۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

نماینده سیدالشهدا علیه‌السلام

نماینده سیدالشهدا علیه‌السلام

نماینده سیدالشهدا علیه‌السلام

جزئیات

روایتی از آزاده شهید عبدالمجید شریف‌زاده به بهانه سالروز ورود آزادگان به آغوش وطن/ به مناسبت ۲۶ مرداد، سالروز بازگشت آزادگان به میهن اسلامی در سال ۱۳۶۹

26 مرداد 1402

راه و روش بهشتی شدن را از سن هفت هشت سالگی یاد گرفته بود و به مساجد و مجالس قرآنی می­رفت. گویا می‌دانست که رمز پیروزی در عمل به آیات الهی است. عبدالمجید پانزده ساله بود و هنوز موی صورتش نروییده بود که امام امت، جنگ را برای ملت واجب کفایی اعلام کرد. با اینکه درس اما احساس تکلیف می‌کند. اول می‌نشیند و پدر و مادر را توجیه می‌کند و پس از کسب رضایت آنها، خوشحال و خندان، از مدرسه و خانواده خداحافظی می‌کند و به جبهه می‌رود.
آزاده شهید عبدالمجید شریف زادهدر مرخصی‌هایش از حضور آقا امام زمان(عج) در جبهه‌ها و فضای خاص و معنوی آنجا برای مادرش می‌گوید و آرزو می‌کند که کاش مادر هم می‌توانست این فضا را درک کند و از مادر می‌خواهد که زینب‌گونه آماده‌ شهادت فرزندانش باشد. به خاطر سختی‌هایی که از هم‌رزمانش شنیده بود، همیشه از خدا می‌خواست که مجروح و اسیر نشود و خداوند قسمتش را شهادت در یک لحظه قرار دهد. تا صبح روز دوم ماه مبارک رمضان، تیر ماه سال ۱۳۶۱، چندین روز پیش از آغاز عملیات رمضان، بعد از نماز، هنگام عزیمت به میدان، چنان آرامشی بر قلبش نازل می‌شود که احساس می‌کند از هیچ چیز نمی‌ترسد و به هر امتحان الهی‌ای راضیست، حتا اگر در آتش بسوزد. وقتی دشمن آنها را می‌بیند و آتشش را شروع می‌کند، فریاد می‌زند «خدایا به هر امتحان سختی که تو بخواهی حاضرم! امتحان کن! حاضرم در راه تو بسوزم، تکه پاره شوم و بمیرم! هر جور مصلحت است، همان کن!» در همین لحظه ترکش گردنش را می‌برد، دست و پایش را مجروح و انگشتش را قطع می‌کند.
چند روز قبل از این اتفاق دایی‌‌اش، دکتر زرین قلم، خواب می‌بیند که در مسجد کبود تبریز، دود غلیظ و همهمه‌ زیادی وجود دارد و همه‌ فامیل و آشنایان آنجا جمع هستند و مردم دور ستون‌های بزرگ این مسجد می‌چرخند. دایی از اطرافیان سوال می‌کند «چه شده؟ اینجا چه خبر است؟» جواب می‌شنود «نماینده حضرت سیدالشهدا(ع) آمده‌اند.» می‌پرسد «کجا هستند؟ پس چرا من نمی‌بینم‌شان» پاسخ می‌دهند «بالای این ساختمان هستند.» و پله‌های کوچک و مارپیچ مناره‌های مسجد را به او نشان می‌دهند. فضا، مانند فضای حرم ائمه(ع) است که همه‌ مردم می‌خواهند دست‌شان را به ضریح برسانند. دکتر زرین قلم در خواب به سختی از پله‌ها بالا می‌رود و در بین فشار مردم، جنازه‌ای را می‌بیند که سر تا پای آن را پیچیده‌اند و فقط قسمت‌هایی از آن پیداست. وقتی خوب نگاه می‌کند، متوجه می‌شود که این جنازه‌ عبدالمجید شریف‌زاده است. می‌خواهد فریاد بزند که «این پسر خواهر من، عبدالمجید، است! نماینده حضرت نیست!» اما متوجه شخصی با هیبت و بزرگوار در آن سمت جنازه می‌شود که با اشاره به او می‌گوید «هیچ نگو!» و ایشان از خواب می‌پرد.
