۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

جهادگر بدون مرز

جهادگر بدون مرز

جهادگر بدون مرز

جزئیات

گفت‌و‌گو با شعبانعلی اسداللهی پدر شهید حمیدرضا اسداللهی

31 اردیبهشت 1401
اشاره: شهید اسداللهی از فعالان حوزه بین‌الملل بود و ارتباط موثر و مستمری با نیروهای جهادی دیگر کشورها داشت. با خبر شهادت او مراسمی در عراق، یمن و پاکستان برگزار شد. او از بانیان کنگره لقاء‌الحسین بود.
آن‌چه می‌خوانید حاصل گفت‌و‌گوی ما با پدر شهید حمیدرضا اسداللهی است.



آن‌چه که از دوران کودکی‌ام در یاد دارم این است که پدربزرگم به بحث‌های مذهبی گرایش داشت. مرحوم پدرم هم در چهار پنج مسجد پاچنار مثل مسجد شیخ‌عبدالحسین، مسجد آذربایجانی‌ها، مسجد سر بازار پاچنار و... امام جماعت بود. اهل علم و مطالعه و حافظ کل قرآن و نیمی از مفاتیح بود. منزل‌مان همیشه شلوغ بود و پر از مهمان‌هایی که جهت بحث‌های دینی و پرسیدن مسائل شرعی‌شان می‌آمدند. پدر همسرم هم در خوانسار، عالِم و محل مراجعات مردمی بود.
الحمدلله بین دو نسلِ خوب زندگی کردم. پدرم عالِم بود و پسرم هم که شهید شد. بنده هم شدم مصداق «از فضل پدر تو را چه حاصل!»
***
حمیدرضا و برادرش دو سال اختلاف سنی داشتند. پیش از دبستان، کلاس‌های قرآن ثبت‌نام‌شان کردیم. بچه‌ها در مسجد مکبر بودند، استعداد خوبی هم در حفظ و قرائت قرآن داشتند. حمیدرضا به همراه استادش سیدمحمد طباطبایی و آقای مجتبی کریمی گروه قرآنی فعالی را تشکیل دادند. هر هفته جلسه قرآن داشتند. در ماه رمضان هر شب یک جزء قرآن را همخوانی می‌کردند. گاهی توفیق دست می‌داد و این دوستان برای تشکیل جلسات‌شان به منزل ما هم تشریف می‌آوردند.
حمیدرضا در کنار فعالیت‌های قرآنی، درس‌خوان بود. بعد از دیپلم در رشته بهداشت قبول شد. به جهت روحیه‌ جهادی‌اش، یک جا آرام و قرار نداشت. دوره‌های امداد را گذراند و جزو کادر افتخاری هلال‌احمر شد. درست وسط امتحانات دانشگاه زلزله‌ بم اتفاق افتاد. درس را تعطیل کرد و با دوستانش داوطلبانه برای امدادرسانی رفتند. وقتی برگشت تعریف می‌کرد که در بم، از ۲۴ ساعت دو ساعت هم خواب نداشتند. بعد از اتمام درسش، در وزارت بهداشت و درمان استخدام شد و تا سال ۹۰، همان‌جا کارمند بود.
شهید مدافع حرم حمیدرضا اسداللهی***
بنده قریب به ۳۰ سال است که توفیق خدمتگزاری به زایران مکه و مدینه و عتبات را دارم. سال ۹۰ بود که با همدیگر به سفر حج رفتیم. آن‌جا بود که گفت تمایل دارد از وزارت بهداشت بیرون بیاید. اعتراض کردم و گفتم «تو این روزگار فعلی و با این اوضاع کار، جوونا آرزو دارن همچین موقعیتی داشته باشن!» حمید گفت «من اون‌جا نمی‌تونم کاری رو که دلم می‌خواد بکنم. من اگه درس بخونم و دکتر هم بشم، بازم انتظاراتم برآورده نمی‌شه. ما در وزارتخانه، سالی دوبار می‌تونیم مرخصی بگیریم. برای بار سوم و چهارم بخوام مرخصی بگیرم و برم برای کارهای جهادی، به‌ام نمی‌دن. باید به این و اون التماس کنم که این رفتارها با روحیات من سازگار نیست.» بحثِ درآمد را پیش کشیدم، باز حمید جواب داد «بابا! ما روزی‌مون دست خداست، دست وزارتخانه و این و اون نیست که حالا من بگم از وزارتخانه بیام بیرون، گشنه می‌مونم. هرچی تقدیرمون باشه، هرجا که باشیم، خودش می‌رسونه. اصلا نگران نیستم.» بالاخره از وزارتخانه استعفا کرد.
