۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

یار همیشگی من

یار همیشگی من

یار همیشگی من

جزئیات

گفت‌‌وگو با سرورسادات اسدالهی‌نژاد همسر شهید مدافع حرم احمد مجدی

23 اسفند 1399
پدربزرگم توی کاشان تاجر فرش بود. سال‌ها قبل از پیروزی انقلاب، پدرم سیدمهدی، به‌خاطر کار از کاشان می‌رود اندیمشک، مغازه باز می‌کند و همان‌جا تشکیل خانواده می‌دهد. مادرم شش کلاس سواد داشت و خیاط ماهری بود ولی فقط لباس‌های محجبه می‌دوخت. خانواده‌ام خیلی متدین بودند.
من متولد ۱۲ فروردین سال ۵۱ هستم و فرزند دوم خانواده و یک خواهر و سه‌تا برادر دارم. جنگ که شروع شد، آسایش‌مان را گرفت و آواره شدیم. اندیمشک خیلی بمباران می‌شد. مدتی رفتیم کاشان، اما پدرم اندیمشک ماند. در شرایط سختی درس می‌خواندیم و برای رزمنده‌ها شال و کلاه می‌بافتیم.
داداشم مدرسه راهنمایی بود. پسرها می‌رفتند مسجد محله، کمپوت می‌پختند و کشمش و آجیل بسته‌بندی می‌کردند. ما هم نان خشک کاشان درست می‌کردیم و به ستاد پشتیبانی جنگ می‌دادیم. دوری از پدر و آوارگی سخت بود، برای همین توی جنگ برگشتیم اندیمشک. دیپلمم را اندیمشک گرفتم و دانشگاه بهبهان قبول شدم.
***
شهید مدافع حرم سردار احمد مجدیهر خواستگاری برایم می‌آمد، می‌گفتم نه. مادر شهید اسلامی‌پور من را به خانمی از جلسات قرآنش معرفی کرده بود. آن خانم دوست مادرم هم بود. یک روز عصر آمد خانه‌مان. با این‌ که به پسرشان شناختی نداشتم، راضی نبودم ولی پدرم اجازه نداد نه بگویم چون مغازه پدرش جفت مغازه بابا بود و آن‌جا پسرشان را دیده بود.
روز خواستگاری، موقعی که دیدمش شاخ درآوردم. گفتم «این همون کسیه که من تو خوابم دیدم!» موقع صحبت، سرِ پا توی حیاط بودیم. گفت «من پاسدارم... پاس... دار! لباس نظامی تنمه، ممکنه هر دفعه یه شهر برم. حجاب هم برام مهمه که الحمدلله شما دارید.» صحبت‌مان فقط ۱۰ دقیقه طول کشید. بعدها احمد می‌گفت اگر می‌دانستم قبول می‌کنی، همان شب عاقد می‌آوردم.
اهل تجملات نبودم. با لباس همیشگی و چادر سیاه رفتم محضر و عقد کردیم. رویم نمی‌شد، موقع برگشتن ‌خواستم بنشینم عقب ماشین. با خنده گفت‌ «خانم! من مسافرکشی نمی‌کنم. دارم زنمو می‌برم.»
بعد از سه ماه عقد، ۲۹ آبان سال ۷۶ عروسی کردیم. گاهی می‌گفت «بی‌بی‌سرور، من خیلی پشیمونم که تو رو الان پیدا کردم. کاشکی از هفده هجده سالگی پیدات می‌کردم.» زندگی‌مان را طبقه بالای خانه پدرش شروع کردیم.
***
اولین فرزندمان زهرا بهمن ۷۸ به دنیا آمد. لذت می‌برد از بچه‌‌اش. عاشقش بود. عصر که می‌آمد خانه، مدام دور و بر بچه بود. نیلوفر هم که چند سال بعدش به دنیا آمد، حسابی ذوق می‌کرد و بابت نعمت‌هایی که خدا به‌مان داده بود، سجده شکر به جا می‌آورد.
وقتی خانه بود، کمک‌حالم می‌شد. با من غذا درست می‌کرد و ظرف‌ها را می‌شست. همیشه دوست داشتم بهترین غذاها را برایش درست کنم. گاهی بچه‌ها نصف ‌شب خوراکی می‌خواستند. تحمل نداشت، سریع می‌رفت برای‌شان می‌خرید. هی می‌گفتم «احمد، نرو! نصف شبه. می‌خندن به‌مون!» می‌گفت «نه. بچه می‌خواد.» نمی‌گذاشت بچه‌ها چیزی به دل‌شان بماند. می‌خواست نماز بخواند، زهرا نمی‌گذاشت. دوتا مُهر می‌گذاشت، یکی برای زهرا، یکی هم برای خودش.
برای‌مان مهم بود دور هم سر سفره جمع بشویم و با هم غذا بخوریم. اول نماز می‌خواندیم و بعد سفره پهن می‌کردیم. اذان که می‌شد احمد می‌گفت «به نماز نگو شکم، به شکم بگو نماز.»
 
