۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

حضوری همیشگی

حضوری همیشگی

حضوری همیشگی

جزئیات

مصاحبه با همسر شهید جان‌محمد علیپور

13 شهریور 1399
متولد ۱۳۵۲ هستم. زادگاهم روستای شهید مدنی در خرم‌آباد است. پدرم اندیمشکی بود. دوره رضاشاه تبعید ‌شده بودند آن‌جا. ما چهارتا دختر و سه‌تا پسر هستیم. پدرم توی مبارزات انقلاب فعال بود و عکس و اعلامیه‌های امام را از قم می‌آورد. اهل حلال و حرام بود. هیچ وقت نمازش قضا نمی‌شد. کشاورزی می‌کرد و باغ زردآلو، گیلاس، سیب، هلو و گردو داشت.
***
اسفند ۶۸ پسرخالة پدرم با همسر و پسرش سرزده آمدند خانه‌مان. آن روز پدر و مادرم خانه نبودند. با کمک برادرم از مهمان‌ها پذیرایی کردیم. پسرشان جان‌محمد پاسدار بود. زمان جنگ که اندیمشک بودیم، رفت و آمد داشتیم ولی چون اهل جبهه بود اصلا او را ندیده بودم. آن شب، شلوار طوسی و بلوز سفید تنش بود. تیپ خیلی ساده و حزب‌اللهی داشت. برای خواستگاری آمده بودند. پدرم با وصلت‌مان موافقت کرد. یک هفته بعد از خواستگاری در نیمه شعبان عقد کردیم و دوم فروردین ۶۹ ازدواج‌مان بود.
یک سال و چهار ماه توی یک اتاق با مادرشوهرم زندگی می‌کردم. کار جان‌محمد اهواز بود. شنبه صبح از اندیمشک می‌رفت، چهارشنبه بعد از ظهر می‌آمد. مدتی که خانه نبود از دوری‌اش رنج می‌بردم. ناراحتی را توی دلم می‌ریختم و در خلوت خودم زیاد گریه می‌کردم. بعد متوجه شدم برای جان‌محمد هم این دوری سخت است.
خیلی خوش‌اخلاق و مهربان بود. آخر هفته به‌خاطرش، همه خواهر و برادرهایش خانه مادرشوهرم جمع می‌شدند. حواسش به همه اطرافیانش بود. با بچه‌ها بازی می‌کرد و مثل خودشان حرف می‌زد و با بزرگ‌ترها طور دیگری رفتار می‌کرد و احترام می‌گذاشت. برای خواهرهایش برادری می‌کرد و برای من همسری. احترامش به پدر و مادرها من را به وجد می‌آورد. برایم عجیب بود که چطور یک جوان ۲۵ ساله می‌تواند با وجود کار و مشغله، حواسش به همه باشد و برای هر کس به فراخور موقعیت و شرایطش وقت بگذارد و محبت بکند. همیشه بابت ازدواج با جان‌محمد خدا را شکر می‌کردم.
***
بچه‌های اول‌مان دوقلو بودند. دوره بارداری سختی داشتم. وقتی جان‌محمد از سر کار برمی‌گشت، نمی‌گذاشت حتی لیوانی را جابه‌جا کنم. همه کارها را خودش انجام می‌داد. وقتی بچه‌ها به دنیا آمدند، همان‌طور که توی خواب یک نفر اسم بچه‌ها را به‌اش گفته بود، اسم‌‌شان را گذاشت حسین و محسن. بچه سوم را هم علی گذاشتیم. همیشه می‌گفت «دختر خیلی مسئولیت داره. اگه دختری داشته باشم، طاقت ندارم کسی به‌اش تو بگه.»
سال ۷۰ خانه‌مان را بردیم اهواز. در یک مجتمع، همسایۀ همکارهایش بودیم. با خانم‌ها صبح‌ها که آقایان سر کار بودند، زیاد رفت و آمد می‌کردیم. جان‌محمد همیشه سر به زیر و یاالله‌گویان وارد مجتمع می‌شد. خانم‌های مجتمع او را برادر علیپور صدا می‌زدند. هیچ وقت جان‌محمد سر بلند نمی‌کرد تا قیافه یکی از آن‌ها را ببیند و اصلا آن‌ها را نمی‌شناخت. در ارتباط با نامحرم خیلی رعایت می‌کرد و روی حجاب تاکید داشت. می‌گفت «چیزی که خیلی آزارم می‌ده بدحجابیه.»
