مادر شهید سرباز بود و بعد از مدتها آمده بود مرخصی. همان روز اول، دم عصر لباس پوشید و از خانه بیرون رفت. تا برگردد، آخر شب شده بود. خیلی نگرانش بودم. وقتی برگشت پرسیدم: «حسنجان! کجا بودی؟ نگفتی نگرانت میشم؟! مثلا اومدی مرخصی که تو رو بیشتر ببینیم!» گفت: «پیش آیتالله مدنی رفته بودم تا در موضوعی کسب تکلیف کنم.» پرسیدم: «چه موضوعی؟» گفت: «امامخمینی دستور داده سربازها پادگانها رو ترک کنن. آیتالله مدنی گفتن اگه بتونید با اسلحه فرار کنید بهتره. ما به وجود شما احتیاج داریم.»
احمد صادقبناب پس از پیروزی انقلاب اسلامی، مردم مستضعف مشکلات اقتصادی فراوانی داشتند. حسن شفیعزاده طرحی در این خصوص به شورای فرماندهی سپاه تبریز ارایه کرد. این طرح به تهران رفت و مورد موافقت شورای انقلاب و دکتر بهشتی قرار گرفت. بر این اساس، مبلغ ۵۰ میلیون ریال در اختیار سپاه قرار گرفت و با این بودجه واحد رفاه سپاه راهاندازی شد. مسئولیت نظارت بر توزیع اقلام مورد نیاز مردم را در تبریز به عهده خود شفیعزاده گذاشتند. در توزیع کالا به شدت دقت و سختگیری میکرد تا حقی از کسی ضایع نشود. تکتک عاملان توزیع را در سطح شهر کنترل میکرد. همیشه میگفت: «ما وظیفه داریم تکلیفی رو که به عهده داریم درست انجام بدیم.»
سردار مرتضی قربانی اوایل جنگ در محاصره آبادان با حسن شفیعزاده آشنا شدم. در ساختمانهای خرابه دیدهبانی میکرد. آن روزها چهل پنجاه متر بیشتر با دشمن فاصله نداشتیم. موقع نماز که میشد حسن بیخیال اين فاصله کم، مثل موذنها دو دستش را روی گوشهایش میگذاشت و با صدای بلند اذان میگفت. مطمئنم عراقیها هم اذانش را میشنیدند. هر موقع که آتش دشمن کم بود، نمازها را به جماعت میخواندیم. به اصرار میفرستادیمش جلو و پشت سرش قامت میبستیم.
همان دوران با کمبود نیروهای دیدهبان متخصص مواجه بودیم. یک روز همراه چند نفر از بچهها از زیر لولههای نفت آبادان گذشتیم و رسیدیم نزدیک خط عراقیها. میخواستیم یک آتش حسابی روی سر دشمن بریزیم. یک لحظه شفیعزاده را دیدم. قبل از ما آنجا مستقر شده بود و دیدهبانی میکرد. عراقیها متوجهمان شدند و شروع کردن به آتش ریختن. حسن به شدت زخمی شد. با چفیهام زخم سرش را و با یک تکه پارچه هم زخم بازویش را بستم. دوروبر را گشتم و زیر همان آتش یک فرغون پیدا کردم. حسن را تویش نشاندم و رساندمش اورژانس. دوباره برگشتم خط. با خودم گفتم دو سه روز تو بیمارستان است و بعدش برای استراحت میرود تبریز و تا برگردد، یکی دو هفتهای طول میکشد. آرزو كردم کاش زخمی نمیشد. بعد از سه روز دیدم یک نفر از در پایگاه، خودش را به زحمت کشید داخل. سرش باندپیچی شده بود. فکرم به تنها کسی که نرفت حسن بود ولی خودش بود. خدا میداند چقدر ذوق کردم از دیدنش. بهاش گفتم: «حسن! چرا نرفتی خونه استراحت کنی؟!» با تبسم شیرینی گفت: «خونه من اینجاست.»