***
حاج‌حمید بعد از زلزله‌ بم علاقه شدیدی به کارهای جهادی پیدا کرده بود. هرجا که گروه‌های جهادی بودند، با آن‌ها می‌رفت. بعد خودش تشکلی درست کرد از بچه‌های فعال مسجدی که برای فعالیت‌های جهادی به مناطق محروم می‌رفتند.
روابط عمومی بالایی داشت. خوش‌رو و خوش‌برخورد بود. هر زمان با هم به حج می‌رفتیم، بیکار نمی‌نشست. به جای استراحت در هتل، می‌رفت بیرون. به زبان عربی مسلط بود. برای شناساندن اهداف انقلاب و امام خمینی(ره) در مسجدالحرام با جوان‌های کشورهای اسلامی ارتباط می‌گرفت. هدفش این بود که کارهای جهادی را توسعه دهد. قبل از شهادتش توانست با لبنان و بچه‌های حزب‌الله تعامل خوبی داشته باشد. هم‌چنین با جوانان افغانستان، پاکستان، عراق، یمن و اسپانیا آشنا شده بود. کارهایی که حاج‌حمید انجام می‌داد، برای من که پدرش بودم خیلی تازگی داشت.
***
برایم تعریف می‌کرد در روستاهایی که برای کارهای جهادی می‌روند، زن‌ها و مردهای سالخورده‌ای هستند که حداقل ۷۰ سال کار کرده‌اند و سال‌هاست آرزوی رفتن به مشهد مقدس و عتبات را دارند. حمیدرضا پیگیری کرد و گروهی را تشکیل داد که هدفش اعزام روستاییان مناطق محروم به زیارت بود. پولی نداشت، اما به تناسب کارش از موقعیت‌هایش استفاده می‌کرد. با طلبه‌های فعال قم ارتباط داشت. اتوبوس و اسکان جور می‌کرد و برای هر اتوبوس طلبه می‌گذاشت. حمیدرضا پیگیر بود و از همه‌ موقعیت‌ها به نفع خدمت‌رسانی به مردم استفاده می‌کرد. از رفقا و همکاران قدیمی‌اش در وزارت بهداشت گرفته تا دکترها و اساتید وزارتخانه برای تامین منابع مالی امور جهادی استفاده می‌کرد.
طبق آماری که بعد از شهادتش رسید، پنج هزار نفر از روستاییان مناطق محروم کشور را بدون سروصدای رسانه‌ای عازم عتبات کرده بود.
***
در عراق به دفتر استاندار کربلا در عراق رفت و درخواست ملاقات با او را داشت. آن‌ها دیدند یک جوان خارجی بیست و سه چهار ساله با سماجت درخواست دیدار دارد، پذیرفتند. به استاندار گفته بود که شهرهای عراق جنگ‌زده است، به‌خصوص خود کربلا. مدارس شما هم مدارس مخروبه‌ای است. اجازه بدهید ما بچه‌های جهادیِ ایرانی بیاییم و مدارس شما را تجهیز کنیم. ۱۲ ماه از سال را محصلان شما در مدارس درس بخوانند، ده پانزده روز ایام اربعین را ما مسافر بیاوریم و استفاده ‌کنیم. استاندار او را ارجاع داده بود به مسئول آموزش و پرورش شهر. بعد از رفت‌وآمدهای بسیار، پذیرفته بودند. حاج‌حمید شروع کرد به تشکیل تیم جهادی برای بازسازی مدارس.
