اللَّهُ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ... آیةالکرسی که تمام شد، زنِ عرب، کودک را توی بغلش فشار داد و خودش را از پلههای قطار پرت کرد توی یک بیابان در مسیر حیفـا. می خواست نوهاش؛ فرهان آخرین بازمانده خانواده، زنده بماند. صدای جیغ یک مرد و زن یهودی با صدای قطار، در هم پیپیچد. زنی که "فرهان" را "موشه" صدا زد و نهایتا انفجار قطار._
این تصویر، اولین مواجه من با واژههای فلسطیـن، مقاومت، یهود و اسرائیل بود. آخرین جمعه ماه رمضانِ سال هفتاد و سه. هنوز هم حال و هوای منِ پنج شش سالهام را، بعد از دیدن این فیلم، خوب به خاطر دارم. تلویزیون و چراغ اتاق خاموش شد و من سرم را فرو کرده بودم زیر پتوی پلنگی و برای فرهان، گریه میکردم. تا صبح توی فکر بودم و سعی میکردم سناریوی پایانِ باز «سیف الله داد» را خودم برایش ببندم و سوال پشت سوال که نکند فرهان همراه صفیه مرده باشد!؟ نکند شب توی بیابان، گرگ به او حمله کند!؟ حالا گیریم که زنده ماند، چه کسی توی آن برّ بیابان پیدایش می کند؟! تا مدتها فکر و ذکرم شده بود سرنوشتِ فرهان. برای یک بچه تفکیک فیلم از واقعیت سخت است.
از عصر اینستا غلغله بود. ریلز و پست و استوری از خبر طوفان الاقصی. گوشی را انداختم کنار و فوری تلویزیون را روشن کردم. زیر نویسِ قرمز شبکه خبر رد شد: _موشک نیروهای فلسطینی به خیابان شماره یک میان تل آویو و قدس اشغالی اصابت کرده و این حمله موشکی ..._
خوب که کانالها را زیر و رو کردم. یک جا نشستم و رفتم توی فکر. پرت شدم به حال و هوایِ پنج سالگیام بعد از آن فیلم، که بر اساس داستانی از «غسان کنفانی» نویسنده فلسطینی ساخته شده بود. باز آن سوال یقه کودکِ درونم را گرفت. اصلا فرهان آن شب زنده ماند یا مرد!؟ که اگر زنده باشد حتما سی ساله است. قد بلند مثل پدرش؛ دکتر سعید با موهایی مشکی مثل مادرش؛ لطیفه و به شجاعت مادربزرگش؛ صفیه...
اصلا شاید یکی از فرماندهان گردانهای عزالدین قسام در حماس شده باشد، یا حتی طراح یک موشک دوربُرد و جز لیست ترور موساد. شاید اصلا هنرمند شده باشد. یک موزیسین. مثلا رفته باشد لبنان و ویولن بزند و یکی از شصت نوازنده گروه ارکستر «شمس الحریه» باشد.
شاید هم اصلا در درگیری های بیت لحم یک ترکش خورده باشد به...
بگذریم... فکر بَد چرا!
این روزها باید از امید حرف زد و آرزوی پیــروزی. میشود چشم را بست و فکر کرد، حالا شاید جایی دورتر از این جا حاج قاســم، عمــاد و جهــاد مغنیه و شیخ احمد یاسین، زیر سایه درخت زیتونی ایستادهاند و زیر لب برای پیروزی محور مقاومت آیةالکرسی میخوانند. بعدش با هم سرودی زمزمه می کنند:
یا قدس... یا حبیبتی
ای دوست
غدا ً... غدا ً... سیزهر اللیمون
فردا... فردا... درخت لیمو شکوفه میزند
و تفرح السنابل الخضراء والزیتون
و سنبلهای سبز و زیتون شاد خواهند شد
و تضحك العیون
و چشمها هم شادمان خواهند شد
و ترجع الحمائم المهاجرة
و کبوتران مهاجر باز خواهند گشت
الی السقوف الطاهرة
به بام هایِ پاکِ تو
و یرجع الأطفال یلعبون
بچهها دوباره برای بازی خواهند آمد
و یلتقی الأباء والبنون
و پدران و پسران به هم میرسند
علی رباك الزاهرة
در تپههای سرسبزت
یا بلــدی
ای وطنـم
یا بلد السلام و الزیتـون
ای سرزمین صلح و زیتـون
*راستی یکدفعه یادم افتـاد، از آن بیست و پنـج سال چقدرش مانده؟؟!*
نویسنده: فائزه طاووسی