۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

رفیق‌ترین برادر

رفیق‌ترین برادر

رفیق‌ترین برادر

جزئیات

گفت‌وگو با حمید پاشاپور برادر شهید مدافع حرم اصغر پاشاپور

28 خرداد 1399
خانه پدری شهید اصغر پاشاپور در محله جوانمرد قصاب شهرری معروف است. پدر شهید، از جوانی که در این خانه ساکن می‌شود، خانه را تبدیل می‌کند به پایگاه کمک‌رسانی به انقلاب. با شروع شهید حاج اصغر پاشاپور همراه فرزندشانجنگ خودش به جبهه می‌رود، اما مادر شهید عنان کار را به دست می‌گیرد و به کمک هم‌محله‌ای‌ها، در حیاط خانه بساط مرباپزی و لباس‌دوزی راه می‌اندازد. جنگ که تمام می‌شود، بساط همدلی از خانه پاشاپورها جمع نمی‌شود. هیات‌های هفتگی، جلسات مذهبی ماهانه و پخت غذا برای نیازمندان به مناسبت‌های مختلف هم‌چنان ادامه پیدا می‌کند.
شهید اصغر پاشاپور در کنار شش برادر و چهار خواهر در چنین حال ‌و هوایی رشد می‌کند و قد می‌کشد، در خانه‌ای پشت به پشت مسجد حضرت ولی‌عصر، کنار پدر و برادرانی گوش به فرمان امام و رهبر و مادری که خود را خادم اهل‌بیت می‌داند.
بیش‌تر صحبت ما با آقای حمید پاشاپور حول‌وحوش همین حال ‌و هوا و اتفاقات دوران کودکی چرخید. شهید حاج‌اصغر بهترین دوست آقاحمید است. به همین خاطر، خاطرات مشترک‌شان بیش‌تر رنگ‌ و بوی رفاقتی دارد تا برادرانه.

 
 
