۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

خاطره‌بازی

خاطره‌بازی

خاطره‌بازی

جزئیات

شماره‌های منتخب فکه در یک نگاه

5 دی 1398
برای مخاطبان قدیمی فکه، لذتی بالاتر از آن نیست که نشریات قبلی را به دست بگیرند و تورق کنند و مطالبی را که در گذشته‌ها خوانده‌اند و با آن خاطره دارند، از دیده بگذرانند. به همین خاطر و به‌ مناسبت انتشار شماره دویست‌ام ماهنامه، مرور کوتاهی داشته‌ایم بر مجلات قدیمی فکه.
 
شماره ۱۹۰ماهنامه فکه شماره ۱۹۰

بی‌تاب این بیت

مصاحبه با امید برزگر درباره شهید مدافع ‌حرم حجت اسدی

دلم شورش را می‌زد. دوباره صدای انفجار بلند شد، درست دم گوشم. حتی موجش مرا روی زمین پرت کرد. انتحاریِ دوم خودش را منفجر کرده بود. بوی باروت و گوشت سوخته و خون زیر دماغم بود. چشم‌هایم را باز کردم. یاد حجت افتادم. سر چرخاندم به طرفی که بار آخر دیده بودمش. ندیدمش. نبود. هول شدم. بلند شدم و دویدم به همان سمت. پایم پیچ خورد. تلوتلو خوردم. داشتم می‌خوردم زمین، اما خودم را رساندم. حجت همان‌جا بود. غرق در خون. کش آمده بود روزی زمین. پهلو، سینه، بازو و صورتش درب و داغون شده بود. ساچمه‌ها سوراخ‌سوراخش کرده بودند.



 
شماره ۱۸۰ماهنامه فکه شماره ۱۸۰

حسن، ابراهیم، مرتضی

گفت‌و‌گو با شهید مصطفی صدرزاده درباره شهید مدافع حرم حسن قاسمی‌دانا
من، سیدحکیم و چند تا از فرماندهان فاطمیون نشسته بودیم. حسن هم بود. تعریف می‌کرد یک‌بار با دوستانش قرار می‌گذارند حسن خودش را به فلجی بزند. بعد با ویلچر او را ببرند دم پنجره فولاد و با زنجیر ببندند. بعد از مدت کوتاهی حسن بلند شود و ادای شفاگرفته‌ها را دربیاورد. حسن گفت: «رفتم ویلچر بگیرم، ازم کارت ملی خواستن. منم کارتم رو دادم.» اسم کارت ملی که آمد، چشم‌های‌مان چهارتا شد. کارت ملی؟! افغانستانی که کارت ملی ندارد. خودش متوجه شد چه اشتباهی کرده. رنگ به رویش نماند. سر حرف را گرفت و گفت: «منظورم همون کارت شناسایی بود.» ولی قضیه لو رفته بود. حداقل برای من که شرایطی مشابه حسن داشتم.




 
شماره ۱۷۰ماهنامه فکه شماره ۱۷۰
نبرد سیاه
عراقی‌ها مدت‌ها بودند نفت‌کش‌های ایرانی یا کشتی‌هایی را که از ایران بارگیری می‌کردند با موشک، هواپیما و هلی‌کوپتر می‌زدند. هدف آن‌ها از این کار، قطع صدور نفت و فلج کردن چرخه اقتصادی ایران بود. هفته و حتی روزی نبود که کشتی‌ای در خلیج‌فارس هدف شلیک گلوله‌های عراقی قرار نگیرد. برای مقابله با این جریان باید فکری می‌کردیم. برای ما دشوار بود دشمن کشتی‌های ما را بزند و خودش و هم‌دستانش آسیبی نبینند. معنی نداشت ما ضربه بخوریم و آن‌ها سالم بمانند. حالا که خلیج‌فارس ناامن است باید برای همه ناامن باشد. ماموریت ما همین مقابله‌به‌مثل بود.