***
توی دهه۸۰ رفت لشکر اهواز. هر روز بعد از نماز صبح از خانه می‌زد بیرون و غروب برمی‌گشت. شرایط طوری نبود که خانه‌مان را ببریم اهواز. به‌اش می‌گفتم «دلم نمیاد تو به ‌خاطر من و بچه‌ها این همه راه بیای و دوباره فردا صبح بری.» با این حال فقط شب‌هایی که کارش زیاد بود اهواز می‌ماند.
احمد اهل تفریح و مسافرت بود. از سال ۸۳ که ماشین خرید، بیرون رفتن‌مان بیش‌تر شد. خیلی وقت‌ها با دوستان یا خانواده می‌رفتیم تفریح. از عکس گرفتن خیلی خوشش می‌آمد. معتقد بود عکس، یادگاری خاطره‌هاست. همیشه دوربین دستش بود و از بقیه عکس می‌گرفت.
عید و به‌خصوص سیزده‌به‌در با تمام خواهر و برادرها می‌رفتیم بیرون. احمد همه را به صف می‌کرد و می‌گفت «آماده بشید تا عکس‌ بگیریم. یک دو سه!» بعد می‌زد زیر خنده. می‌فهمیدیم که داشته فیلم می‌گرفته. بعد هم خواهرزاده‌ها و برادرزاده‌هایش دنبالش می‌کردند. او هم می‌دوید و می‌خندید. هیچ ‌وقت خودش تو عکس‌ها نبود. به هر طریقی دنبال شاد کردن بقیه بود.
احمد زود با همه گرم می‌گرفت و با هر کس به زبان خودش حرف می‌زد. تلفن که زنگ می‌خورد و دست و پا شکسته لُری صحبت می‌کرد می‌فهمیدم از دوست‌های لر زبانش زنگ زده‌اند. حتی با عرب‌ها هم عربی حرف می‌زد.
***
شهید مدافع حرم سردار احمد مجدیسینوزیت داشت. گاهی سردرد شدیدی می‌گرفت. درد را تحمل می‌کرد ولی بچه‌ها تا عطسه می‌کردند سریع دکتر می‌برد. خودم مدتی دست چپم بی‌حس بود. زیاد اهمیت نمی‌دادم. کم‌کم موقع درس دادن، ماژیک از دستم می‌افتاد. رفتم دکتر. گفت باید سریع عمل کنید. توی حال خودم نبودم. دوست نداشتم برگردم خانه. احمد گفت «بیا بریم! ان‌شاءالله خدا بزرگه. خودش درد رو داده، درمونم می‌ده.» تو راه، هیچ‌کدام‌مان حرف نمی‌زدیم. رسیدیم خانه، حوصلۀ بچه‌ها را نداشتم. رفتم توی اتاق و در را بستم و زدم زیر گریه. همه‌اش می‌خواست با خنده من را دلداری‌ بدهد. گفت «یه راست می‌برمت بقیه‌الله تهران، پیش بهترین و معروف‌ترین دکترها.»
من را برد تهران. عمل کردم. هیچ‌ وقت جلوی کسی گریه نمی‌کرد ولی قرمزی چشم‌هایش را بعد از عمل دیدم. پیش من روحیه‌اش را حفظ می‌کرد. یک هفته خودش ازم پرستاری کرد. هر روز پانسمانم را عوض می‌کرد. موقعی که درد می‌کشیدم، از جبهه و شیمیایی و دردهایی که کشیده برایم تعریف می‌کرد. با وجود این همه مریضی و درد، باهاش خوش گذشت. لحظه‌هایی که با هم بودیم، نمازی که با هم می‌خواندیم، سوزی که در دعا داشت، حالم را خوش می‌کرد.
***
به ماموریت‌های احمد عادت کرده بودم. هر بار که می‌رفت تا برمی‌گشت، ختم صلوات می‌گرفتم و برای سلامتی‌اش دعا می‌کردم.
