سیدمجتبی یاالله بلندی گفت و پرده را کنار زد. دوربین را توی دستش جابهجا کرد و آن را روی شانهاش گذاشت. دکمه ضبط را روشن کرد و شروع کرد به فیلمبرداری از تکتک مهمانهایی که توی خانه عروس جمع شده بودند. به صورت مادرش که رسید، کمی ایستاد. مادر سرش را چرخانده بود و به طرف دیگر اتاق اشاره میکرد. جایی که نورا کنار مرجان نشسته بود. تندتند از چهره مهمانها گذشت و به نورا رسید. نورا چادرش را محکم گرفته بود و سرش را انداخته بود پایین. از پشت دوربین، تصویر واضحی از او نمیدید. حس میکرد نیرویی از سمتش او را میکِشد. سنگینیِ دوربین شانهاش را اذیت میکرد. دوربین را پایین آورد. باید با چشمهای خودش نگاهش میکرد. دلش میخواست ساعتها تماشایش کند. نورا که سرش را بالا آورد، دلش لرزید. همه اتاق ساکت شده بود و سیدمجتبی را میپایید.

صدای خندههای ریزریز مرجان، نورا را به خودش آورد. مرجان توی گوشش چیزی گفت و با انگشت به پسرعمهاش سیدمجتبی اشاره کرد. گونههای نورا از خجالت سرخ شد. سیدمجتبی هم. قلبش تند میزد. دلش میخواست از میان دیوارهای تنگ اتاق فرار کند و از لابهلای درختان سرسبز جنگلِ کنار خانه تا خود دریا را بدود.
***
آن شب توی خانه سیدمجتبی فقط حرف نورا بود. هرچند توی خانوادهشان رسم نبود که از غیر فامیل عروس بیاورند، اما نورا دل همه را برده بود. مادر از نجابتش خوشش آمده بود. پدر هم که اولینبار او را توی مغازهاش دیده بود، به دلش نشسته بود. سیدمجتبی هم برای لحظهای نمیتوانست چشمهای درخشان نورا را فراموش کند. مرجان هم توی این چند سال دوستی و همسایگی، او را مثل کف دست میشناخت. با آن که سیل چند شب پیش، وضع خانه و زندگیشان را به هم ریخته بود، اما همهشان دلشان میخواست نورا زودتر عروس این خانه شود. دو سه روز بیشتر نگذشته بود که مادر و خواهر سیدمجتبی به همراه چندتا از زنهای فامیل راه افتادند سمت خانه نورا.
سیدمجتبی پسرخوبی بود. دستیاری دندانپزشکی میخواند و منتظر بود جواب مصاحبهاش از بیمارستانی در تهران بیاید. کار استخدامش که درست میشد، دست زنش را میگرفت و با خودش میبرد تهران. با آن که پدرِ نورا کلی با او حرف زده بود و ریزودرشت زندگیاش را میدانست، اما دلش نمیخواست تنها دخترش اینقدر زود به خانه بخت برود. نورا تازه ۱۹ سالش شده بود. ترم سوم حقوق بود و پدر برایش کلی نقشه داشت. باید درسش را تمام میکرد و همان خانم وکیلی میشد که به پدر قول داده بود. او هم دوری پدر را نمیتوانست تحمل کند، اما سیدمجتبی دلش را برده بود. هربار که اسمش را میشنید، یاد سیدمجتبی علمدار میافتاد. همان شهیدی که او خیلی

دوستش داشت. مزارش توی امامزاده ملامجدالدین ساری بود. گاهی اوقات با مرجان میرفت سر مزارش. با آن که توی این چیزها خیلی رویش باز نبود، اما با هر خجالتی که بود حرف دلش را به مادرش زد. سیدمجتبی همانی بود که نورا دلش میخواست.
