۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

هرچه خدا خواست همان می‌شود

هرچه خدا خواست همان می‌شود

هرچه خدا خواست همان می‌شود

جزئیات

گفت‌وگو با همسر شهید مدافع حرم ابوالفضل نیکزاد/ به مناسبت ۲۳ تیر، سالروز شهادت

23 تیر 1399
ازدواج‌مان فامیلی بود. ابوالفضل پسرعمه‌ام بود. دی سال ۸۵ بود که عمه‌ام تماس گرفت و با پدرم صحبت کرد. همه خانواده‌ام با این وصلت موافق بودند. ابوالفضل پسر متدین و شناخته شده‌ای بود و به خیلی از خصلت‌های خوب، زبانزد فامیل. خودم هم به این ازدواج بی‌میل نبودم. ما قبل از ازدواج، در چارچوب تعریف شده اعتقادات‌مان با هم ارتباط داشتیم ولی با همین ارتباط کم و رسمی، شناخته بودمش. ابوالفضل تقریبا با همه ایده‌آل‌های من جور بود. با این حال پدرم یک هفته فرصت خواست تا فکرهایم را بکنم.
***
وقتی آمد خواستگاری‌ام، من دانشجوی سال دوم بودم و ابوالفضل تازه دوره کاردانی‌اش را تمام کرده بود و مشغول کار شده بود. همان جلسه اول، حرف‌های‌مان را زدیم. مسائل کلی برای جفت‌مان مشخص و روشن بود. بیش‌تر راجع به جزییات صحبت کردیم. گفت: من با توجه به شرایط شغلی‌ام ممکنه همیشه در ماموریت باشم یا حتی مجبور باشیم برای زندگی به شهر دیگه‌ای بریم. من آدمِ پشت میز نشستن نیستم. گفت: خیلی راجع ‌به جزئیات شغل من سوال نکن. شغل من یک سری  قوانین و خطوط قرمز داره که تابع اون هستم، نمی‌خوام این قوانین رو زیر پا بذارم. راجع به شرایط زندگی‌مان هم کمی صحبت کرد و البته مادرش. برایم دور از انتظار نبود. اصلا ابوالفضل به همین احترام به مادرش در تمام فامیل شهره بود. می‌دانستم چقدر برای عمه‌ام احترام قائل است. گفت: با توجه به این که مادرم تنهاست، دوست دارم اگر موافق باشی سال‌های اول زندگی‌مون رو کنار مادرم باشیم. من راحت پذیرفتم. آن روز حس کردم شاید روزی من در شرایط مادر ابوالفضل قرار بگیرم. حسی که فکر نمی‌کردم قرار است این‌قدر زود تجربه‌اش کنم.
فروردین سال ۸۶ عقد کردیم. ساده و بی‌سروصدا. با مهریه ۱۳۳ سکه بهار آزادی که خواستِ خودم بود و یک سفر زیارتی که پیشنهاد ابوالفضل بود. تقریبا هشت ماه عقد کرده بودیم. هیچ‌کدام اصراری به برگزاری مراسم پرزرق و برق نداشتیم ولی ابوالفضل دوست داشت فامیل را دعوت کند و برای ازدواج‌مان ولیمه بدهیم. روز میلاد امام رضا یک مراسم ساده مولودی‌خوانی گرفتیم و زندگی مشترک‌مان را شروع کردیم.
***
شهید ابوالفضل نیکزادزندگی با ابوالفضل طعم شیرینی داشت. همین شیرینی زندگی با اوست که گاهی این‌قدر بی‌قرارم می‌کند. ابوالفضل برایم مثل یک کوه بود. راحت می‌توانستم به او تکیه کنم. ابوالفضل بزرگ‌ترین حامی زندگی‌ام بود که تحت هر شرایطی حمایتم می‌کرد. حتی با توجه به این که کنار مادرش زندگی می‌کردیم حواسش بود که کوچک‌ترین تنشی ایجاد نشود.
