آقاسید، محمدرضا روی صندلی ماشین مینشست.
همیشه به شهادت آقاسید فکر میکردم، فقط فکر نمیکردم اینقدر زود اتفاق بیفتد. ما هرلحظه منتظر بودیم محل اقامتمان را با موشک بزنند. بههمینخاطر من حتی شبها با حجاب کامل میخوابیدم! با این شرایط، حاجی هیچوقت به من نگفت اینجا نمان و برگرد ایران. البته میدانست اگر بگوید هم من آدم رفتن و تنها گذاشتنش نیستم.
سید همیشه از شهادت میگفت. اصلا منتظر بود، مثل مهمانی که منتظرش هستیم تا هرلحظه از راه برسد. همیشه میگفت «حاجخانوم مادرِ شهید که نشدی؛ ولی انشاالله بهزودی همسر شهید میشی.» پسرمان صادق چند سال در جبهه حلب رزمنده بود و حاجی همیشه مهیا و منتظر شهادتش بود. حتی به یکی از دوستان عراقیمان که آمده بود سوریه سپرده بود تا هروقت به کربلا رفت برای شهادت صادق دعا کند! میگفت «دلم میخواد پسرم مثل علیاکبرِ امام حسین
(ع) شهید بشه.» اتفاقا حاجقاسم هم که به دمشق میآمد بهشوخی میگفت «خانم سادات شما نه همسر شهید شدی نه مادر شهید.» من هم میگفتم «حاجآقا من بیلیاقتم.»

بعد از شهادت حاجقاسم سیدرضی دیگر آن سیدرضیِ سابق نبود. بیقرارتر شده بود و شبی نبود که بدون اشک ریختن برای حاجقاسم به خواب برود. میگفت «خیلی دلم برای حاجی تنگ شده. این دنیا بعد از حاجقاسم خیلی دنیای بیخودیه.» دو، سه هفته قبل از این اتفاق، بحث شهادت حاجی شده بود حرف روزمرهمان. میرفت و میآمد و سربهسرم میگذاشت که «آمده باش. من شهید میشم و کار شما درمیاد. با این تواناییهایی که داری مدام باید بری سخنرانی.» از این حرفش غصهام میگرفت. میگفتم «حاجی از این حرفها نزن. ساعت یازده شب اومدی خونه، یه چای و یه لقمه غذا بخور حالت جا بیاد. این حرفها چیه؟» من همیشه میگفتم «آقاسید اسرائیل تو رو نمیزنه، تورو میدزدن با خودشون میبرن!» بالاخره سیدرضی مغزمتفکر بازکردن گرههای کور جبهه مقاومت بود. خودش هم به این قضیه فکر میکرد و گاهی خواب این اتفاق را میدید!
دو شب قبل از شهادتش که از لاذقیه آمد، خیلی خسته بود. نمازش را خواند. برایش چای بردم تا کمی خستگیاش در برود. قبل از آمدن حاجآقا، بندهخدایی برایمان شیر آورده بود. جوشاندم و ماست درست کردم. حاجی که دید، انداخت به شوخی و گفت «حاجخانوم ماشاالله ماست هم میتونی درست کنی؟» گفتم «دست شما درد نکنه! بعد از چهل سال زندگی قراره ماستزدن بلد نباشم؟!» خندید و رفت تا کفشهای خودش و محمدرضا را واکس بزند که بهشوخی گفتم «یهوقت به کفشهای من دست نزنی!»کارش که تمام شد گفت «حاجخانوم کفش شما رو هم واکس زدم.» انگار آب سرد رویم ریختند. من چهل سال از سیدرضی کوچکترین درخواستی نکردم، آنوقت با زبان بیزبانی یادش آوردم که دستی هم به کفشهای من بکشد.
فردا صبح باناراحتی از خواب بیدار شدم و رفتم مدرسه. تا شب که آقاسید بیاید خانه، هروقت یاد کفشهای واکسزدهام میافتادم، اشکم سرازیر میشد. سید که آمد و چشمهای پفکرده و قرمزم را دید گفت «چیشده؟! اتفاقی افتاده؟» گفتم «نه! بابت حرف دیشبم ناراحتم. چرا غیرمستقیم از شما خواستم کفشهای مرا واکس بزنید؟» آقاسید مات و متحیر نگاهم کرد و گفت «حاجخانوم تو خجالت نمیکشی؟! چهل سال از من هیچی نخواستی. چهل سال بار زندگی و بچهها را تنهایی به دوش کشیدی و در مقابل، من کوتاهی کردم. حالا بهخاطر واکسزدن کفشات ناراحتی و گریه میکنی؟!»
صبح بیدارم کرد و گفت «ساداتخانوم دیرت نشه.» آماده شدم و خداحافظی کردیم و هرکدام رفتیم محل کارمان. تا ساعت یک مدرسه بودم. کارم که تمام شد به دو نفر از دوستانم گفتم «من دارم میرم زینبیه. با من میاید؟» هم خودم کار داشتم هم آقاسید سپرده بود که به عیادت کسی بروم. کارم را انجام دادم و در ساعت ۳:۳۰ سرِ کوچهای بودم که صد متر با دفتر سید فاصله داشت. دلشورهای که از دو هفته پیش به جانم افتاده بود و من مجال بروز به آن نمیدادم لحظهبهلحظه شدت میگرفت و در قلبم زبانه میکشید. نه دل رفتن داشتم و نه توان ماندن. دندانهایم را آنقدر به هم فشرده بودم که همهشان درد میکردند.
تقریبا بیست دقیقه آنجا ایستادم. ناخودآگاه به کوچه زل زده بودم. به خودم گفتم «این محله و خیابان در عرض این دو ماه چقدر شهید داده!» دوباره دلم بهسمت سید کشیده شد. وسوسه شدم تا بروم پیشش؛ اما نمیدانم چرا پایم پیش نمیرفت. نفس عمیقی کشیدم و آخرین نگاهم را روانه کوچه کردم. بعد هم پایم را روی گاز فشردم و ده دقیقه بعد، یعنی ساعت چهار مدرسه بودم. مشغول کار بودم که تلفن همراه یکی از دوستانم زنگ خورد. صحبت کوتاهی کرد و با یکی دیگر از دوستانم رفتند بیرون. چند دقیقه بعد برگشتند و یکیشان گفت «ساداتخانوم میای بریم خونه ما چایی بخوریم؟» نگاهی به رنگوروی پریدهشان انداختم و گفتم «باشه. کارم تموم بشه بریم.»
رفتیم خانه دوستم. اضطراب و بیقراریِ دوستانم را حس میکردم. انگار اتفاقی افتاده بود. یکآن گفتم «چی شده؟ چرا شما اینقدر به هم ریختید؟ سید شهید شده؟!» با هم زدند زیر گریه. دلم هری ریخت و چهره خسته سید جلوی چشمانم نقش بست. مجال گریه به خودم ندادم و فقط گفتم «مبارکش باشه!»
پیکر آقاسید را برده بودند به یکی از بیمارستانهای دمشق. با اصرار رفتم بیمارستان که ببینمش. دیدمش! بعد از چهل سال بدوبدو آرام خوابیده بود. باز هم محکم ایستادم و خم به ابرو نیاوردم. فقط گفتم «حاجی مبارکت باشه! اما قرارمون به تنها رفتن نبود... .»
نویسنده: زینبسادات سیداحمدی