 
شماره ۱۶۰ماهنامه فکه شماره ۱۶۰
درِ باغ شهادت باز، باز است
گفت‌وگو با مادر شهید مدافع حرم رسول خلیلی
داعش چون از جانب آمریکا و اسرائیل حمایت می‌شد، هر روز نمونه جدیدی از تله‌های انفجاری را کار می‌گذاشت که با مدل‌های قبلی متفاوت بود و هر کسی توانایی خنثی کردن آن‌ها را نداشت. این بود که رسول را برای خنثی کردن بمب‌های جدید و ناآشنا می‌فرستادند.
روز ۲۷ آبان ۹۲ هم یکی از آن روزها بود. رفته بود تا یک بمب جاده‌ای را خنثی کند، اما در همان مراحل اولیه خنثی‌سازی، بمب منفجر شد. روایت دیگری هم هست که از راه دور منفجرش کردند. به هر حال موج، رسول را چند متری پرت می‌کند. چون به پهلو کنار بمب نشسته بود، یک طرف بدنش را درگیر می‌کند ولی رسول را تکه‌تکه نمی‌کند.
در معراج هم وقتی برای دیدنش رفتم، او را به همان طرفی که موج انفجار از بین برده بود گذاشته بودند توی تابوت و روی آن قسمت‌ها را با گل پوشانده بودند. من اول پیکر رسولم را نشناختم.

 
شماره ۱۵۰ماهنامه فکه شماره ۱۵۰
سوسوی سکوت شب
یادی از شهید محمد پورعباس در گفت‌وگو با خواهرانش
در اوج تظاهرات، محمد یک شابلون درست کرده بود که شعار «وای اگر خمینی حکم جهادم دهد/ ارتش دنیا نتواند که جوابم دهد» را داشت. محمد و برادر کوچک‌ترم علی‌آقا با این شابلون و رنگ‌های اسپری روی دیوارهای محل شعار می‌نوشتند. یکی از این شعارها تا خیلی سال بعد روی دیوار خیابان‌مان بود.
دیگر این که محمد با خواهرمان زهرا و تعدادی از دوستانش آخرین اخبار انقلاب را دست‌نویس می‌کردند. بعد از پیروزی انقلاب هم این کار ادامه پیدا کرد. به‌ محض صدور فرمان امام برای تشکیل بسیج بیست ‌میلیونی هم عضو بسیج مسجد شد.




 
شماره ۱۴۰ماهنامه فکه شماره ۱۴۰
صعود در محاصره
گفت‌وگو با امیر سیدحسین میر فرمانده گردان۱۶۸ تیپ۳ تکاور از روزهای سخت عملیات مطلع‌الفجر
در یکی از همین روزهای محاصره، بچه‌ها سراسیمه آمدند سراغم و گفتند: «جناب سروان! یک لودر عراقی را در پایین می‌بینیم ولی با هر سلاحی که به سمتش شلیک می‌کنیم اصابت نمی‌کند.» دل‌نگران بودند. رفتم و اسلحه پنج تیر روسی‌ام را آوردم. غنیمتی از عراقی‌ها بود. گذاشتمش روی حالت آماده و از توی دوربین به راننده لودر نگاه کردم و بعد شلیک. خورد به راننده. لودر از تپه بالا کشید و چپ کرد، اما صورت مرا خون گرفت. بچه‌ها مانده بودند شادی کنند یا ناراحت باشند. دل‌نگران از زخمی شدن من، دورم حلقه زدند. لگد اسلحه زیاد بود و حفاظ لاستیکی‌اش هم سر جایش نبود. این‌ها باعث شد یک خط یادگاری روی صورتم بنشاند.




 
شماره ۱۳۰ماهنامه فکه شماره ۱۳۰
روایت یک عکس
گفت‌وگو با رزمنده جانباز اسماعیل همایونی
احساس کردم آتش زیر پایم شعله کشید. دیگر چیزی نفهمیدم. چشمانم را که باز کردم عراقی‌ها دوره‌ام کرده بودند و با پوتین‌های سفت و سنگین‌شان مرا می‌زدند. صدای همهمه‌شان آزارم می‌داد. نمی‌دانم می‌دانستند به هوش آمده‌ام یا نه. یکی‌شان پایش را گذاشت روی سرم و صورتم را فشار داد توی گل و شل کف کانال، اما من به هر سختی بود هوا را کشیدم توی شش‌هایم. چشمانم را که باز کردم نمی‌دانم چند ساعت گذشته بود، اما آب ‌خنک لب‌پر می‌زد توی صورتم. بدنم آرام‌آرام بالا و پایین می‌شد. انگار که کف قایق دراز کشیده بودم.