***
یک هفته به ماه رمضان مانده بود که بساط عقد نورا و سیدمجتبی راه افتاد. چند هفته بعد از عقدشان بود که از همان بیمارستان خبر دادند که فعلا نیروی جدید نمیخواهند. انگار آب سردی ریخته بودند روی سر سیدمجتبی. نمیتوانست توی چشمهای نورا و خانوادهاش نگاه کند. بهشان قول داده بود نگذارد آب توی دل دخترشان تکان بخورد، اما بدون کار و با دستهای خالی که نمیشد. به هر دری زد که کاری برای خودش دست و پا کند. عمویش که توی قم ساکن بود، پیغام فرستاد که توی شهرداری کاری برایش پیدا کرده. ساکش را بست و با اشکهای نورا راهی شد. دیدارهای هر دو سه هفته یکبار، نه سیدمجتبی را راضی میکرد، نه نورا را. دوران طلایی عقد برای او و همسرش رنگ و بوی دلتنگی گرفته بود. نورا دلش میخواست زودتر برود سر خانه و زندگیاش، حتی اگر مجبور باشد کیلومترها دورتر از پدر و مادرش زندگی کند.
شهریور همان سال بعد از جشن عروسیشان، همه اسباب و وسایلی را که پدر و مادرش برای شروع زندگیشان خریده بودند، توی یک کامیون جا دادند و شهر سرسبزی را که تویش به دنیا آمده بودند و قد کشیده بودند به مقصد قم ترک کردند. هرچند دوری از پدر و مادر، نورا را دلتنگ کرده بود، اما کنار سیدمجتبی آرام میگرفت. هر وقت دلش میگرفت، میرفت زیارت حضرت معصومه(س) و استخوان سبک میکرد. نورا هم مثل بانو توی قم غریب بود و حالا او شده بود سنگ صبورش.
***

زندگیشان تازه روی روال افتاده بود که شهرداری قم بین کارکنانش مصاحبه استخدامی برگزار کرد. تنها شرطش این بود که کارکنان بومی قم باشند. سیدمجتبی این را میدانست، اما دلش نمیخواست نانی را که سر سفرهاش میبرد از راه دروغ دربیاورد. وقتی توی مصاحبه از او پرسیدند، راستش را گفت. عذرش را خواستند و سادهتر از چیزی که فکر میکرد کارش را توی قم از دست داد. برای کار باید میرفت تهران. خرج زندگی توی تهران زیاد بود و او نمیتوانست نورا را با خودش ببرد. ماندن توی قم دیگر برایشان ممکن نبود. بهناچار وسایلشان را توی یک انباری جا دادند. سیدمجتبی با یک ساک رفت تهران و نورا با یک چمدان برگشت خانه پدرش. قرار بود وقتی کاروبارِ شوهرش درست شد، برگردد و او را ببرد پیش خودش.
ماهی یکبار میآمد دیدنش، اما شهرشان کوچکتر از آن بود که پچپچهای مردم تویش نپیچد. نورا تاب دیدن نگاههای همسایهها و شنیدن حرفهای درِگوشیشان را نداشت. نمیتوانست عشق توی دلش را به تکتکشان نشان بدهد. آخرینباری که سیدمجتبی از تهران زنگ زد، بغضش شکست و پایش را کرد توی یک کفش که او را هم با خودش ببرد.
حق با نورا بود. وقتی سیدمجتبی آمد دنبالش، حرفهای مردم هم ته کشید. خانه کوچکی گرفتند. جز یک فرش و یخچال و گاز و دودست رختخواب، بقیه وسایل را گذاشتند توی حیاطخلوت و رویش را کشیدند. خانۀ آرزوهای نورا شده بود یک اتاق کوچک با کمترین نشان از جهازی که همهشان را با ذوق و شوق انتخاب کرده بود، اما او حاضر بود توی همین اتاق کوچکِ طبقه چهارمِ جنوب شهر زندگی کند ولی شوهرش کنارش باشد.
کمی بعد که رفتوآمدهایشان زیاد شد و غرغر کردن صاحبخانه شروع شد تصمیم گرفتند خانهشان را عوض کنند. دستوبال سیدمجتبی هم باز شده بود. رفته بود توی بهداری ناجا(نیروی انتظامی جمهوری اسلامی) و شده بود دستیار دندانپزشک. همان کاری که درسش را خوانده بود. نورا هم انتقالی گرفته بود و داشت درسش را میخواند تا پیش پدرش بدقول نشود.