مادر آزاده شهید عبدالمجید شریف زادهمجید به بیمارستان نمازی شیراز منتقل می‌شود و به خانواده‌اش هم خبر می‌دهند. پدر و مادر به همراه دایی راهی شیراز می‌شوند. وقتی مجید آنها را ملاقات می‌کند، از شوق دیدارشان، در حالی که نمی‌تواند کلامی به زبان بیاورد، همچون ماهی‌ای که از آب بیرون افتاده، دست و پا می‌زند، مادر مجید با صبر زینبی‌ای که مجید همیشه برای او می‌خواست و خداوند به دل مادران رزمندگان اسلام عطا می‌کند، با آرامش فرزندش را در آغوش می‌گیرد و با او از امتحان الهی می‌گوید و مجید که زبان سخن ندارد، دست سالمش را، مشت کرده و سه بار به سینه می‌کوبد تا به مادر نشان دهد که همچنان مقاوم و استوار است.
پزشکان متعجب هستند که چطور ممکن است ترکش از هر دو طرف شریان رد شده و همه‌ اعصاب را قطع کرده اما شریان اصلی سر جایش است و قطع نشده. خانواده به فکر انتقال او به تهران و یا حتا خارج از کشور هستند. دایی با چندین دکتر در داخل و خارج از کشور مشورت می‌کند اما جواب همه این است که با چنین شرایطی که توصیف می‌کنید امکان جابجایی او وجود ندارد و حتا امکان زنده ماندنش هم کم است. حال مجید رو به وخامت رفته، هوشیاریش را از دست داده و مادر نگران و پریشان است. پرستار مسئول بخش، خانمی ۲۳ ساله که شاهد قضایاست و متوجه می‌شود که تصمیم به انتقال مجید دارند، به مادر می‌گوید «چرا به آقا امام زمان(عج) متوسل نمی‌شوید؟ چرا دامن دکترها را گرفته‌اید؟ مگر نمی‌دانید که مجروح شما سرباز کیست؟ و باید در چه خانه‌ای را زد؟ خواهش می‌کنم به دامان آقا امام زمان(عج) بچسبید، تا خودش به یاری سربازش بشتابد! اگر مایل باشید ما هم برای شفای مجید متوسل می‌شویم.» و ماجرای شفای مجروح جنگی دیگری که نام او هم مجید بوده را برای مادر تعریف می‌کند. مادر و پرستار جوان با اشک چشم به آقا امام زمان(عج) توسل می‌یابند. دکتر می‌آید و می‌گوید «الحمدالله! مجید برگشته!» مجید به هوش می‌آید و از مادر می‌خواهد تا به نیت انتقال او از این بیمارستان، تفالی به قرآن بزنند، جواب استخاره خوب است و تصمیم بر این می‌شود که مجید را منتقل کنند. پس از بررسی و مشورت‌های فراوان به این نتیجه می‌رسند که فقط دکتری در تهران، به نام دکتر خردپر، می‌تواند این عمل را انجام دهد و به هر نحوی باید مجید را به تهران ببرند.
با سختی زیاد و همکاری پزشکان و حتا خلبان هواپیما، مجید به تهران منتقل می‌شود. با توجه به وخامت حال او و اینکه حدود پانزده روز از ایجاد جراحت گذشته، دکتر تصمیم می‌گیرد هر چه سریع‌تر عمل را انجام دهد و از پدر و مادر مجید رضایتی مبنی بر این که هیچ مسئولیتی بر عهده‌ی پزشکان نیست، می‌گیرد. عمل انجام می‌شود ولی حال مجید بسیار وخیم است. شب قدر است، شب بیست و یکم ماه رمضان، با همه‌ اقوام و آشنایان تماس می‌گیرند، التماس دعا می‌گویند و می‌خواهند تا در این شب خیرٌ من الف شهر ،برای سلامتی مجید دعا کنند. مادر و سعید، برادر بزرگ‌تر مجید، در بیمارستان، کنارش می‌مانند و پدر همراه دایی، به خانه‌شان می‌رود. خونریزی مجید شدت می‌یابد و هوشیاری‌اش ضعیف می‌شود. پس از نیمه شب، دوبار اتفاق می‌افتد که مجید چشمانش را باز می‌کند و با پریشانی به