مهدی سیوندیان آمده بود سرکشی مرکز هماهنگی پشتیبانی آتش. وقت نماز شد. موقع وضو گرفتن دیدم بازویش باندپیچی شده. پرسیدم: «چی شده برادر شفیعزاده؟» با خنده گفت: «زنبور نیش زده!» از یکی از بچهها که همراه حسنآقا آمده بود پرسیدم، گفت: «موقع بازدید از دیدهبانها گلوله خورده به بازویش.» دوباره به چهره حسن شفیعزاده نگاه کردم. اثری از خستگی و ناراحتی توی صورتش نبود. بعد از نماز گفتم: «با این زخمی که داری بهتره کمی استراحت کنی.» دستش را بالا آورد و گفت: «به نظر نمیاد چیز مهمی باشه.» گفتم: «پس بریم اورژانس دستت رو ببینن.» دوباره خندید و گفت: «برم اورژانس؟! بهخاطر یک نیش زنبور!»
عبدالمحمد رئوفینژاد 
در عملیات فتحالمبین حدود صد قبضه توپ از انواع مختلف لوله بلند و کوتاه از عراق غنیمت گرفتیم. آوردیمشان پادگان کرخه که به نام پادگان تیپ7 ولیعصر(ع) بود و کنار هم چیدیم. عراقیها تا قبل از عملیات فتحالمبین با همین توپها شهرهای ما را زیر آتش میگرفتند. حسن باقری و شفیعزاده آمدند پادگان و نگاهی به توپها انداختند و رفتند. فاصله فتحالمبین تا بیتالمقدس حدود ۴۰ روز بود.
دو هفته مانده به شروع عملیات، شفیعزاده به من گفت ۱۵ نیرو برای گذراندن آموزش توپخانه معرفی کنم. ۱۵ نفر را فرستادم پیش شفیعزاده. کلاسهای آموزش را در شهرکی کنار کارون برگزار کرد. از بقیه تیپهای رزمی سپاه هم در این آموزش شرکت کرده بودند. این افراد در فرصت کوتاهی که تا شروع عملیات بود آموزش دیدند و ما هم توپها را تحویلشان دادیم. توپخانه سپاه اولینبار با کمک بچههایی که حسن شفیعزاده آموزش داده بود، در عملیات بیتالمقدس به کارگیری شد و ضربهای کاری به دشمن وارد کرد
. شهید صیادشیرازی حسن شفیعزاده اوایل شروع کارش در توپخانه سپاه، به من معرفی شد تا از تخصص و تجربههای ارتش در امر توپخانه استفاده کند. توپخانه یک رسته تخصصی و پیچیده است و از نظر من مشکل بود که بچههای سپاه بتوانند در مدت کوتاهی به این تخصص دست پیدا کنند. با این حال مخالفتی نکردم و گفتم کار را شروع کنند.
حسن شفیعزاده با روحیه عجیب و دقتنظر عالیاش خیلی زود این تخصص را یاد گرفت و به تکنیکهای آن دست پیدا کرد. حتی گاهی اوقات با ما بحث میکرد و در بعضی جاها حرفها و طرحهای ما را قبول نداشت! با گذشت چند سال، در سایه روحیه انقلابی و جهادی خود به ابتکاراتی در توپخانه دست پیدا کرد که در اجرای آتش واقعا موثر بود
. علی خدادوست حسنآقا به عنوان فرمانده توپخانه سپاه بیشتر وقتش را در سرکشی از یگانهای توپخانه سپری میکرد. هیچ وقت ندیدم در اتاقش بنشیند و منتظر بماند که مسئولان بخشهای مختلف توپخانه برایش گزارش بیاورند. این نحوه مدیریت او هنگام عملیات بسیار قویتر و پررنگتر میشد و بازدیدها و سرکشیهایش سرعت و شدت بیشتری میگرفت. به معنای واقعی کلمه خستگی را خسته میکرد و با آن تلاش و پشتکاری که داشت، امان بچهها را میبرید
. شهید نورعلی شوشتری ذهن خلاق حسن شفیع
زاده فقط در سازماندهی توپخانه موثر نبود. تا جایی که من به خاطر دارم، او فرماندهی بسیار زبردست و دارای طرح و ایده و تجربه برای دفاع بود. او نه فقط فرمانده آتش بلکه

در صحنه طراحی عملیات، انتخاب زمین، دشمن
شناسی و دیگر ابعاد، فرمانده
ای لایق و کوشا بود.