سال ۹۳ یک روز آمد خانه. با ذوق گفت «بی‌بی‌سرور!‌ قراره برم سوریه.» گفتم «خیر باشه. بدون ما؟!» گفت «از طرف کارمون می‌خوام برم. یه ماموریته. منو به عنوان مربی ورزش می‌خوان ببرن. نمی‌شه شما رو ببرم.» گفتمش «حالا چرا شما رو می‌خوان ببرن؟! کجات به معلم ورزش می‌خوره؟!» کمی شکم درآورده بود. هی دستش می‌انداختم و می‌خندیدیم. از این که داشت می‌رفت زیارت خوشحال بودم. بچه‌ها لیست گرفتند و یک عالم سوغاتی سفارش دادند. از آن‌جا به‌ام زنگ زد و گفت «بی‌بی‌جان، پیش عمه‌ات نایب‌الزیاره‌ام.» حال خوبی داشتم. وقتی برگشت، کلی سوغاتی آورده بود.
ساکش را که باز می‌کردم، دوباره حرف از رفتن به سوریه زد. گفتمش «تو هنوز عرقت خشک نشده! تازه رسیدی! زیارتت قبول احمد!» گفت «زیارت نمی‌خوایم بریم خانم! می‌خوایم بریم دفاع کنیم از حضرت زینب و حضرت رقیه، به ما نیاز دارن. اون‌جا خیلی به هم ریخته. اگه ما نریم، کم‌کم میان تو ایران. بالاخره حرف جنگه. مزه جنگ را ما خودمون چشیدیم، دوباره همون عاشورا داره تکرار می‌شه. این ساک رو بذارش، ما دوباره می‌خوایم بریم.»
***
گذشت تا سال ۹۴. حرف سوریه و جنگ داعش هر روز بیش‌تر می‌شد. احمد وقتی خانه بود، اخبار گوش می‌داد و از وضعیت سوریه برای من و بچه‌ها می‌گفت. بعضی روزها دیرتر می‌آمد خانه و شب هم می‌گفت دوکوهه آموزش داریم و می‌رفت.
از شهریور ۹۴ دیگر خیلی سفت و سخت حرف سوریه را می‌زد. از بچه‌های لبنان، از فلسطینی‌ها محکم حرف می‌زد که «اینا رو نگا کن! اینا انسانن! نیم قرن بیش‌تره که مردم فلسطین دارن با سنگ دفاع می‌کنن.»
می‌دانستم اطلاعات می‌‌دهد تا من با همه وجود راضی به رفتنش بشوم. راضی بودم ولی خیلی بروز نمی‌دادم. دوست داشتم بیش‌تر بماند پیش‌مان. وقتی از شهادت حرف می‌زد، می‌خندید و می‌گفت «بی‌بی‌جان، اگه شهید بشم حوریا میان پیشوازم و برام لبخند می‌زنن.» منم می‌گفتم «اصلا! حالا که این‌طوریه، اصلا نمی‌خوام بری!» سر به سرم می‌گذاشت و می‌خندید.
***
شهید مدافع حرم سردار احمد مجدییک روز که آمد خانه، چشم‌هایش از خوشحالی برق می‌زد. بچه‌ها را می‌بوسید و ادا درمی‌آورد و می‌خندید. پیش خودم گفتم ای واویلا! این باز یک برنامه‌ای دارد. رفتم کنارش نشستم و گفتمش «ای احمدجان، خیرته! می‌بینم گُل از گلت شکفته.» گفت «سردار همدانی اومده، باهاش حرف زدم.» گفتمش «خو منظور؟!» به‌ سردار همدانی گفته بود «تو رو خدا منو ببر! چرا فلانی رو می‌بری، منو نه؟!» ازش قول رفتن گرفته بود.
از آن به بعد تا می‌آمد خانه، حرف از سوریه بود. می‌گفت «بی‌بی! می‌خوام از عقیله بنی‌هاشم دفاع بکنم. بالاترین درجه‌ای که خداوند به انسان می‌ده، نعمت شهادته.» هر وقت از رفتن حرف می‌زد، مانع نمی‌شدم. دوست داشتم شوهرم حالا که قصدش رفتن است با رضایت خاطر برود.
***
خودش چند ماه پشت سر هم، افرادی را که برای سوریه داوطلب شده بودند آموزش می‌داد و امتحان می‌گرفت. برخی مدام به‌اش زنگ می‌زدند و اصرارش می‌کردند تا اسم‌شان را توی لیست اعزام بنویسد. برای برخی که رد می‌شدند، خیلی ناراحت بود.