بعد از شهادت حاج‌حمید یکی از اعضای همان گروه جهادی تعریف کرد که «در اولین سال از ساخت‌وساز مدارس، تنها سه روز به آمدن زایرها مانده بود. کارها عقب افتاده بود. هرگاه برای خرید وسیله‌ای می‌رفتیم، اذیت‌مان می‌کردند. بارهای‌مان را می‌گشتند و خودمان را بازرسی می‌کردند. همه‌ این موارد باعث شده بود نتوانیم در مدتی که تخمین زده بودیم، ساختمان‌ها را بازسازی کنیم. یک شب آقاحمید آمد و گفت بچه‌ها! دست‌ها را بشویید، وضو بگیرید و با من بیایید. تعدادی از بچه‌ها به او توپیدند و گفتند کار از این هم عقب‌تر می‌افتد. حمید هم گفت همین که من می‌گویم. همه راه افتادیم به سمت حرم. قرآن خواندیم و حاج‌حمید مداحی کرد و بعد متوسل شد به حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها و خیلی جدی گفت خانم! ما آمدیم نوکری زایرهای فرزند شما، آبروی نوکر را پیش زوار نبر. کار ما خیلی عقب است و چند روز دیگر هم قرار است زایرها بیایند. حاج‌حمید در ضمن دعا، خیلی راحت صحبت ‌کرد. نماز خواندیم و صبحانه خوردیم و جهت ادامه‌ کار به مدرسه برگشتیم. هنوز ساعت هشت صبح نشده بود که از فرمانداری سه‌تا وانت با سه راننده و سه‌تا کارت مجوز برای‌مان آمد. گفتند این‌ها برای شما تا بدون معطلی و بازرسی و گشت، کارتان را انجام دهید. تا دیروزش در به در دنبال کسی بودیم که فقط اجازه حمل وسایل را به ما بدهد، حالا مجوز و راننده و ماشین در اختیار داشتیم.»
***
هشتم فروردین سال ۹۴ مسئولیت هتل بدرالمدینه در جوار بقیع به عهده‌ام بود. به حاج‌حمید گفتم «ما آن‌جا هستیم، شما هم گروهت رو بیار.» هتل سیستم صوتی خوبی داشت. از حمید خواستم شب جمعه دعای کمیل را در هتل برای چهار پنج کاروانی که بودند بخواند. حمید شروع کرد به خواندن دعای کمیل و بین فرازهای مختلف، گریزی هم به آل‌سعود می‌زد. از یک طرف داشتم لذت می‌بردم، از طرفی هم هر آن انتظار داشتم یک اتفاقی بیفتد. معتقد هستم حرف را باید به جایش زد. مذمت آل‌سعود در مدینه تاثیر بیش‌تری داشت تا در تهران.
یکی از آقایان جهت اعتراض آمد پیش من و با لحن تندی گفت «آقا! این پسر شما کله‌اش خرابه! این صحبت‌ها چیه داره می‌کنه؟ بگو دعاش رو بخونه.» گفتم «اینم جزئی از دعاست دیگه! شما ناراحتی، حرم شب‌ها هم بازه. برید حرم، یه ساعت و نیم دیگه بیاین، دعاش تموم شده.» گفت «نه! خطر داره برای زایرها. اگه بیان، ما رو می‌گیرن، خودشم می‌گیرن.» حسابی به هم ریختم. یک ربع بعدش دیدم سعودی‌ها آمدند. الحمدلله به خیر گذشت و مشکل خاصی پیش نیامد، اما من بیش‌تر از تذکر خودی‌ها ناراحت شدم تا از اعتراض آل‌سعود.
***
شهید مدافع حرم حمیدرضا اسداللهیحج سال ۹۴ را ثبت‌نام کرده بودیم که انصراف داد. می‌گفت اربعین عازم کربلاست که زیارتش ثواب بیش‌تری دارد. حوالی ظهر، عرفات بودم که تماس گرفت و گفت «بابا از کربلا دعات می‌کنم... شما هم عرفات منو دعا کن.» دیگر با هم تماسی نداشتیم. همان سال، فاجعه منا اتفاق افتاد. حاج‌حمید به مادرش گفته بود «بابا الان خوشحاله که من همراهش نبودم.» وقتی از سفر برگشتم، هنوز داشت کارهای مقدماتی سفر اربعین را انجام می‌داد. در قسمت تدارکات اربعین فعال بود و سرش حسابی شلوغ. می‌آمد منزل ما که به من و حاج‌خانم سر بزند، تماس‌ها این‌قدر زیاد بودند که امان نمی‌دادند.
***