 
شماره ۱۲۰ماهنامه فکه شماره ۱۲۰
عملیات آسمانی
برشی از خاطرات جانباز علی آژیر از عملیات والفجر هشت
بچه‌ها لابه‌لای نخلستان‌های حاشیه اروند با تجهیزات کامل در حال مستقر شدن بودند؛ در کنار نهرهایی که از اروند به داخل نخلستان‌ راه پیدا کرده بود. هر تیپ و لشکری در حد منطقه خود با مستقر کردن قایق، برای خیز اول عملیات آماده می‌شد ولی جزر و مد آب سد بزرگی بود. با بالا و پایین رفتن آب اروند، آب نهرهای منتهی به نخلستان‌ها هم کم‌ و زیاد می‌شد و قایق‌ها را در حرکت با مشکل مواجه می‌کرد. ما تا قبل از شروع عملیات نمی‌توانستیم لب اروند نیرو بیاوریم و اسکله بزنیم. برای همین، به‌طور موقتی هم که بود باید از این نهرها استفاده می‌کردیم.




 
شماره ۱۱۰ماهنامه فکه شماره ۱۱۰
فرمانده روزهای سخت
گفت‌وگو با سردار سرتیپ پاسدار اسماعیل احمدی‌مقدم
در ابتدای انقلاب گروه‌های مخالف و چپ در یک منطقه‌ جمع می‌شدند و سعی می‌کردند با استفاده از ظرفیت‌های آن، اقداماتی علیه نظام انجام دهند ولی به دلیل این که عمدتا ریشه مردمی نداشتند، خیلی زود سرکوب می‌شدند و غائله ختم می‌شد. با این حال، در غرب و جنوب کشور به دلیل ایجاد اختلافات قومی، ایجاد تفرقه بین مردم، انجام کارهای تروریستی، انفجار در اماکن عمومی و... اقدامات این گروهک‌ها طولانی‌تر می‌شد. مثلا در خرمشهر، گروهی ماجرایی به نام خلق عرب راه انداخته بودند و اقدامات تروریستی انجام می‌دادند.




 
شماره ۱۰۰ماهنامه فکه شماره ۱۰۰
طعم باروت
برگرفته از خاطرات بهزاد هوشمند و حکایت گره خوردن او با جنگ
ظهر، صدای انفجارهایی می‌آید و تو می‌دوی روی پشت‌بام. دودی که از طرف میدان آزادی به هوا می‌رود غلیظ‌تر و سیاه‌تر از آن است که یک انفجار معمولی باشد. کنجکاوی و اضطراب نمی‌گذارد بی‌خیال شوی و تا خبر تلویزیون صبر کنی. دوچرخه‌ات را می‌اندازی توی کوچه و می‌تازی تا خود میدان آزادی. فرودگاه و پالایشگاه را زده‌اند. بمباران هوایی شده. عده‌ای می‌گویند کار ارتش است و عده‌ای می‌گویند کار عراقی‌هاست. سبک و سنگین که می‌کنی می‌بینی کار ارتش نمی‌تواند باشد. یعنی نه امکانش را دارند و نه آدمش را. من که سرباز بودم این را خوب می‌دانستم. در پادگان‌ها نه سربازی مانده بود، نه فرماندهی که ارتشی تشکیل بشود. از اسلحه و مهمات تا دیگ و قابلمه‌شان همه به تاراج رفته بود. یک پادگان متروکه چطور می‌تواند کودتا کند.



