از آبان ۶۴ عملا وارد کار آموزش برای عملیات شدیم. من مسئول دسته بودم و از کادر تیپ۱۰ سیدالشهدا(ع) به حساب میآمدم. اوایل از چند و چون عملیات خبری نداشتیم جز این که بهخاطر نوع آموزشها، معلوم بود عملیات در منطقهای آبی انجام میشود. اولینبار بود که در سپاه، آموزشهای غواصی داده میشد. مربی درست و حسابی نداشتیم و قرار بود خودمان مسائل را یاد بگیریم.
یک ماهی در بالای سد دز مستقر شدیم. آقای معز خادمالحسینی مسئول گروهان غواص بود. خودش در شنا ماهر بود و حرفی برای گفتن داشت. ما هم کمکم با آب آشنا شدیم و شنا را یاد گرفتیم.
اولینبار که برایمان هفت دست لباس غواصی آوردند هنوز یادم هست. با بچهها ریختیم سرِ ساکهای غواصی. حتی بلد نبودیم زیپ ساکها را باز کنیم. زیبها دوطرفه بودند و باید برعکس میکشیدیم تا باز شوند. آنقدر با آن ور رفتیم تا فهمیدیم چطوری باز میشوند. حالا نوبت پوشیدن لباس غواصی بود. لباسها بهشدت خشک و غیرمنعطف بودند. با هزار بدبختی لباسها را که از جنس اسفنج فشرده بود، پوشیدیم. بعدها فهمیدیم باید قبل از پوشیدن، لباسها را خیس میکردیم تا راحت تن شوند. با فینها هم همین مشکل را داشتیم. به علاوه آن که راه رفتن در خشکی با آنها برایمان سخت بود. یکی از بچهها گفت باید عقبعقب راه برویم تا تعادلمان حفظ شود. خلاصه با کلی داستان به آب زدیم.
برادر خادم بالا سرمان ایستاده بود و مدام میگفت «روی آب سُر بخورید و قوس بزنید.» ما هر کاری میکردیم، زیر آب نمیرفتیم. بهخاطر جنس لباس غواصی حتی اگر شنا هم بلد نبودیم، روی آب میماندیم. هرچه به خادم میگفتیم نمیتوانیم شنا کنیم، قبول نمیکرد. بیرون گود ایستاده بود و میگفت لنگش کن! آخر فهمیدیم برای غلبه به این وضعیت باید کمربند سربی ببندیم. همه اینها را با آزمون و خطا یاد گرفتیم و به بقیه نیروها یاد دادیم.
***
بعد از آن به روستای خالی از سکنه امالنوشه در اطراف آبادان رفتیم. آب رودخانه در آنجا جزر و مد داشت و گلآلود بود. هوا هم هر روز سردتر میشد. آنقدر که بعد از سه چهار ساعت غواصی در آب، تمام بدنمان بیحس میشد. سعی کرده بودیم نیروهایی را برای کار انتخاب کنیم که روحیه قوی داشته باشند و از نظر بدنی ضعیف نباشند ولی خیلیها این وسط سرما خوردند با این حال همه، ارادههای قوی داشتند.
در چادرهای روستای امالنوشه بود که کمکم متوجه شدیم عملیات برای رودخانه اروند طرحریزی شده. چهار راهکار برای شب عملیات طراحی شده بود که من مسئول راهکار چهارم بودم. یکی دو شب مانده به عملیات، نیروها را در ساختمان گمرک مستقر کردیم. قرار بود از اسکله خرمشهر به خط بزنیم.
***
شب عملیات با کادر لشکر جلسه داشتیم. جلسه که تمام شد خودم را رساندم به نیروها، اما دیدم هیچ کس در ساختمان نیست. یکی دوتا از بچههای اطلاعات را دیدم. آنها گفتند نیروها را به اسکله فرستادهاند تا به خط بزنند.