مادر نگاه می‌کند، مادر گمان می‌کند که او درخواستی دارد اما متوجه خواسته‌ او نمی‌شود و پس از دقایقی مجید دوباره بیهوش می‌شود. مادر که نگران است به خانه دایی زنگ می‌زند و می‌گوید «حال مجید بسیار وخیم است و باید کاری کرد!» دایی هم که کاری جز دعا و توسل از دستش برنمی‌آید، از او می‌خواهد که به خدا امید داشته باشد و تا صبح صبر کند. مادر پرستار را صدا می‌کند، نبض مجید را می‌گیرند و می‌گویند «نبضش طبیعی است.»
آزاده شهید عبدالمجید شریف زادهپدر در خانه‌ دایی، در حال راز و نیاز و مناجات به خواب می‌رود و خوابی عجیب می‌بیند. پدر در خواب، خود، دایی و مسعود، برادر کوچک مجید را در راهروی بیمارستان می‌بیند که آقایی با لباس سفید به سمت آنها می‌آید و وقتی به آنها می‌رسد، پس از احوال‌پرسی، دایی نمی تواند ایشان را بشناسد و آقا امام زمان(عج) خود را معرفی می‌کنند. دستی به سر مسعود می‌کشند و از پدر و دایی می‌خواهند که به دیدار مجید بروند و همین که در اتاق را باز می‌کنند، پدر از خواب می‌پرد. دایی از شنیدن این خواب بسیار ناراحت می‌شود، به گمانش که این خواب نشانی از شهادت مجید است، به پدر می‌گوید «به هر اتفاقی که بیفتد، رضایت بدهید. این اتفاق بزرگیست که برای شما افتاده! علما برای چنین دیداری چله‌ها می‌گیرند و شما در خواب چنین چیزی قسمت‌تان شده!»
صبح، پدر و دایی به همراه دکتر مرتضوی، به سمت بیمارستان حرکت می‌کنند. در مسیر دکتر زرین قلم خواب پدر مجید را برای دکتر می‌گوید و دکتر که نمی‌خواهد به آنها امید واهی بدهد، می‌گوید «ان‌شاالله که به هوش بیاید اما عمل سخت و طولانی بود و هر اتفاقی ممکن است بیفتد.» وقتی به بیمارستان می‌رسند با کمال تعجب می‌بینند که حال مجید بسیار خوب است. پدر او را در آغوش می‌گیرد و خوابش را تعریف می‌کند، مجید هم تایید می‌کند که دیشب دوبار آقا را در بالین خود دیده و با حضور ایشان شفا یافته. در آن هنگام مادر متوجه می‌شود لحظاتی که مجید چشمانش را باز کرده بود، زمان حضور آقا امام زمان(عج) بوده و او می‌خواسته آقا را به مادرش معرفی کند که می‌فهمد مادر ایشان را نمی‌بیند. پس از آن، حال مجید به سرعت بهتر می‌شود و پس از مدتی به تبریز برمی‌گردند اما او که برای بازگشت به جبهه بی‌تاب است، پس از بهبود نسبی حالش به منطقه باز می‌گردد.
در نامه‌هایی که پس از این اتفاق از جبهه می‌فرستد، به تاثیر توبه‌ نصوح در دیداری که پدرش با آقا امام زمان(عج) داشته اشاره می‌کند و با پدر و مادرش و از بیم شکست در امتحان‌های سنگین الهی می‌گوید و از آنها می‌خواهد تا برای سربلندی و رو سفیدی‌اش در این آزمون‌ها دعا کنند. با آن که برادر بزرگترش نیز در منطقه حضور دارد اما باز هم در نامه‌ها، مادر را ترغیب به فرستادن برادر کوچک‌تر به جنگ می‌کند و خانواده را به خواندن نماز شب، صبر، تقوا و مهربانی و عطوفت با مردم توصیه می‌کند و از زبان امام(ره) می‌گوید «با این ملت الهی مدارا کنید.»