***
شهید جان‌محمد علیپوردیپلمه بودم که ازدواج کردم. جان‌محمد دوست داشت ادامه تحصیل بدهم. با تولد بچه‌ها سرم شلوغ شد و دیگر شرایط ادامه تحصیل نداشتم. خودش هم خیلی ماموریت می‌رفت. دوری‌اش برایم سخت بود ولی هرگز نمی‌گفتم کار یا ماموریتش را کمتر بکند. خودش هم دوری از ما برایش سخت بود ولی لازم بود برای کارش وقت بگذارد. از پادگان مدام به‌ام زنگ می‌زد. وقتی می‌آمد خانه، حتما برایم یک چیزی می‌آورد. طوری که بعدها بچه‌ها به شوخی به‌اش اعتراض می‌کردند که برای خانمت بیش‌تر هدیه می‌آوری. همان زمانِ کمی که خانه بود، همه نبودن‌هایش را برای من و بچه‌ها جبران می‌کرد. ما را پارک و تفریح می‌برد و واقعا وقت می‌گذاشت. بسیار اهل خانواده بود. همیشه می‌گفت دور از ما، غذا از گلویش پایین نمی‌رود.
رابطه‌اش با بچه‌های‌مان از هر رفیقی صمیمی‌تر بود. هنوز سن بچه‌ها کم بود که حاجی توی خرید خانه و کارها ازشان مشورت می‌گرفت. به نظرشان اهمیت می‌داد. همین رفتارها باعث شد بچه‌ها کوچک‌ترین کار را هم به بابای‌شان بگویند و ازش مشورت بگیرند.
برای نماز و روزه هم امر و نهی نمی‌کرد. آن‌قدر با بچه‌ها بازی می‌کرد و به‌شان اهمیت می‌داد تا آن‌ها هم کارهای خوب پدر را انجام می‌دادند. مثلا ماه رمضان با ما بیدار می‌شدند و روزه می‌گرفتند. حاجی هیچ‌ وقت سر من یا بچه‌ها داد نمی‌زد و صدایش را بالا نمی‌برد. اگر هم روی موضوعی ناراحت می‌شد، به اتاقش می‌رفت و وقتی آرام می‌شد بیرون می‌آمد. می‌گذاشت کمی زمان بگذرد و در شرایط مناسب آن را مطرح می‌کرد و رویش حرف می‌زد.
***
کارش سنگین بود. توی جبهه از تانک افتاده بود و دیسک کمر داشت. مجروح شیمیایی هم بود. بدنش پر بود از لکه‌های قرمز که آثار شیمیایی بود. دیسک کمر بعد از جنگ، خیلی به‌اش فشار می‌آورد. سال ۸۱ جراحی کرد. یک ماه به‌اش مرخصی داده بودند. با این که در خانه دراز کشیده بود ولی فکرش پیش کارش بود. یک روز چندتا از همکارانش آمدند و او را روی تخت گذاشتند و به محل کارش بردند. می‌گفتند «همین‌طوری بیا و نظارت کن و بگو چی کار کنیم.» مدتی با آن‌ وضع می‌رفت سر کار تا این که کمی بهتر شد و توانست راه برود.
با این که توی جنگ، موجی و شیمیایی شده بود ولی هیچ وقت خستگی کار و درد جسمی را خانه نمی‌آورد. با بچه‌ها بازی می‌کرد و توی کارها به من کمک می‌کرد. آشپزی‌اش حرف نداشت. همیشه توی تزیین سالاد و غذا کمکم می‌کرد. هر وقت آشپزی می‌کردم و خانه بود، از اول تا آخر پا به پای من توی آشپزخانه کار می‌کرد. همه کارهایش را خودش انجام می‌داد، فقط وقتی از کمردرد نمی‌توانست بلند بشود به من می‌گفت «لطفا یه لیوان آب برام بیار.» و بعدش هم کلی ازم تشکر می‌کرد.
این‌طور نبود که فقط به من کمک ‌کند. هر وقت خانه فامیلی می‌رفتیم، چند دقیقه بعد از نشستن و احوالپرسی به‌شان می‌گفت: «هر کاری دارید بگید انجام بدم.» از کارهای بنایی و تعمیرات، تا حتی تعویض لامپ و خلاصه هر کاری داشتند انجام می‌داد.