اضطراب امانم را برید. سریع با یکی از نیروهای اطلاعات راه افتادیم طرف اسکله. راهکار اول و دوم به آب زده بودند. نگاه کردم به آنطرف رودخانه. جزیره از دور مثل یک خط سیاه دیده میشد. گاهی عراق منور میزد و خط روشنی روی آب به حرکت درمیآمد. نمیدانم محو زیبایی آب شده بودم یا ترسی از هیمنه رودخانه به دلم افتاده بود. یک صدایی در دلم زمزمه میکرد که بهانه بتراش و خودت را از این مخمصه خلاص کن. مدام به من تشر میزد که اگر به آب بزنی، خودت و همه نیروهایت قتلعام میشوید!
دست و دلم به کار نمیرفت. هرچه برادر خادم میگفت مرادیان! بجنب، دیر شده، بزن به آب! خودم را با لباس غواصی و اسلحه مشغول کرده بودم. یک آن به خودم آمدم. توکل کردم و گامهای لرزانم را به سمت آب حرکت دادم. بچهها دست به دست هم دادند و همگی به صف وارد آب شدیم.
***
رودخانه یکدفعه خروشان شد. تجهیزاتمان هم زیاد بود و لباس غواصی نمیتوانست ما را روی آب نگهدارد. بچهها زیر آب میرفتند، آب میخوردند و بالا میآمدند. صدای سرفههای بچهها سطح آب را پر کرده بود. قرار نبود سکوت منطقه شکسته شود. حتی دستور داشتیم اگر یکی از نیروها سروصدا راه انداخت، بقیه صدایش را خفه کنند.
دیدم اینطوری نمیشود به ساحل دشمن نزدیک شد. هنوز خیلی فاصله نگرفته بودیم که برگشتیم اسکله. به نیروها گفتم تا جایی که میتوانند تجهیزاتشان را کم کنند. دوباره به آب زدیم. اینبار اوضاع کمی بهتر بود ولی هوا کمکم توفانی شد و ابرهای تیره بالای سرمان جان گرفتند و باران ریزی شروع به باریدن کرد. همین باعث شد سروصدایمان به آن طرف رودخانه نرسد، اما خروش آب به گره دستانمان غلبه کرد و صف از هم پاشید. هر کس به تنهایی سعی میکرد محکم فین بزند و خودش را به ساحل دشمن برساند.
***
وقتی به ساحل جزیره رسیدم، با توجه به شناساییام در شب قبل، متوجه شدم پایینتر از راهکار خودمان هستیم. باید حدود سیصد متر را برعکس جریان آب برمیگشتیم بالا و خودمان را به تکنخلی که نشانه گذاشته بودیم میرساندیم. آنجا که رسیدم آقای خادم را دیدم و عده زیادی از غواصها که خیلیهایشان برای این که روی سطح آب دیده نشوند، گونی روی سرشان کشیده بودند.
همانجا فینهایمان را درآوردیم و روی خورشیدیها آویزان کردیم. خیلیها مثل من کفش داشتند، اما عدهای هم پابرهنه، مجبور بودند روی گلهای خیس و سرد جزیره راه بروند و گاهی هم سُر بخورند.
آقای خادم راهکار بالایی ما بود، اما چون ساعت نزدیک ۱۰ بود و باید عملیات را بهزودی شروع میکردیم، با تصمیم بهموقع ایشان قرار شد، راهکار ما و راهکار گردان علیاصغر(ع) با هم ادغام شوند و همگی از همان کانال وارد جزیره بشویم.
برعکس زمانی که میخواستیم به آب بزنیم، نمیدانم چرا آرامشی بیانتها جانم را پر کرده بود. عجیب بود که لبخند از لبم نمیافتاد. آنقدر سرحال بودم که با همان زبان اشاره، سربهسر بچهها میگذاشتم و تا لبخندشان را نمیدیدم بیخیال نمیشدم.
***
خادم با بیسیم به قرارگاه اطلاع داد که ما آمادهایم. قرار بود در سکوت، تا جایی که میتوانیم در عمق کانال پیش برویم. سنگرهای اجتماعی یک طرف کانال بودند و سنگرهای سلاح طرف دیگر. کنار هر سنگر سلاح، یک نفر را میگذاشتیم که به محض درگیری با عراقیها داخل سنگر یک نارنجک بیندازد و خفهشان کند. نیروهای آقای خادم از سمت راست گسترش پیدا کردند و ما هم از چپ.
