۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

خوزستان من...

خوزستان من...

خوزستان من...

جزئیات

یادداشت

14 فروردین 1400
از پا افتادن؟! نا نداشتن؟! پرستار بیمارستان رازی اهواز نشسته است و سر را به دیوار تکیه داده. طرز تکیه، اوج خستگی را تکثیر می‌کند و نگاهی که کمی بالاست، شاید اندکی امید.
دست به ترالی گرفته که از پا نیفتد. نمی‌خواهد که از پا بیفتد و همین نگه‌داشتن خود، امید را در تصویر زنده نگاه می‌دارد.
وضعیت پرستار از قاب تصویر بیرون می‌زند و تمام خوزستان را در برمی‌گیرد. خوزستان نشسته است و دست گرفته تا پهن زمین نشود. دیگر نایی ندارد...
بیمارستان رازی اهواز خط مقدم مبارزه با کروناست. بیماران ابتدا این‌جا می‌آیند سپس به جاهای دیگه اعزام می‌شوند، حتی بیمارهای شهرهای اطراف.
شبی از همین شب‌های قرمز کرونایی همراه دوستی سوار ماشین شدم و بی‌خیال محدودیت‌ها و جریمه‌ها گشتی در شهر زدیم. اهواز را تا کنون این ریختی ندیده بودم. وحشت‌زده و خالی. خاموش و ساکت. در جاده ساحلی، به پشت بیمارستان رازی که نزدیک شدیم ، شیشه‌ کناری‌اش را کشید بالا و گفت «کرونا نگیریم، شاید ویروس انگلیسی تو هوا...» من هم ناخودآگاه کشیدم بالا.
بعد برگشتم و گفتم «پس اونایی که داخلن چی میکشن؟!»
و کمی خیال، ما را ساکت کرد. حتی فکر و خیال‌اش سخت بود و دل‌ را آشوب می‌کرد. شیشه‌ها را پایین کشیدم و ماشین را راندم تو امانیه و ۲۰۰ متریِ بیمارستان رازی پارک کردم. می‌توانستیم در ورودی را ببینیم و ببینیم ازدحام آمبولانس‌ها و شتاب‌شان را.
گویی مدرسه بود و سرویس‌ها عجله داشتند تا بچه‌ها را تندی به صف صبحگاهی برسانند و بروند. چنین بود. باورم نمی‌شد. جای باور کردن نداشت. تا حالا چنین وضعیتی را ندیده بودم.
دوستم گفت «یعنی اینقدر وضع خرابه!»
فکر می‌کردم مسئولین مبالغه می‌کنند تا مردم رعایت کنند ولی انگار واقعیت داشت.
رفت و شد آمبولانس‌ها چنان بود که گویی هواپیماهای دشمن آمده بودند و جای جای شهر را بمباران کرده بودند و حالا خروار خروار زخمی و شهید شهر را پُر کرده بود و آمبولانس‌ها و مردم و آه این مردم شریف و صبور...
از اول کرونا تاکنون دوست و آشنا کم نبودند که در این بیمارستان چشم از جهان بستند و رفتند.
بیمارستان رازی را دوست داشتم چون چشمانم را اول بار در آن گشودم اما حالا... نمی‌دانم.

نویسنده: عبدالرزاق پورعاطف

مقاله ها مرتبط