یک شب حاج‌خانم با من تماس گرفت که زودتر بروم خانه. با خودم گفتم ‌حمید که هر دو هفته یک‌بار می‌رود سفر، دیگر چه خداحافظی! به سفرهای جهادی‌اش عادت داشتم. حمید اوایل همان سال، سفری به لبنان و دیدار با خانواده شهید مغنیه داشت و از آن‌جا هم برای زیارت به سوریه رفته بود.
شب که به منزل‌مان آمد، جمع خودمانی و گرمی داشتیم. مرتب سر به سر همه می‌گذاشت و شوخی می‌کرد. آخر شب هنگام خداحافظی دستم را گرفت و بوسید و گفت «بابا، اجازه بده من برم سوریه.» گفتم «تو حج رو انصراف دادی و گفتی می‌خوام برم کربلا!» گفت «نه! این‌جا واجب‌تره.» تصمیمش را گرفته بود. گفتم «برو به سلامت ولی ما رو بی‌خبر نذار.»
***
سی‌ام آذر ۹۴ ساعت ۱۰ صبح یکی از دوستانش زنگ زد و خبر از مجروحیت حاج‌حمید داد. گفتم اگر اتفاق دیگری افتاده بگویید، من آمادگی دارم که پاسخ دادند مشکلی نیست. دلم طاقت نیاورد. حدود ۲۰ دقیقه بعد خودم با آن شماره تماس گرفتم و مجدد سوال کردم. دوباره خیالم را راحت کردند که مجروح شده و تازه داریم کارهایش را انجام می‌دهیم که برود عقب. بعد از ظهر همان روز هم باز با یک پیامک اطلاع دادند که مجروحیتش قطعی است، اما شهید نشده. از هر طریقی که می‌توانستیم، از وزارت‌خارجه و دفتر نمایندگی سازمان حج هم پیگیری کردیم. هیچ کس خبری نداشت.
روز بعد گفتند داعشی‌ها سه رزمنده را اسیر کرده‌اند. نگران شدیم. گفتیم حمید شهید شده باشد بهتر از آن است که به دست داعش افتاده باشد. مشخص شد رزمنده‌های اسیر، پاکستانی و افغانستانی هستند. سه دیگر روز گذشت. صبح پنج‌شنبه بود که تماس گرفتند و خبر شهادت قطعی حمید را دادند. خبر نداده بودند چون پیکرش در منطقه مانده بود و امکان بازگشتش نبود. شهید جوانمرد و شهید لطفی هنگام بازگرداندن پیکر حاج‌حمید به شهادت رسیدند. سرانجام همه پیکرها را بعد از سه شبانه‌روز عقب آوردند.
به روایت دوستانش، ۲۹ آذر ۹۴ در عملیات خانطومان، روز شهادت امام حسن عسکری(ع) ظهر بوده که حمید برای نماز بلند می‌شود و در حالی که تکبیره‌الاحرام می‌گفته، ترکشی به شاهرگ گردنش اصابت می‌کند. چند ذکر یازهرا(س) و یاحسین(ع) می‌گوید و به شهادت می‌رسد.
***
برای مراسم‌ حمید از اغلب کشور‌های اسلامی آمده بودند. مادر عماد مغنیه هم آمده بود. سخنرانی مختصری داشت. گفت «با چیز‌هایی که از حاج‌حمید دیده بودم، اگر شهید نمی‌شد تعجب می‌کردم.» از پاکستان و عراق و افغانستان و یمن هم برای مراسم حمید آمدند و صحبت کردند.
الحمدلله‌رب‌العالمین خداوند نعمت‌های زیادی به ما ارزانی داشت ولی نعماتش را با شهادت حمیدرضا بر ما تمام کرد.

نویسنده: فائزه طاووسی
عکاس: حسن حیدری

مقاله ها مرتبط