ما همچنان در سکوت پیش میرفتیم که صدای درگیری از سمت راست بلند شد. عراقیها از سنگرها ریختند بیرون. سرهایشان را گرفته بودند سمت آسمان. فکر میکردند بمباران شده ولی وقتی ما را دیدند ترسشان هزار برابر شد. خیلیهایشان آنقدر دستپاچه بودند که حتی نمیتوانستند فرار کنند. دستور داشتیم همه را به رگبار ببندیم، حتی آنهایی را که سمت نیزارها و چولانها فرار میکردند. کافی بود یک اسلحه داشته باشند و همه بچهها را قتلعام کنند.
***
در گیرودار پیشروی، یک عراقی از سنگر بیرون آمد و با اسلحهاش به سمت ما رگبار گرفت. یکی از بچههای اطلاعات که جلوتر بود، درجا زمین افتاد و شهید شد. من هول شدم. دست بردم به اسلحهام، اما آماده تیراندازی نبود. تنم به لرزه افتاد. یک لحظه حس کردم من هم شهید میشوم که نفر پشتیام یک گام جلو گذاشت و آن عراقی را به رگبار بست. همانطور که میلرزیدم سر برگرداندم و قاسمی را دیدم. جوان نحیف و لاغری که جزو بچههای تربیت معلم بود و اصرار داشت بیاید در گروهان غواصی و من نمیپذیرفتم. آنقدر لاغر بود که فکر میکردم جریان آب او را با خودش میبرد، اما اینقدر پاپی شد تا رضایت دادم. حالا او بود که جان مرا وسط معرکه جنگ نجات داده بود. ناخودآگاه خندهام گرفت. آرامش جای خودش را به ترس لحظات قبل داد. زدم پشتش و گفتم «باریکلا!» او هم خندید و به راهمان ادامه دادیم.
***
کمی نرفته بودیم که من و یک عراقی سینه به سینه شدیم. همزمان به سمت هم اسلحه کشیدیم، اما من قبل از او تیری در قلبش چکاندم و عراقی از پشت به زمین افتاد. چهره او هنوز یادم مانده. تنور جنگ آنقدر داغ بود که نمیشد یک لحظه هم مکث کرد. به راهم ادامه دادم تا این که شنیدم یکی از بچهها میگوید نمیتواند یک سنگر را پاکسازی کند. عراقیها سنگرها را طوری ساخته بودند که اگر نارنجک میانداختی، در پیچ ورودی گیر میکرد.
در حالی که دیوارهای بتنیاش آتش گرفته بود، هنوز از داخلش تیراندازی میشد. یک دریچه روی سقف سنگر بود. خودم را از دیوار پشتی سنگر به دریچه رساندم و در یک آن دریچه را باز کردم و یک نارنجک انداختم داخل سنگر. چند لحظه بعد صدای آه و ناله عراقیهای بلند شد و آن سنگر هم پاکسازی شد.
***
قرار بود تا عمق یک کیلومتر داخل کانال پیشروی کنیم و با نیروهای آقای خادم الحاق شویم و بعد به قرارگاه اطلاع بدهیم تا نیروها را با قایق به جزیره بفرستند. به سنگر توپ۲۳ رسیدیم و آن را هم تصرف کردیم.
دیگر نزدیکهای صبح بود. نماز را در حال رزم خواندیم. خادم با بیسیم با قرارگاه تماس گرفت و کمکم صدای موتور قایقها از سمت رودخانه شنیده شد. نیروها که پا به جزیره گذاشتند، قرار شد ما به خرمشهر برگردیم. بچهها بهخاطر غذای مسموم شب گذشته، بیرونروی داشتند و ضعف به آنها غلبه کرده بود. برگشتیم خرمشهر و حمام کردیم. به ما گفتند آماده باشیم که اگر لازم شد، به جزیرههای پشتی هم نفوذ کنیم که البته این ماموریت لغو شد.
نویسنده: زهرا عابدی