اصغر سه سالی از من بزرگ‌تر است و چون از کودکی رفتار و منش مردانه داشت، در تمام جمع‌های دوستانه‌مان، یک‌جورهایی حکم سرگروه را بر عهده می‌گرفت. من هم مثل دیگران چشمم به اصغر بود که ببینم چه کار می‌کند و چه می‌گوید. همیشه و در همه حال ایده‌های جالبی داشت. من هم سعی می‌کردم هر کاری از دستم برمی‌آید برای رفیق‌ترین برادرم انجام دهم. همین باعث شد حاج‌اصغر با من راحت‌ باشد و کارهایش را به من بسپرد.
***
تا یاد دارم در خانه‌مان یا هیات داشتیم یا در حال پختن نذری بودیم. پدرم از قدیمی‌ها و جزو معتمدین محل بوده و هست. به احترام او و برادرهای بزرگ‌ترم و داماد بزرگ‌مان حاج‌آقا خضایی، مردم محل به چشم دیگری به ما بچه‌های کوچک‌تر نگاه می‌کردند. خلاصه بگویم از ما توقع داشتند. ما هم به سرکردگی حاج‌اصغر، همه تلاش‌مان این بود که نکند قدم اشتباهی برداریم. همه این خودمراقبتی‌ها باعث شد مسجد بشود تنها سرگرمی و شهید حاج اصغر پاشاپورپاتوق‌مان. حاج‌اصغر خیلی زود شد فرمانده بسیج مسجد و ما هم شدیم نوچه‌هایش. شهید محمد پورهنگ هم که چند سال پیش در سوریه شهید شد، اوایل رفیق‌مان بود و چند سال آخرش شد دامادمان.
جنگ تازه تمام شده بود. به همت حاج‌اصغر و بقیه دوستان، نمایشگاه بزرگی از شهدا در مسجد برپا شد. من خیلی کم‌سن ‌و سال بودم، اما دوست داشتم پا به پای برادرهایم در همه‌جا حضور داشته باشم. حاج‌اصغر هم از رفاقت و برادری، برایم کم نمی‌گذاشت.
***
حاج‌اصغر از همان کودکی به کارهای نظامی و کار با اسلحه علاقه داشت. در نگهبانی‌های بسیج با این که قد و قواره‌اش هنوز بلند نشده بود، اسلحه را به سختی بلند می‌کرد و روی دوش می‌گذاشت. آخر هم دیپلم نگرفته جذب سپاه شد. سپاهی شدنش مسئله تازه‌ای در خانواده ما نبود. برادرهای بزرگ‌ترم هم سپاهی بودند. من هم به اقتدای آن‌ها بعد از دیپلم وارد سپاه شدم.
مدتی که در پادگان‌های مختلف دوره‌های آموزشی را گذراند، مادرم برایش آستین بالا زد و عروسی کرد. فعالیت‌هایش بعد از ازدواج هم کم‌رنگ نشد. همیشه پای کار بسیج بود. نمونه‌اش فتنه سال ۸۸. درگیری‌های خیابانی طولانی شده بود، آن‌قدر که به ماه محرم رسیدیم. ما به عادت هر ساله با شروع ماه محرم، هیات رفتن‌مان اوج می‌گرفت. از طرفی، ماموریت‌های شبانه‌مان برای مقابله با درگیری‌ها و خرابکاری‌ها خسته‌مان کرده بود. مثل هر سال، صبح روز عاشورا ‌رفتیم هیات حاج‌آقا مروی. زیارت عاشورا که ‌خواندند، همگی‌مان به‌خاطر کم‌خوابی چرت می‌زدیم. بعد از قرائت زیارت عاشورا صبحانه را تو همان هیات خوردیم و رفتیم مسجد. قرار بود به رسم هر سال، هیات‌مان دسته تشکیل دهد و در محل بچرخد و جلوی خانه شهدا روضه بخواند. خیلی از بچه‌ها به‌خاطر خستگی نیامده بودند. من نگران مداح و سینه‌زن بودم، اما دیدم حاج‌اصغر در حال ‌و هوای دیگری است. مدام با تلفن صحبت می‌کرد. حدود ساعت ده و نیم بود که حاج‌اصغر جلو آمد و به من گفت: «موتورها کجاست؟!» خیلی تعجب کردم. گفتم: «جای شهید حاج اصغر پاشاپورهمیشگی!» منظورم پایگاه بسیج بود. گفت: «زنگ بزن به بچه‌ها، باید بریم.» گفتم: «پس هیات چی می‌شه؟» نگاهی غضبناک به من انداخت و گفت: «من چی می‌گم، تو چی می‌گی؟! امام حسین مهمه یا هیات؟» گیج شده بودم. خب هیات هم به خاطر امام حسین(ع) بود. پدرم و دو سه نفر از بزرگان جلو آمدند. گفتند: «چی شده؟» حاج‌اصغر توضیح داد که «ضدانقلاب ریختند بیرون. اوضاع خرابه، باید بریم.» پدرم سریع گفت: «برید شما. نیاز باشه، ما هم میایم.» معلوم شد امروز خبری از دسته‌های سینه‌زنی نیست. به هر که و هرجا که می‌شناختم زنگ زدم. بالای صد نفر آدم جمع شدند. با موتور رفتیم سمت آزادی. آن‌جا صحنه‌هایی دیدم که قلبم شکست. نامردها پرچم ایران فقط نه، بلکه پرچم امام حسین علیه‌السلام را آتش زده بودند. فحش دادن‌های‌شان هم عوض شده بود. دیگر به مسئولان مملکت بسنده نمی‌کردند، امام زمان را نشانه گرفته بودند. دو سه‌تا درگیری را خاتمه دادیم که اذان ظهر را گفتند. حاج‌اصغر اصرار داشت که هرجور شده همان‌جا وضو بگیریم و نماز بخوانیم. من مخالفت کردم. به نظرم فضا برای نماز مناسب نبود ولی حاجی اصرار داشت. گفت: «خون ما که رنگین‌تر از امام حسین نیست!» صف نماز کم‌کم تشکیل شد. بچه‌ها درِ خانه‌ها را زدند و آب گرفتند تا وضو بگیرند. هر کس مهر نداشت، سنگ از باغچه بر‌داشت. قامت نماز را که بستیم، دلم شور افتاد. نگران نامردی ضدانقلاب بودم، اما خدا را شکر