***

چند وقت بعد، بارداری نورا و پیمانی شدن سیدمجتبی همزمان شد. میدانستند از برکت بچه است که زندگیشان روی روال افتاده. دوره بارداری، مراقبتهای خاص خودش را میخواست و توی تهران، نورا و شوهرش غریب بودند. سیدمجتبی میخواست فاطمه را برگرداند شمال. کار خودش هم ردیف شد. برگشتند و نزدیک خانوادهشان ساکن شدند. خانه کوچکی خریدند و منتظر به دنیا آمدن دخترشان شدند.
فاطمهسادات که به دنیا آمد، زندگیشان رنگ و بوی دیگری گرفت. توی ناجا میخواستند سیدمجتبی را رسمی کنند، اما او باید به عنوان بهیار دو سال در منطقه عملیاتی خدمت میکرد، آن هم توی سیستانوبلوچستان. هردوشان آنقدر شوکه شده بودند که نمیتوانستند باور کنند اینبار این همه از هم دور میشوند. سیدمجتبی رفته بود توی فکر. جنگلهای سرسبز شمال کجا و طبیعت کویری جنوب کجا؟! اما ارزشش را داشت. بعد از دو سال، همه این دوریها تمام میشد و او میتوانست کنار نورا و دختر کوچکش مثل بقیه زندگی کند. تا فاطمه هنوز مدرسه نرفته بود باید میرفت و دورهاش را تمام میکرد.
***
از بین خدمت توی زاهدان و سراوان، دومی را انتخاب کرد. سراوان منطقه محرومی بود و به کارکنانی که آنجا خدمت میکردند مرخصی بیشتری میدادند. میتوانست هر دو ماه یکبار ۱۰ روز بیاید مرخصی. اینطوری چند روز بیشتر میتوانست کنار زن و دخترش بماند. حتی میتوانست به پدرش توی کارهای کشاورزی کمک کند و باری را از روی شانههایش بردارد.
هرچند این اولینبار نبود که از خانهاش دور میشد، اما از همیشه سختتر بود. فاطمهسادات روزبهروز شیرینتر میشد و توی دل پدرش بیشتر جا باز میکرد. دوری از نورا را هم بیشتر از این نمیتوانست تحمل کند. قرار شد نزدیک عید توی همان شهر خانهای بگیرد و آنها را ببرد پیش خودش.
***
شب اول محرم بود که به نورا زنگ زد. کمی پول برایش فرستاده بود تا برای فاطمهسادات و خودش لباس بخرد. اصرار داشت با فاطمه حرف بزند. نورا گوشی را کنار گوش دخترش گرفت که تازه زبان باز کرده بود. سیدمجتبی قربان صدقه فاطمهسادات رفت و آرام توی گوشش گفت «مراقب مادرت باش.»
قرار بود فردا توی ستاد شماره یک، عملیات مشترکی بین سپاه و ارتش و ناجا برگزار شود. خبر عملیات توی منطقه پیچیده بود، اما بهخاطر ماه محرم، برنامه عوض شده بود. فرمانده دستور داد عملیات را چند روز عقب بیندازند تا به عزاداریشان برسند. سربازها باید حسینیه را برای مراسم زیارت عاشورا آماده میکردند. همان شب با دوستهایش سیاهیهای محرم را توی حسینیه ستاد فرماندهی زد. صدایش خوب بود. همیشه توی محله خودشان مداحی میکرد. دلش میخواست بخواند. توی صدایش سوزی بود که اشک همه را درمیآورد. این محرم، دلتنگترین محرمی بود که تجربه میکرد.

صبح که شد، همه جز سیدمجتبی و یک سرباز رفتند ستاد شماره دو و شروع کردند به خواندن زیارت عاشورا. از آنجا خیلی فاصله نداشتند. صدای ضعیف و مبهم مراسم به گوش میرسید. سیدمجتبی دلش آنجا بود، اما باید میماند سر پُستش تا سربازی که به جایش رفته بود گشتزنی، برگردد. با خودش خلوت کرده بود و نوحههایی را که بلد بود زمزمه میکرد. قطرههای اشک یکییکی از چشمهایش سرازیر میشدند. خیلی نگذشته بود که صدای فریادی از بیرون شنید و چند لحظه بعد صدای بلند اصابت چیزی به درِ بزرگ آهنی ستاد به گوشش خورد. بند اسلحهاش را روی شانه انداخت و از اتاق بیرون دوید. هامون، سرباز صفر ستاد با صورتی زخمی و بیجان روی زمین افتاده بود. رد لاستیکهای بزرگی که از روی خون هامون رد شده بود کف حیاط کشیده شده بود. سر چرخاند و ماشین بزرگی را دید که آمده بود توی حیاط. انگار پشت ماشین، جعبههای مهمات گذاشته بودند. با عجله اسلحهاش را برداشت و به سمت ماشین دوید. نزدیکتر که رسید، صدای مردی را شنید که داشت توی بیسیم حرف میزد. بعد از این چند ماه زبان بلوچی را میفهمید. مردی از آنطرف فریاد میزد:
-خوب همهجا رو گشتی؟ گفتن امروز اینجا عملیات دارن. چهارصد نفر که غیب نشدن!