سرش درد می‌کرد برای این که کار بقیه را راه بیندازد. کافی بود یکی از اطرافیان‌مان یا دوست و آشنا مشکلی داشته باشد. ابوالفضل همه هم و غمش را می‌گذاشت تا شاید گره‌ای از کارش باز کند. از سیم‌کشی ساختمان تا کارهای مربوط به سخت‌افزار و نرم‌افزار سیستم‌های کامپیوتری را بلد بود و هروقت نیاز بود از کمک کردن به بقیه دریغ نمی‌کرد.
کم پیش می‌آمد عصبانی شود. سعه‌صدر بالایی داشت ولی وقتی عصبانی می‌شد، صورتش گُر می‌گرفت و سرخ می‌شد. ناخودآگاه تُن صدایش هم بالا می‌رفت. البته هیچ ‌وقت از محدوده اخلاق و ادب خارج نمی‌شد. حواسش بود که چیزی نگوید که بعدا پشیمان شود. ابوالفضل توی زندگی، همیشه رو به جلو بود. رشد و تکامل روحی‌اش را به چشم می‌دید. این سال‌های آخر یاد گرفته بود رفتارهایش را به بهترین نحو مدیریت کند، حتی عصبانی شدنش را. اگر از چیزی ناراحت می‌شد دیگر صدایش بالا نمی‌رفت، فقط سکوت می‌کرد.
سال دوم بعد از ازدواج‌مان کارشناسی ارشد قبول شدم، دامغان. شهری با پنج ساعت فاصله از محل زندگی‌مان. عاشق درس خواندن بودم ولی این شرایط، دست و دلم را سست می‌کرد. می‌دانستم درس‌ها سنگین است و کلی وقت‌گیر، دوریِ مسافت هم جای خودش را داشت ولی ابوالفضل که از اشتیاق قلبی من برای ادامه تحصیل باخبر بود، با وجود مخالفت‌های اطرافیان تشویقم می‌کرد که بروم. شاید این یکی از لطف‌های بزرگی بود که ابوالفضل در حق من کرد. او در برابر علاقه‌ام به تحصیل، با توجه به همه سختی‌هایی که داشت، سد نساخت. به این اشتیاق، تمام‌قد احترام گذاشت. این احترام مرا برای همیشه مدیون او کرد.
شنبه‌ها صبح مرا می‌رساند راه‌آهن. با قطار می‌رفتم دامغان و سه‌شنبه برمی‌گشتم. فقط سه روز آخر هفته را خانه بودم ولی ابوالفضل خم به ابرو نمی‌آورد. حتی سختی رفت و آمد، سنگینی درس‌ها، دور بودن از خانه و زندگی و از همه مهم‌تر دلتنگی‌های بی‌حد و حصرم برای ابوالفضل بارها و بارها مرا تا مرز خستگی برد ولی ابوالفضل بود که تشویقم می‌کرد ادامه بدهم.
***
ابوالفضل یک آدم صددرصد خوش‌بین بود. او نگاهش به تمام مسائل ریز و درشت زندگی خوشایند بود. به قول قدیمی‌ها همیشه نیمه پر لیوان را می‌دید. رضایت بی‌چون و چرایش در برابر خواست خدا در همه شرایط مرا هم آرام می‌کرد. ابوالفضل هیچ ‌وقت و تحت هیچ شرایطی شکوه نمی‌کرد. هیچ وقت نشد بگوید خدایا چرا؟ فقط می‌گفت خدایا شکرت!
ابوالفضل یک آدم ساده‌زیست بود. از تجملات و زرق و برق فراری بود. می‌گفت بهتر است آدم تلاش کند ضروریات زندگی‌اش را فراهم کند. توقع من هم با خواسته‌های ابوالفضل مماس بود. هرچند اگر چیزی از او می‌خواستم هرطور شده بود برایم فراهم می‌کرد. مگر این که واقعا از دستش برنمی‌آمد. ما زندگی ساده‌ای داشتیم ولی با یک آرامش و رضایت‌مندی دو طرفه.