تیر ۹۶ با هم رفتیم خانه پدرم خرم‌آباد. جان‌محمد به‌خاطر دیسک کمر و رانندگی توی مسیر خیلی اذیت شد. وقتی رسیدیم، خانواده داشتند برای چیدن میوه‌ می‌رفتند باغ. جان‌محمد هم با آن‌ها رفت. هر چه به‌ا‌ش گفتم «تازه از راه رسیدیم و خسته‌ای.» قبول نکرد بماند خانه. آدمی نبود که نسبت به اطرافش بی‌تفاوت باشد و بگذارد کاری روی زمین بماند. به‌خصوص این اواخر که من چیزی به اسم خستگی توی چهره‌اش نمی‌دیدم.
***
قبل از قضیه سوریه هم ماموریت خارج از کشور می‌رفت. وقتی برایم از شهادت دوست‌هایش تعریف می‌کرد، اشک توی چشم‌هایش جمع می‌شد. با حسرت می‌گفت «من لایق شهادت نبودم.» یک روز آمد خانه و به‌ام گفت: «می‌خوام برم سوریه.» به‌اش نه نگفتم ولی کنترل اشک‌هایم را نداشتم. حالم را که دید گفت «باشه، باشه. فقط تو آروم باش.» باز بحث سوریه را مطرح می‌کرد. بچه‌ها به‌ام گفتند: «مامان! چرا به بابا نه می‌گی؟! بابا از نوجوانی توی جنگ بوده و الان براش سخته توی سوریه کاری انجام نده. کاری نکن که یه وقت شرمنده حضرت زینب بشی.» می‌دانستم تا من رضایت ندهم نمی‌رود. سال ۹۳ بعد از سفر حج به‌اش گفتم: «برو. خدا پشت و پناهت.»
برای خداحافظی از دوستان و اقوام توی پیامک می‌نوشت «هر که دارد هوس کرب و بلا بسم‌الله...» اوایل برایش اضطراب داشتم ولی آن‌قدر رفت و آمدش به سوریه زیاد شد که ترسم ریخت و برایم عادی شد.
***
اعتقادش این بود که سوری‌ها مظلوم هستند، درخواست مظلوم را باید پاسخ داد و کمک کرد. روزهای آخری که داشت می‌رفت، به‌خاطر کمردردش شرایط جسمانی مساعدی نداشت. به زحمت سر پا می‌ایستاد. خیلی‌ها به‌اش می‌گفتند «شما دیگه دِینت رو ادا کردی.» می‌گفت «دِین ما به اسلام ادا شدنی نیست.»
یک بار به‌اش گفتم: «حاجی! حسین و محسن هنوز مجردن. وقت ازدواج‌شونه. نمی‌خوای بمونی و تکلیف‌شون رو روشن کنی؟» گفت: «خانم، تکلیف ما رو سید‌الشهدا روشن کردن. بچه‌ها هم راه خودشون رو پیدا می‌کنن.»
***
بار آخر که می‌خواست برود، خیلی از شهادت دم می‌زد. مرتب می‌گفت دعا کنید به آرزوی دیرینه‌ام برسم. برایم سخت بود برای رفتنش دعا کنم. جان‌محمد برایم رفیق، همدم و همسر بود. کسی بود که هیچ ‌وقت دوری از پدر و مادر و خانواده را در کنارش حس نکردم ولی دیگر برای شهادت بی‌قرار شده بود. می‌گفت: «دعا کن توی بستر یا تصادفی نمیرم. برام دعا کن شهید بشم.» قبلا هیچ وقت این‌قدر صریح پیش ما از شهادت حرف نمی‌زد. سخت بود ولی دعا کردم عاقبت ‌به خیر بشود. با وجود این که چند روز بیش تر نبود که آمده بود ایران، دوباره برگشت سوریه. حدود دو هفته بعد از رفتنش، خبر شهادتش رسید.
با خودم می‌گویم آن مرتبه آخر فقط آمده بود تا با ما خداحافظی کند. هرچند لحظه‌ای نبودنش را حس نمی‌کنم. الان، بیش‌تر از قبل کنارم است و توی زندگی و کارها کمک‌‌حالم. خیلی دوستش دارم. هنوز احساس می‌کنم الان به‌ام زنگ می‌زند یا در را باز می‌کنم و پشت در، با لبخند همیشگی می‌بینمش.

نویسنده: فاطمه‌سادات میرعالی

مقاله ها مرتبط