 
شماره ۹۰ماهنامه فکه شماره ۹۰
از بهداری تا تپه‌های الله‌اکبر
نیم‌نگاهی به ۱۱۰ روز ابتدایی جنگ در گفت‌و‌گو با سرتیپ غلامحسین دربندی
یک آمبولانس یوآز روسی دستم بود که چندتا مجروح در آن گذاشته بودم و می‌خواستم ببرم‌شان پایین. چون منطقه رملی بود، چرخ آمبولانس در رمل گیر می‌کرد و مانع حرکت‌مان می‌شد. گرمای هوا بیداد می‌کرد. رفتم یک پتو را چندلایه کردم و گذاشتم زیر لاستیک. آمبولانس حرکت کرد، اما هنوز چند متر جلو نرفته بود که دوباره افتاد داخل ماسه و رمل. رفتم چند بوته خارشتر و بوته خشک صحرایی پیدا کردم و گذاشتم زیر لاستیک و دوباره به هر زحمتی بود راه افتادیم. باز چند متر جلوتر، اوضاع به همان نحو بود. تا از آن‌جا خارج شویم، تقریبا هیچ لباس و اورکتی برای‌مان نمانده بود تا زیر لاستیک بگذاریم. ماشین که در سراشیبی تپه‌های الله‌اکبر افتاد، من رفتم زیر ماشین. با پا رمل‌ها را از زیر چرخ‌ها کنار می‌زدم تا ماشین یک‌متر یک‌متر حرکت کند.



 
شماره ۸۰ماهنامه فکه شماره ۸۰
ش مثل شیمیایی، ش مثل شرف
برای بیست و سومین سالگرد عملیات غرورآفرین کربلای پنج
به شکم خوابیده بود روی سیم‌ها. قدم اول، استخوان‌های خردشده‌اش را زیر پوتینم حس کردم. از خودم بدم آمد. خون از همه ‌جایش جاری بود. سیم‌خاردار دوخته بودش به زمین. قدم دوم را روی کشاله رانش گذاشتم. صورتش را فروبرده بود توی خاک. انگار می‌خواست بچه‌ها خجالت نکشند. این هم قدم سوم. پایم فرورفت. صدای خرد شدن استخوان کتفش در سرم پیچید. داشتم دل‌ و روده‌ام را بالا می‌آوردم. پریدم پایین. خواستم بدوم. پای چپم جلو نیامد. مچ پایم را گرفته بود. تنم سرد و داغ شد. هنوز زنده بود. می‌خواست چیزی بگوید. خم شدم. سرش را به ‌زحمت از زمین کند. خار کوچک و تیز سیم از گلویش درآمد. خون‌ها انگار تازه راه پیدا کرده باشند، پرشتاب بیرون می‌ریختند. لب‌هایش به هم خورد، اما جز خِرخِر چیزی نشنیدم.



 
شماره ۷۰ماهنامه فکه شماره ۷۰
شاگرد اول عاشقی
درباره شهید سعید طوقانی
صدای ضرب از دل دشت می‌آمد. یکی و دو‌تا... تمام آن سر و صداها تقصیر دو نفر بود. عباس دائم‌الحضور و سعید طوقانی. بعضی‌ها چپ‌چپ نگاه‌شان می‌کردند و زیر لب غر می‌زدند: «مسخره‌بازی شده. معلوم نیست جبهه‌اس یا گود زورخونه!» ساعت پنج عصرِ هر روز سر و صداها تکرار می‌شد.
بروبچه‌های اردوگاه کم‌کم عادت کردند. چند روز نگذشت که همه به پشت‌بام می‌رفتند تا ورزشکارها را ببینند، حتی غرغروها. جا برای سوزن انداختن نبود. سعید می‌چرخید و عباس می‌خواند. عجب گودی راه انداخته بودند! دوکوهه، گردان میثم، دو قدم مانده به آسمان، عباس می‌خواند و سعید می‌چرخید و می‌چرخید. گود عاشقی بود آن‌جا.