***
سال ۹۲ خدا علی را به ما هدیه داد. ابوالفضل بعد از به دنیا آمدن علی حال خاصی پیدا کرده بود. حالی که حتی برای من ناشناخته بود. چشم‌هایش جور خاصی شده بود و برق شادی به وضوح توی نگاهش پیدا بود. نامش را دوتایی انتخاب کردیم.
حس پدرانه‌اش بی‌نظیر بود. این‌قدر علی را دوست داشت که گاهی من برابر این حجم علاقه، کم می‌آوردم. البته ابوالفضل نسبت به من و همه اعضای خانواده‌اش فوق‌العاده عاطفی بود ولی جنس علاقه‌اش به علی جور دیگری بود.
مقید بود که حتما اربعین را کربلا باشد؛ تحت هر شرایطی. اربعین سال ۹۲ مصادف با ماه آخر بارداری‌ام بود. ابوالفضل با تمام مسئولیت‌پذیری و علاقه‌ای که نسبت به من داشت گفت: خانم، خودت بهتر می‌دونی اربعینِ. باید برم. نمی‌تونم کاریش کنم. شما رو می‌سپارم به حضرت زهرا و حضرت اباعبدالله. می‌رم و ان‌شاء‌الله برمی‌گردم. می‌شناختمش. برنامه‌ریزی کل سالش برای اربعین بود. این‌قدر شوق رفتن داشت که دلم نیامد بگویم نه. رفت و چند روز قبل از به دنیا آمدن علی برگشت.
ابوالفضل در تربیت علی هم دیدگاه خاص خودش را داشت. با این که علی خیلی کوچک بود می‌گفت: خانوم، توی تربیت، باید هم جاذبه داشت، هم دافعه. با لوس بار آمدن علی مخالف بود. گاهی علی را دعوا می‌کرد. می‌گفت: از الان باید حواس‌مون باشه. مثال جالبی داشت. می‌گفت: الان اگه بچه گریه کنه بهتر از اینه که پس فردا من و شما از دستش گریه کنیم. همیشه می‌گفت: خدا کنه علی باقیات‌الصالحات ما باشه.
***
ابوالفضل علاقه و ارادت زیادی به شهدا علی‌الخصوص شهید برونسی داشت. محل زندگی ما طوری بود که عکس شهدا مدام توی خیابان‌های اصلی روی تابلوها نصب می‌شد؛ مخصوصا شهدای مدافع حرم. هر وقت با هم بیرون‌ می‌رفتیم، عکس‌ها را نشانم می‌داد و برایم از زندگی‌شان می‌گفت. بعد هم می‌گفت: خانوم، این شهید رو می‌بینی؟ زن و بچه و خانواده‌اش رو گذاشته و رفته. با علاقه‌ای توأم با تعجب به حرف‌هایش گوش می‌دادم. همیشه فکر می‌کردم چقدر ابوالفضل اطلاعاتش نسبت به تک‌تک شهدای محل زندگی‌مان به‌روز است. آمار و ارقام شهدا به همراه زندگی‌نامه و اطلاعات ریز و درشت‌شان دست ابوالفضل بود. غافل از این که داشت مرا برای رفتن آماده می‌کرد.
اولین‌بار، یک سال و خرد‌ه‌ای قبل از رفتنش خیلی واضح و بدون مقدمه گفت: می‌خوام برم سوریه. ابوالفضل آدمی نبود که روی هوا حرف بزند. مطمئن بودم همه جوانب رو سنجیده و تصمیم گرفته. از شنیدن حرفش حالم دگرگون شد. دست خودم نبود. اسم سوریه برایم اضطراب‌آور بود ولی خودم را نباختم. گفتم: هرچند دوری از تو برای من و علی خیلی سخته، اما اگه مطمئنی اون‌جا حضورت مفیدتره من راضی‌ام. برو! گفت: خانوم! خیلی خوشحالم که این‌قدر خوب با این مسئله کنار اومدی. ازت ممنونم.