بدون مشکل نماز تمام شد. همان‌طور رو به قبله نشسته، رو برگرداندم و نگاهی به پشت سرم کردم. باورم نمی‌شد آن همه جمعیت پشت ما به نماز ایستاده باشند. در کنار نیروهای بسیج و ناجا، مردم عادی و حتی خانم‌ها با چادر رنگی در انتهای صف نماز دیده می‌شدند. با دیدن این صحنه نفس راحتی کشیدم. بین دو نماز یکی از بچه‌ها ایستاد جلوی جمعیت و کمی مداحی کرد. ظهر عاشورا بود و من دلم برای سینه‌زنی هیات پر می‌زد، اما آن‌جا، وسط آن معرکه، داشت برای تک‌تک‌مان واقعی‌ترین ظهر عاشورا رقم می‌خورد. بعد از نماز عصر، سردار رادان را دیدم. خودش را به جمعیت رساند. گفت: «به‌به به این نماز! توی مسیر که می‌اومدم، ده‌تا نماز جماعت دیدم. شماها واقعا نماز ظهر عاشورا رو خوندید.»
بعد از نماز ظهر و عصر، کم‌کم اغتشاشات آرام شد. ضدانقلاب فهمید که مردم پای کار هستند و فقط با نیروی انتظامی روبه‌رو نیستند.
حاج‌اصغر آن روز که هیچ، در هر اتفاق و بحرانی، رفتارش برای من درس بود. گاهی وقتی عمیق به‌اش فکر می‌کنم خدا را از داشتن چنین خانواده و چنین برادرانی شکر می‌کنم. مثل یک موج دریا وجود مرا به ساحل رساندند.
***
یکی دیگر از خاطرات ماندگارم با حاج‌اصغر برمی‌گردد به عید سال ۹۰. قرار شد با سیزده‌تا از رفقای پای کار برویم راهیان نور. راهیان نور زیاد رفته بودیم، چه کاروانی، چه با ماشین شخصی، اما آن سفر، خاطره ماندگاری شد.
شهید حاج اصغر پاشاپورحاج‌اصغر یک مینی‌بوس نو کرایه کرده بود که کولر قوی داشته باشد. مرا صدا زد و مینی‌بوس را نشانم داد. درِ مینی‌بوس را که باز کردم از تعجب چشمانم گرد شد. تمام صندلی‌های ماشین جز ردیف آخر را باز کرده بود. گفتم: «چرا این‌طوری کردی؟» گفت: «می‌خوام برام این‌جا رو بکنی حسینیه.» با دل و جان قبول کردم و مشغول شدم. خودش هم رفت پادگان تا مرخصی بگیرد.
کف مینی‌بوس را اول مشمع انداختم و روی آن چند لایه کارتن و بعد برزنت کشیدم و رویش دو ردیف فرش کناری انداختم. چندتا پشتی چیدم برای تکیه‌گاه. دیوارهای مینی‌بوس را هم با گونی پوشاندم. سقف مینی‌بوس خیلی توی ذوق می‌زد. یک پارچه مشکی به سقف زدم و با تیغ جای دریچه‌های کولر را بریدم و به کمک یکی از دوستان یک چراغ سبز به سقف آویزان کردم.
یک تلویزیون و دستگاه سی‌دی هم با چسب روی برآمدگی بین راننده و شاگرد نصب کردم. برای برقش هم از یک موتور برقی کوچک بدون صدا استفاده کردم. کارها که تمام شد به حاج‌اصغر زنگ زدم. وقتی آمد داشت با تلفن صحبت می‌کرد. نشست صندلی جلوی مینی‌بوس. راننده هم راه افتاد. منتظر بودم تلفنش تمام شود تا هنرنمایی‌ام را نشانش بدهم. وسط حرف‌هایش یک‌هو سرش را برگرداند عقب و نگاهی به من انداخت که تکیه داده بودم به یکی از پشتی‌ها. چشم‌هایش گرد شد. به کسی که آن طرف خط بود گفت: «قطع کن ببینم!» هم‌زمان به راننده مینی‌بوس اشاره کرد که: «وایسا!» مینی‌بوس هنوز کامل نایستاده، پرید پایین و از در عقب سوار شد. گفت: «چقدر خوب شد این‌جا! مثه حسینیه‌های قدیمی شده.» بعد گفت: «می‌دونی چی کم داره؟» گفتم: «چی؟» گفت: «بریم دم خونه.» جلوی خانه پیاده شد و رفت تو. وقتی برگشت دیدم در دستش یک اسپنددان هست و یک قرآن و دوتا قاب عکس هم زیر بغلش. عکس امام و آقا را آورده بود. با قلاب به بالای صندلی‌های ردیف آخر وصلش کردم. قرآن را هم گذاشتیم بالای سر راننده. گفت: «گوشه مینی‌بوس با فیبر، یه‌جا برای کفش‌ها درست کن.»
همان شب راه افتادیم. اصرار داشت در همان مینی‌بوس نماز جماعت بخوانیم. خودش را گذاشتیم امام جماعت، اما کیپ هم که می‌ایستادیم باز همگی تو مینی‌بوس جا نمی‌شدیم. امام جماعت را فرستادیم پایین در و خودمان پشتش بالای مینی‌بوس صف بستیم.
 در کل مسیر غیر از خودم، چند مداح دیگر هم داشتیم. هرجا می‌رفتیم، مردم دورمان جمع می‌شدند. در کنار همه این‌ها، بساط شوخی و خنده هم به راه بود. یادم هست که یکی از رفقا ناجی غریق بود. کنار اروند که رسیدیم، حاج‌اصغر و محمد پورهنگ شوخی‌شان گل کرد. دست‌ و پای آن بنده خدا را گرفتند و گفتند: «مگه نگفتی شنا بلدی؟! برو نشون‌مون بده.» همگی فکر کردیم شوخی می‌کنند ولی جدی‌جدی از روی سکو پرتش کردند تو آب. تک‌تک لحظات آن سفر برای من شد خاطره.
بعد از آن، حاج‌اصغر را خیلی کم دیدم. همان سال درگیری‌های سوریه شروع شد و حاج‌اصغر جزو اولین‌ها بود که به سوریه رفت و تا شهادتش، به‌ندرت و برای زمان کمی به ایران می‌آمد.

نویسنده: زهرا عابدی

مقاله ها مرتبط