آبان‌ بود که دیگر رفتنش قطعی شد. ساکش را آماده کردم. احمد سرمایی بود. برایش لباس گرم و دمنوش گذاشتم. شب رفتیم خانه پدرش. به‌شان گفت «دارم می‌رم سوریه.» زمان جنگ کلی دلهره و نگرانی‌اش را داشتند و گاهی از جبهه به بیمارستان دنبالش می‌گشتند. حالا دل‌کندن و باز نگران شدن برای‌شان سخت بود. احمد وقتی ازشان خداحافظی کرد، برای بار دوم دیدم که چشم‌هایش از شدت گریه سرخ شده.
***
اعزام‌شان از اهواز بود. شب با اتوبوس از اندیمشک رد شدند. ساعت یازده شب بود که تماس گرفت و گفت می‌خواهد بیاید ما را ببیند. من خوابیده بودم که صدای در را شنیدم. وقتی در را باز کردم، طوری به هم نگاه کردیم که انگار صد سال است همدیگر را ندیده‌ایم. گفت «بی‌بی‌جان، دارم می‌رم. حرف از اومدنم نیست. من لباس نظامی رو که تنم کردم، به قصد دفاع از حضرت زینب تن کردم، دیگه محاله درشون بیارم. اگه عمری باقی موند، همدیگر رو میبینیم. اگه نه، دیدار به بهشت.»
رفت بالا سر بچه‌ها و خوب نگاه‌شان کرد. بچه‌های‌مان مثل فرشته‌ها خوابیده بودند. دلش نمی‌آمد بیدارشان کند. وقت زیادی نداشت. سه‌تا اتوبوس پر از همرزم‌هایش منتظرش بودند. تا گفتمش «احمد! تو که نمی‌تونی دوری منو تحمل کنی، پس چرا داری می‌ری؟!» گفت «این بحث تموم شده‌اس. عشق من به تو و بچه‌ها یه چیز دیگه‌اس. تا ابد دوست‌تون دارم.» گفتم «خدا پشت و پناهت. این راه رو خودت انتخاب کردی.» با همان لبخند همیشگی‌اش رفت.
***
زنگ زد. مثل همیشه داشت می‌خندید و حرف می‌زد «بی‌بی‌سرور! رفتم زیارت کردم و سلامتی تو رو از حضرت زینب خواستم.»
تماس‌هایش معمولا سه‌ چهار دقیقه‌ای بود. با من و بچه‌ها همه‌اش در تماس بود ولی این آخرها کم‌تر شده بود. من هم از احوال زندگی که چه خریدیم، چه ‌کار کردیم و می‌خواهیم چه کنیم می‌گفتم. تا آخرین لحظه در ارتباط بودیم.
سه روز قبل از آزادسازی نبل و ‌الزهرا یک‌شنبه شبی بود. زنگ زد. ساعت تقریبا ۹ و نیم شب بود. گفت «حلالم کن. به خدا این‌قدر دوستت دارم سرور! اگه شهید شدم، منو ببخش. از بچه‌ها مواظبت کن، بچه‌هامون دخترن!» گفت «اگه خدا بخواد شهید بشم، تو ناراحت نمی‌شی؟!» گفتمش «نه. شهادت خیلی خوبه ولی ما نمی‌تونیم درکش کنیم.» گفت «شهید شدم، اون دنیا به هم می‌رسیم.»
از آن تماس دلم آشوب بود. همه‌اش این حس را داشتم که احمد شهید شده. صبح بود که خواهرم و شوهرش با دوست احمد آمدند خانه‌مان. دلم هُری ریخت. خواهرم تو حیاط گفت «اگه احمد شهید بشه چی ‌کار می‌کنی؟!» دنیا روی سرم چرخید. مثل دیوانه‌ها وسط حیاط ایستادم و جیغ بلندی کشیدم ولی یک‌دفعه دلم آرام گرفت.
خیلی سریع خانه‌مان غوغا شد؛ از دوست و همسایه و فامیل. به هر کس می‌آمد می‌گفتم «تسلیت نگید، تبریک بگید. احمدم به اون‌چه که دلش خواسته رسیده!»
 
نویسنده: مرضیه قائدرحمتی

مقاله ها مرتبط