راضی بودم به رفتنش. ایمان داشتم به خواسته و تصمیمش ولی نمی‌دانم چرا اشک امانم را بریده بود. دست خودم نبود. ابوالفضل با ارزش‌ترین و بهترین چیز زندگی‌ام بود و حالا تصمیم گرفته بود برود توی دل آتش و خطر؛ جایی که شاید هیچ برگشتی نداشت.
***
یشهید مدافع حرم ابوالفضل نیکزادک سال رفت و آمد تا راضی شدند او را اعزام کنند. ۲۴ خرداد سال ۹۵ اعزام شد. چند روز بود یک نگرانی گنگ توی وجودم افتاده بود. من عادت نداشتم وقتی ابوالفضل محل کارش بود با او تماس بگیرم مگر این که ضرورتی پیش می‌آمد ولی چند روز آخر حالم طوری شده بود که مدام تماس می‌گرفتم و چند کلمه‌ای صحبت می‌کردم تا آرام می‌شدم.
اذان ظهر را تازه گفته بودند که تلفن زد. گفت: خانوم، من ساعت سه راهی‌ام. یک ساک کوچک برام آماده کن. تا برود با مادرش خداحافظی کند، ساک را برایش بستم. اشک می‌ریختم و وسایلش را توی ساک می‌چیدم. اصلا آن روز توی حال خودم نبودم. با عجله آمد خانه. فرصت نبود یک دل سیر او را ببینم. برادرم آمده بود تا ابوالفضل را تا قرارگاه ببرد. دوست داشتم من هم برای بدرقه‌اش می‌رفتم ولی راضی نشد. می‌گفت بعضی از بچه‌هایی که از شهرستان آمده‌اند، با ما اعزام می‌شوند. آن‌ها تنها هستند. خوب نیست شما تا آن‌جا بیایید. بعد هم اگر بیایی، خداحافظی برایم سخت‌تر می‌شود. علی آن‌قدر گریه کرد که مجبور شد او را با خودش ببرد.
دم رفتن، ابوالفضل خیلی سخت اشک ‌ریخت. سرم را به سینه‌اش چسباند. اشک‌هایش می‌ریخت روی سرم. دیدم چقدر دارد خداحافظی برای جفت‌مان سخت می‌شود. سرم را از سینه‌اش جدا کردم. گفت: خانوم، از این به بعد فقط خودت برای زندگیت تصمیم بگیر. سفارشش همین بود. این را گفت و رفت.
***
ابوالفضل گوشی همراهش را با خودش نبرده بود. سه چهار روز طول کشید تا با من تماس گرفت. شنیدن صدایش انگار جان گرفتن دوباره‌ام بود. گفت: نگران نباش. این‌جا هیچ خبری نیست.
مکالمه‌مان خیلی کوتاه بود. اما همین مکالمه‌های کوتاه، هر شب تکرار می‌شد و هر دفعه صحبت کردن برای جفت‌مان سخت‌تر. هر دفعه اصرار داشت حتما با علی صحبت کند. ابوالفضل هر بار دلداری‌ام می‌داد و می‌گفت این‌جا خبری نیست. می‌خندیدم و می‌گفتم: خب اگه خبری نیست، پاشو بیا.
یک‌بار هم گفتم: ابوالفضل! سه ماهه که رفتی. کی می‌خوای برگردی؟ چنددقیقه ای خندید وگفت: خانوم! کجا سه ماهه؟! من همه‌اش سه هفته‌اس که اومدم! نمی‌دانم، شاید حس نکرد سختی نبودنش توی همان به قول خودش سه هفته برای من به اندازه چند ماه گذشته.
***
سه‌شنبه تماس گرفت. برخلاف همیشه که حول و حوش ۹ شب تماس می‌گرفت، آن شب دیرتر تماس گرفت. گفت: خانوم، من یه مسئولیت جدید گرفتم، ممکنه نتونم چند روز باهات تماس بگیرم. یا اگه تماس بگیرم، دیروقت بشه. نگران نباش.