مجتبی صفاری حقوق ماهیانهاش پنج هزار تومان بود که بیشترش خرج جبهه و ماموریتها میشد. سال ۱۳۶۴ به او گفتم: «حسنآقا، قراره حقوق شما رو اضافه کنیم. با قرارگاه هم صحبت کردیم. گفتم خود شما رو هم در جریان بذارم.» معلوم بود حسابی ناراحت شده. با اخم گفت: «کی به شما گفته حقوقم رو زیاد کنید؟ حرفش رو هم نزنید!» از من اصرار و از حسنآقا انکار. آخرش گفت: «من در کسوت یه رزمنده به جبهه اومدهام و بابت این پنج هزار تومان هم خودم رو مدیون میدونم. شک دارم که به اندازه حقوقی که میگیرم کار میکنم یا نه!»
محرم زنگنه حسن شفیعزاده جزو اولین نفراتی بود که ساخت سلاح و مهمات را در داخل کشور پیشنهاد کرد. او گروهی از رزمندگان بااستعداد را برای طراحی و ساخت توپ ۱۲۲ میلیمتری به کارخانه ماشینسازی اراک اعزام کرد. در ابتدا مدیر کارخانه زیر بار نمیرفت و این کار را نشدنی میدانست، اما با اصرارهای حسنآقا بالاخره کوتاه آمد. این مقدمه تولید توپهای بومی و بعد از آن ساخت و تولید تسلیحات دیگر شد
. رضا سلیمانی در جریان عملیات والفجر۸ در قرارگاه کربلا بودم که آژیر خطر حمله شیمیایی به صدا درآمد. تا به خودمان بجنبیم، گرد و غبار ناشی از انفجار بمب همهجا را گرفت. در بین دود و بوی باروت و گرد و خاک، مشکل میشد نفس کشید. همهمان به ماسکهای ضدشیمیایی پناه بردیم. من ديدم حسن شفیعزاده ماسك ندارد. با اشاره پرسیدم: «پس ماسک شما کو؟» گفت: «کاری نداشته باش!» متوجه شدم ماسکش را داده به یکی از بچهها كه ماسک نداشته. ماسکم را از روی صورتم برداشتم و گفتم: «شما هم بزن وگرنه منم نمیزنم!» قبول نکرد و متواضعانه به من فهماند که بزن و نگران من نباش.
محسن حاجیآبادی با حسنآقا برای شرکت در مراسم شهید مصطفی جراح به تیپ ۶۱ محرم میرفتیم. شب بود و راه طولانی. خستگی از سر و روی جفتمان میبارید. داشتم کمکم پشت فرمان چرت میزدم که جایم را به حسنآقا دادم. تقریبا یک ساعت بعد، جایی نگه داشت که کمی استراحت کنیم. شام خوردیم و برگشتیم. من تا نشستم تو ماشين، خوابم برد. نصفههای شب بیدار شدم. ماشین کنار جاده متوقف شده بود و خبری از حسنآقا نبود. پیاده که شدم، چشمم به کلمن آب افتاد. تعجب كردم كه کلمن اینجا چه کار می کند. دوروبر را نگاه کردم و دیدم حسنآقا دورتر از ماشین، نماز شب میخواند. بی آن که سروصدایی بکند و مزاحم خواب من شود، از آب کلمن وضو گرفته بود و به نماز ایستاده بود.
شهید حسن تهرانیمقدم هر روز بعد از نماز صبح کارمان را شروع میکردیم. حسنآقا توی کار خیلی جدی بود. سازماندهی نیروها، سرکشی منظم و مرتب به آتشبارها، حضور در قرارگاههای عملیاتی و هماهنگی با نیروهای ارتش، سرکشی به مراکز تعمیراتی و مسئولیتهای ديگر جزو کارهای روزانهاش بودند.