مادر آزاده شهید عبدالمجید شریف زادهبا وجود سن کمش واقعا از نظر نظامی قوی بود اما به دلیل تواضعش، مسئولیتی قبول نمی‌کرد و با آن که حداقل باید معاون گردان می‌بود، مسئولیت یک دسته را پذیرفته بود و در دسته‌ای که فرمانده‌اش بود، برنامه‌های ویژه‌ای درخور امام حسین(ع) داشت. تاثیر هم‌نشینی او، باعث شده بود که کل افراد آن دسته زبانزد بشوند. یکی از خصوصیات مهم دسته‌ مجید شریف‌زاده، این بود که همه برای نماز شب بیدار می‌شدند. خود مجید یکی یکی، همه را بیدار می‌کرد. در این دسته‌، هیچ کس پایش را دراز نمی‌کرد و همه همیشه روی دو زانوی‌شان می‌نشستند. همیشه جزئی از گروهان خط‌شکن بود تا پیش‌مرگ یارانش باشد.
در عملیات بدر، هنگام انتقال مهمات به خط، گلوله‌ای به پشتش می‌خورد و از بازویش بیرون می‌آید. او را برای درمان به عقب می‌برند اما در بیمارستان نمی‌ماند و با اصرار به خط باز می‌گردد و به برادر بزرگترش، آقا سعید، می‌گوید «درست است که نمی‌توانم اسلحه به دست بگیرم اما نارنجک که می‌توانم بیندازم.» پس از برادر می‌خواهد تا نارنجک‌ها را به کمرش ببندد، خداحافظی می‌کند و جلو می‌رود. در آنجا باز زخمی می‌شود و به همراه سه تن از هم‌رزمانش به اسارت نیروهای بعثی در می‌آیند. نیروهای بعثی که حتا به مجروحان رحم نمی‌کردند، با اذیت و آزار و کتک زدن از آنها می‌خواهند که به امام توهین کنند اما مجید که انّی سلمٌ لمن سالمکم و حربٌ لمن حاربکم را با قلبش درک کرده بود، در مقابل آنها ایستادگی می‌کند.
فردا صبح تعدادی از اسرا را در خودرویی شبیه به خودروی زندانیان، سوار می‌کنند و عبدالمجید را همراه دو هم‌رزم دیگر مجروحش کف ماشین دراز می‌کنند و به سمت بیمارستان الرشید بغداد حرکت می‌کنند. مسیر طولانی است و در طول راه آن بعثی‌ها چندین بار برای خوردن و نوشیدن توقف می‌کنند اما چیزی جز کتک و شکنجه نصیب اسرای ایرانی نمی‌شود. عبدالمجید که به علت شدت جراحات بسیار تشنه است و به سختی می‌تواند صحبت کند، از آنها تقاضای آب می‌کند اما سرباز عراقی با قمقمه‌ آبش به صورت او می‌زند و می‌رود. هنگامی که به مقصد می‌رسند هم‌رزمان او را از ماشین پیاده می‌کنند و خوشبختانه همان زمان نیروهای صلیب سرخ از راه می‌رسند و هم‌رزمان مجید به آنها اطلاع می‌دهند که رفیق‌مان را از ما جدا کردند و آنها پیگیر شرایط مجید می‌شوند و پیکر پاکش را با لبانی ترک خورده و چهره‌ای نورانی، در همان ماشین، در حالی می‌یابند که روح بزرگش تسلیم معشوق شده است. پیکر عبدالمجید شریف‌زاده و تعداد دیگری از شهدای آزاده، توسط هم‌رزمانشان در همان بیمارستان الرشید بغداد به خاک سپرده می‌شود. پس از هفت ماه گمنامی، هنگامی که خبر شهادتش را به خانواده می‌دهند، دایی‌اش، دکتر زرین قلم، به یاد خوابش می‌افتد که در مسجد کبود، عبدالمجید را به عنوان نماینده‌ سیدالشهدا(ع) به او معرفی کرده بودند. پیکر این شهید بزرگوار در سال ۱۳۸۱ همراه با پیکر دیگر شهدای آزاده به میهن بازگشت.
در ۱۸ تیرماه ۱۴۰۲ شمسی، سرکار حاجیه خانم انور زرین قلم، مادر صبور و مجاهد این شهید بزرگوار پس از سال‌ها تحمل فراق و دوری از فرزندش، دعوت حق را لبیک گفت. درود بر چنین مادرانی که با شیر پاک‌شان چنین سربازانی برای میهن اسلامی و آقا امام زمان(عج) پروراندند.

نویسنده: زهرا مصلحی
عکاس: حسن حیدری

مقاله ها مرتبط