چهارشنبه منتظر تماسش بودم ولی زنگ نزد. حالم به هم ریخته بود. یک نگرانی بی‌دلیل، آرامشم را گرفته بود. گفتم بهتر است برم بیرون شاید حالم بهتر بشود ولی برعکس بدتر شدم. یک چشمم به تلفن بود و یک چشمم به ساعت. آن شب را به‌سختی به صبح رساندم. مدام به خودم دلداری می‌دادم که اتفاقی نیفتاده.
صبح پنج‌شنبه، آقاجواد برادر بزرگ‌تر ابوالفضل تماس گرفت. حال من و علی را پرسید و از من شماره پدرم را خواست. گفت: شماره دایی رو تو گوشیم ندارم. گفتم: چطور؟ گفت: هیچی، فقط می‌خوام حال‌شون رو بپرسم. آقاجواد که قطع کرد دلهره‌ام چند برابر شد. طاقت نیاوردم. چند دقیقه بعد تماس گرفتم. گفتم: با بابا تماس گرفتید؟ گفت: بله. دوباره پرسیدم: اتفاقی افتاده؟ قبل از این که جواب بدهد صدای گریه‌اش را از پشت خط شنیدم.
دیگر نیاز نبود بگوید چه اتفاقی افتاده. نیاز نبود بگوید ابوالفضل به بزرگ‌ترین آرزوی زندگی‌اش رسیده. این گریه‌ فقط یک معنی داشت: من و علی تمام پشتوانه و امید زندگی‌مان را از دست داده بودیم.
***
یک آن تمام وجودم خالی شد. پاهایم سست شد و روی زمین افتادم. برای چند دقیقه زمان برایم متوقف شده بود. متوجه زمان و مکان نبودم. تمام حواسم پیش ابوالفضل بود و از ته قلبم حضرت زینب را صدا می‌کردم یاری‌ام کند تا شاید بتوانم بر این غصه بزرگ و ورای ظرفیت وجودی‌ام فایق بیایم.
یاد روز رفتنش افتادم. گفت: من برای شهادت نمی‌رم. دارم می‌رم تا از تمام باورهام دفاع کنم و تمام شعارها و اعتقاداتم رو به منصه ظهور و بروز برسونم. اگر شهادت قسمتم شد که الحمدلله ولی اگر نشد، باز هم خدا را شکر می‌کنم که فرصت دفاع از حریم اهل‌بیت را نصیبم کرد.
***
دو روز بعد از شهادتش او را توی معراج ‌دیدم. صورتش آرام بود مثل همیشه. فقط گفتم: ابوالفضل، شهادت مبارکت باشه. نوش جانت. تو لیاقتش رو داشتی.
چیزی نمانده که دوری‌مان یک ساله شود. فقط خدا می‌داند توی این مدت چه روزها و شب‌های سختی به من و علی گذشته. «دلتنگی و بی‌قراری» توصیف یک لحظه رنجی است که از دوری ابوالفضل می‌کشم.
خوابش را دیدم. همان‌طور که همیشه بود، آمده بود خانه خودمان. آرام و مهربان علی را بغل کرد. گفتم: ابوالفضل! خیلی دلم برات تنگ شده. خیلی به من و علی سخت می‌گذره! نگاهش را از صورتم گرفت و گفت: از دل من خبر نداری! نگاهش که کردم، غم عالم نشست روی شانه‌ام. صدای مردانه‌اش توی گوشم زنگ ‌خورد.
روز خواستگاری‌ام گفته بود: من دوست دارم مرگم شهادت باشد. آن‌قدر محکم از آرزویش گفت که انگار شهادت برای او یک سرنوشت و سرانجام محتوم بود. گفت: من توی سن پایین به شهادت می‌رسم. ابوالفضل راست گفت. همسر جوان ۳۲ ساله‌ام در اوج جوانی شهید شد.

مقاله ها مرتبط