مرد سرش را به اینطرف و آنطرف چرخاند و دستپاچه گفت:
-جز یه سرباز کس دیگهای نیست. چند نفر هم دیدهبان توی برجک دیدهبانیان. به عبدالمالک بگو چی کار کنیم؟
-برو ستاد شماره دو. شاید اونجا باشن.
سیدمجتبی قدمهایش را تندتر کرد. پشت ماشین پر بود از تیانتی و مواد منفجره. مهماتی که میتوانست یک شهر را ببرد روی هوا. نباید میگذاشت این ماشین به ستاد شماره دو برسد. اسلحهاش را از ضامن درآورد و راننده را نشانه گرفت. راننده سیدمجتبی را توی آینه دید و در بیسیم فریاد زد: «ریموت رو بزن.»
پیش از آن که گلولهای از اسلحه سیدمجتبی بیرون بیاید، ریموت زده شد. دیدهبانها از دور نور عجیبی دیدند و بعد، موج انفجار تکتکشان را که چند متر دورتر بودند، از اتاقکهای نگهبانی به بیرون پرت کرد. صدای انفجار مهیبی همهجا پیچید. زمین به یکباره تکانی خورد. انگار توی شهر زلزله آمده بود. همه خودشان را رساندند به جایی که

دود سیاهی از آن به آسمان میرفت. رد گِرد و سیاهِ بزرگی روی زمین چال شده بود. زمین به اندازه صد متر فرورفته بود و جز لاشه سوختهای از یک ماشین چیزی معلوم نبود. فرمانده به سمت چاله دوید. پایش به چیزی گیر کرد. برای لحظهای ایستاد تا تعادلش به هم نخورد. بزرگترین چیزی بود که روی زمین افتاده بود. خم شد و بَرَش داشت. هنوز گرم بود. خوب نگاهش کرد. لنگهای از یک پوتین سربازی بود، اما شبیه یک صورت سوخته و بدقواره که دهانِ کَجش را باز کرده بود و داشت فریاد میکشید.
***
چند روز طول کشید تا تکههای سوخته بدن سیدمجتبی را از لابهلای خاک و آوار پیدا کنند و برگردانند شهر خودش. نورا دلش برای دیدن دوبارۀ چشمهای سیدمجتبی پر میکشید، برای شنیدن دوباره صدایش، برای قامتی که ایستادن در کنارش همیشه به او قوت قلب میداد، چیزی شبیه حس امنیت. مخصوصا وقتی سیدمجتبی لباس سبز نیروی انتظامی را میپوشید و به قول فاطمهسادات شبیه پلیسها میشد. پلیس مهربانی که همیشه لبخند، گوشه لبش بود.
نورا دلش لک زده بود یکبار دیگر مردش را کنار خودش ببیند، اما حالا جز تکههای بدنش از او چیزی نمانده بود، شبیه گلبرگهای گلی که همیشه با خودش میبرد سر مزار شهید سیدمجتبی علمدار. گلهای سرخ را پرپر میکرد و میگذاشت روی سنگ مزار سیاه شهید. حالا سیدمجتبی خودش را پرپرشده آورده بود و باید گلبرگهایش را توی دل زمین، خاک میکردند.
هرچند همه میدانستند توی دل نورا غوغاست و جگرش میسوزد، اما در صورتش آرامش موج میزد. شاید چون حالا میدانست که دوریشان بالاخره تمام شده و سیدمجتبی برای همیشه کنارش میماند.
مصاحبه و تنظیم: زینب پاشاپور