معرفی کتاب: این کتاب حاصل بههم پیوستِ دو مجموعه یادداشت و خاطره از دو دوست رزمنده است که در خلال سالهای حضورشان در جبهه های جنگ نوشتهاند و یادگار از خود برجای گذاشتهاند.
برشی از متن کتاب: روستای قاضیلو زمان حملهی تودهایها
مردم روستا با ترس و نگرانی کلون درها را انداخته بودند و در خانههای گلی خود پنهان شده بودند. فقط عباس و هشت برادر دیگرش اسلحه داشتند و مردانه جلوی تودهایها ایستاده بودند.
تودهایها قرآن را واسطه کردند و قسم خوردند که با مردم روستا کاری نداشته باشند به شرطی که آنها اسلحههایشان را تحویل بدهند.
بعد از تحویل گرفتن اسلحه گفتند: ما فقط جلد قرآن دستمان بود داخلش چیز دیگری بود. آن روز پیرمرد شاهد بود که چطور هر نه برادر را به خط کردند و کشتند.
هنوز صدای تیرهایی که به طرف آنها شلیک شد در گوشش صدا میکرد.
با خودش عهد کرده بود نگذارد نام آنها "زیرغبارخاطره" از یاد برود. این بار وقتی نوهاش برای اولین بار چشم گشود و نگاهش کرد بیاد عباس افتاد
کنار گوش کودک آرام زمزمه کرد: عباس، عباس.
باد لابهلای موهایش میپیچید و از یقه پیراهن نازکش وارد تنش میشد. نم سرد باران را بر پوستش حس میکرد.
پسرک دستهایش را از هم گشود و همراه باد شروع به دویدن کرد. میدوید و از کوچههای تودرتو میگذشت، جلوی مسجد قاسمیه رسید. صدای اذان از مسجد به گوش مارسید.
اللهاکبر- اللهاکبر
دستی به شانهاش خورد.
-اینجا زیر بارون، چکار میکنی؟
-هیچی آقاجون! پرواز میکردم.
پیرمرد لبخندی زد و زیر لب گفت: پرواز؟
دست او را گرفت و وارد مسجد شد.
لطفاً با بیان دیدگاه و ثبت امتیاز خود برای این محصول، خریداران دیگر را در انتخاب بهتر یاری نمایید