 
شماره ۶۰ماهنامه فکه شماره ۶۰
خاطرات
وارد آبراهه‌ای شدم که کاملا برایم غریبه بود. به نظرم بهمنی فهمیده بود چیزی را از او مخفی می‌کنم، اما حرفی نمی‌زد. اول می‌خواستم نگویم که راه را گم‌ کرده‌ام و جوری برخورد کنم که به کارم مسلطم، اما به ذهنم آمد اگر یک‌دفعه بفهمد، ممکن است جا بخورد و روحیه‌اش خراب شود. به خاطر همین، موضوع را با او در میان گذاشتم. همان لحظه اول از کارم پشیمان شدم و احساس ضعف کردم. بهمنی، اول چند لحظه ساکت به‌ام خیره شد ولی بعد شروع کرد به تشر زدن: «مگه مجبوری کاری رو که بلد نیستی انجام بدی؟» ناچار بودم ساکت باشم. قایق را متوقف کردم چون می‌دانستم حرکت اضافی، بنزین قایقم را تمام خواهد کرد. سنگینی گالن‌ها به موتور فشار می‌آورد. به خاطر همین، گالن‌های آب را در هور خالی کردم.




 
شماره ۵۰ماهنامه فکه شماره ۵۰
با نام تو تا بی‌نهایت
به یاد محمدحسین مردی ممقانی فرمانده بهداری لشکر27محمدرسول‌الله
زهرا و هانیه به‌شدت مریض شده بودند. باید برای رسیدن به درمانگاه، مسافت خیلی طولانی را با وجود دوتا بچه طی می‌کردم. کلافه بودم. آن‌جا نبودن ممقانی را خیلی احساس کردم. وقتی آمد، با ناراحتی گفتم: «منو این‌جا تنها گذاشتی! فکر نمی‌کنی اگه بچه‌ها می‌مردن چی می‌شد؟» سکوت سنگینی کرد و زهرا را در آغوش گرفت. پشت کرد به‌ام و در حالی ‌که شانه‌هایش می‌لرزید گفت: «مگه تو چقدر برای بچه‌هامون زحمت کشیدی؟! چند سال؟ یه سال؟ دو سال؟ سه سال؟ بیش‌تر از این‌ که نیست ولی من هر روز بچه‌هایی رو می‌بینم که مادراشون 20 سال براشون زحمت کشیدن و فرستادن‌شون جبهه.»




 
شماره ۴۰ماهنامه فکه شماره ۴۰
راز یک جاده
در دل این جاده رازهایی نهفته است که آن را متبرک می‌کند. تبرک این راز را برادری جهادگر چنین فاش کرد: «وقتی اولین کمپرسی خاکش را هدیه هور کرد، تا مسح پیشانی ۷۲ روز طول کشید. ۲۵۰ کمپرسی مثل دانه‌های تسبیح رفتند و آمدند تا تصویری به طول ۱۴ کیلومتر را بر بوم خیس هور ترسیم کردند. وقتی آخرین راننده دلاور، جاده را به مجنون دوخت، ساعت ۱۲ ظهر روز سوم شعبان بود و این راز بزرگ جاده سیدالشهدا است. ۷۲ روز، ۱۴ کیلومتر، اذان ظهر، سوم شعبان...»






 
شماره ۳۰ماهنامه فکه شماره ۳۰
از کاظم اخوان چه خبر؟
غربی‌ها در روند آزادسازی گروگان‌ها، به ‌صورت یک‌طرفه تمامی آن‌ها را آزاد کرده و به خانواده‌های‌شان بازگرداندند. جالب این‌جاست که بعد از آزادی حتی غرامت هم گرفتند، اما سرنوشت شهروندان ایرانی در بوته فراموشی سپرده شد. پس از گذشت دو سال و عدم پیگیری وزارت امورخارجه، به نظر می‌رسید پرونده گروگان‌های ایرانی جزو پرونده‌های بسته آنان درآمده و این چهار شهروند ایرانی در دیپلماسی خارجی و رسانه‌ای جایگاهی ندارند و به‌ صورت یک خاطره فراموش‌ شده درآمده‌اند که آن را باید دیپلماسی تغافل نامید. عدم آزادسازی گروگان‌های مظلوم ایرانی همواره یک برگ منفی در سیاست خارجی کشور بر جای ماند.