من و بقیه بچهها معمولا بعد از روزهای پرکار، شبها خسته و کوفته برمیگشتیم قرارگاه تا استراحت کنیم. برعکس حال نزار ما، شفیعزاده که از راه میرسید سرحال و بشاش بود. انگار اول صبح بود و تازه میخواستیم کارمان را شروع کنیم. گاهی از شدت خستگی به التماس میافتادیم که حداقل اجازه بدهد نفسی تازه کنیم بعد شروع کنیم. حسنآقا میگفت: «وقت نیست. نباید فرصتها رو از دست بدیم.» ما هم قرآنها را برمیداشتیم و شروع میکردیم به خواندن تا شاید اینطوری از دستش دربرویم.
در راهاندازی آموزشکده توپخانه سپاه در اصفهان با صبر و مقاومت و تواضع خود کارها را پیش میبرد، وگرنه مشکلات فراوانی داشتیم. قرار بود امکاناتی را از طریق یکی از مسئولان سپاه اصفهان دریافت کند. برای دیدن آن مسئول، نزدیک به یک ساعت منتظر نشست و خم به ابرو نیاورد. وقتی پیش او رفت، گلهای نکرد و با همان تواضع و مهربانی همیشگیاش مشکل را حل کرد و بیرون آمد. این در حالی بود که به لحاظ نظامی، جایگاه آن مسئول پایینتر از حسن آقای شفیعزاده بود
. غلامعلی رشید تقریبا ۲۰ روز از عملیات کربلای۵ گذشته بود که از طریق شنود بیسیمها متوجه شدیم دشمن بیشتر نیروهایش را که بیش از ۵۰ تا ۶۰ تیپ و لشکر بودند، آماده کرده تا ما را از شلمچه عقب بزند. به سنگر شفیعزاده رفتم و جریان را برایش گفتم. ۲۰ دقیقه طول نکشید که بارانی از آتش بر سر ارتش بعثی عراق بارید. شاید اگر این طرح آتش و تدبیر شفیعزاده نبود ما در کربلای۵ نمیتوانستیم مقاومت کنیم. یکی از علل پیروزی ما در کربلای۵ قدرت آتش توپخانه ما بود
. رحیم صفوی بعد از عملیات خیبر میخواستم بروم مرخصی. قرارگاه خاتمالانبیا سر راهم بود. گفتم سری هم به قرارگاه بزنم. بعد از هر عملیاتی، فرماندهان میرفتند دنبال بازسازی یگانهای خود و برای عملیات بعدی آماده میشدند. اینجور مواقع قرارگاه خلوت بود و کمتر کسی را میشد آنجا پیدا کرد.
عصر بود که وارد محوطه قرارگاه شدم. شفیعزاده در محوطه قدم میزد. یک دفترچه گرفته بود دستش و در حالی که قدم میزد گاهی چیزی یادداشت میکرد. بعد از احوالپرسی گفتم: «شما هنوز اینجا هستی؟» گفت: «بله. دو هفته است که از این دژبانی بیرون نرفتهام.» مشغلهاش زیاد بود و از هر فرصتی برای برنامهریزی استفاده میکرد. مخصوصا وقتی دوروبرش خلوت میشد، طرح میریخت و مسائل توپخانه را جمعبندی میکرد
. غلامرضا یزدانی قرار بود در پایان جلسهمان هدایایی برای قدردانی از زحمات فرماندهان یگانها به آنها داده شود. حسن شفیعزاده هم توی لیست بود. مسئول تدارکات، یک دستگاه تلویزیون به شفیعزاده هدیه داد، اما حسنآقا قبول نکرد. مسئول تدارکات وقتی دید هدیه را قبول نمیکند، خودش تلویزیون را برد و پشت ماشینش گذاشت. حسنآقا تلویزیون را از پشت ماشین برداشت و گذاشت روی زمین و این کار چندبار تکرار شد. آخرش هم شفیعزاده قبول نکرد که نکرد. پرسیدم: «چرا اینو قبول نمیکنی؟ به همه میدن، تو هم مثه بقیه!» لحظهای فکر کرد و گفت: «میدونی که ناخالص بودن اعمال، نقطه شروعی داره؟ من نمیخوام این هدیه نقطه شروع ناخالصیها در زندگیم باشه.»
نویسنده: مصطفی عیدی