 
شماره ۲۰ماهنامه فکه شماره ۲۰
از ژاکلین ذکریای‌ثانی تا زهرا علمدار
اول فروردین ۷۸ بود که بعد از نماز مغرب و عشا همراه بچه‌های بسیجی عازم جنوب شدیم. در آن کاروان کسی نمی‌دانست من مسیحی‌ام. در راه به خوابی که دیده بودم خیلی فکر کردم. از بچه‌ها درباره شهید علمدار پرسیدم ولی کسی چیز زیادی از او نمی‌دانست. وقتی اتوبوس‌ها به حرم امام خمینی(ره) رسیدند، از یک نوار‌فروشی‌ که آن‌جا بود سراغ نوار شهید علمدار را گرفتم که داشت. کم مانده بود از خوشحالی بال دربیاورم. هرچه بیش‌تر نوار سیدمجتبی را گوش می‌دادم بیش‌تر متوجه می‌شدم آقا چه می‌گفت. در طول ۱۰ روز سفری که به جنوب داشتیم تازه فهمیدم اسلام چه دین شیرینی است. چقدر قشنگ است.





 
شماره ۱۰ماهنامه فکه شماره ۱۰
چشمان زیبای مصطفی
 عاشقش بودی نه؟! دروغ که نبود. بروز نمی‌دادید ولی بچه‌ها می‌دانستند. نماز شب خواندن‌های دو نفره‌تان را دیده بودند. گریستن‌تان را هم. عقد اخوت که بستید با هم، فکر کردید کسی متوجه نشد. اسماعیل زیر نظرتان داشت. آن شب به اسماعیل گفتی دوست هستیم ولی او نپذیرفت. گفتی پسرخاله‌ایم. خندید. گفتی برادر ناتنی هستیم. قهقهه زد و باز هم نپذیرفت. کلافه شدی. مصطفی می‌خندید. همیشه از چهره برافروخته‌ات خوشش می‌آمد. برای همین بود که بعضی وقت‌ها قبل از رزم شبانه، بندهای پوتینت را به هم گره می‌زد و تو فکر می‌کردی کار من است و آن قشقرق... بگذریم.
اسماعیل بدجوری اذیتت می‌کرد. تا آن لحظه کسی به این صورت درباره دوستی یا ارتباط شما دو نفر به تو گیر نداده بود؛ آن ‌هم گیر سه پیچ. داشتی از کوره درمی‌رفتی. می‌خواستی فریاد بزنی که مصطفی پایت را لگد کرد.



 
شماره ۱ماهنامه فکه شماره ۱
ضامن نارنجک را بکشید
 با وجودی که گفته بودند حتی شب‌ها با کفش- که آن‌موقع برای تحرک بیش‌تر، کتانی پای‌مان بود- بخوابیم تا آماده‌تر باشیم، سریع کفش‌هایم را که برای نماز خواندن درآورده بودم به پا کردم و دویدم توی راهرو. داخل راهرو تاریک بود. گلوله‌ها یکی پس از دیگری از شیشه‌ها می‌گذشتند و بالای سر ما به دیوار می‌خوردند. شدت آتش خیلی زیاد بود. همان‌جا روی شیشه‌خرده‌های کف زمین دراز کشیدیم. از داخل اتاق‌ها ناله مجروحان به گوش می‌رسید. صدای یاحسین از میان ناله‌های‌شان شنیده می‌شد. هیچ کاری از دست ما ساخته نبود. در انتهای راهرو شدت تیراندازی بیش‌تر بود. تنها اسلحه اتاق‌مان را که یک ژسه بود همراه با نارنجکی که برای چنین مواقعی در اختیارمان گذاشته بودند برداشتم. روی شیشه‌خرده‌های کف اتاق سینه‌خیز رفتم. اسلحه روی زمین کشیده می‌شد و قیژقیژ صدا می‌کرد. برادر سلطانی این وضع را که دید گفت: «نارنجک رو بده به من. اسلحه رو هم بنداز توی اتاق بغلی.» ژسه را هل دادم داخل اتاق. یکی از برادرها به سرعت پرید و آن را برداشت تا جلوی دشمن بجنگد.

مقاله ها مرتبط