معرفی کتاب: کتاب «حماسه هویزه» به قلم آقای نصرتالله محمودزاده از همرزمان شهيد حسين علمالهدی كه به روايت آخرين لحظات زندگی او و جنگ مردانه و مظلومانه وی و ياران باوفايش در ۸۵ صفحه در انتشارات جنات فکه به چاپ رسیده است.
قسمتی از متن کتاب : خاكريزی را برای دقيقهای استراحت يافته بوديم. هنوز نفسنفس میزديم كه ديديم سه نفر سعی میكنند از ميان رگبار دشمن خودشان را به ما برسانند. شدت رگبار آنها را زمينگير كرد از خاكريز بيرون زدم كه خودم را به آنها برسانم ... «... وقتی بالای سرشان رسيديم، يكیشان لهله زنان گفت: ـ آب ... آب ... بیرحمها همه رو كشتن ... همه رو.» ما آب نداشتيم. بعيد هم بود كه ته قمقمه بچهها آب پيدا بشود. به كمك روزعلی هر سه نفر را تا پشت خاكريز كشانديم. خاكريز شده بود پناهگاه موقت ما. هر چند كه هر لحظه صدای تيراندازی نزديکتر میشد، به نظر میرسيد تانکها نزديک شده ولی هنوز به جاده نرسيده باشند. از يكیشان سؤال كردم: ـ شما از پيش حسين میآييد؟ بیرمق جواب داد: ـ آره. ما رو فرستاد براش آرپیجی ببريم، ولی هر چی اومديم، كسی رو پيدا نكرديم. تو راه جسدهای مطهر بچهها را ديديم، ولی از آدم زنده خبری نبود. حسين علمالهدی آنها را روانه خاكريز ما كرده بود تا مقداری مهمات تهيه كنند اما دريغ از يک فشنگ نفسنفس زدنشان مرا شرمنده میكرد. چند گلوله آرپیجی را كه هنوز همراهمان بود به طرفشان دراز كردم و يكی از آنها آنرا قاپيد و بیمحابا آماده حركت شد. يكی از آنها خاكريز را كه ترك كرد گلولههای دشمن او را نشانه رفتند. «... وقتی كه او با همان سرعتی كه میدويد به خود پيچيد و در خاك غلتيد هر دو در جا خشكمان زد، معلوم نبود كه تير از كدام سمت به او اصابت كرده، هيچ تانكی هم در اطراف ديده نمیشد. وقتی بالای سرش رسيدم، نفسهای آخر را میكشيد. حداقل سه جای بدنش تيرخورده بود. آرپیجی از دستش پرت شده بود و لبهی آن در خاك فرو رفته بود. سرش را كمی بلند كرد و نگاهی با حسرت به آرپیجی انداخت ولی نتوانست سرش را كنترل كند. سرش را در دست گرفتم. چشمش را باز كرد، نگاهی به من انداخت و آهسته گفت: ـ حسين منتظره. قبل از اينكه حرفش را تمام كند، تمام كرد. بدن لَخت و آرام گرفتهاش روی دستم ماند. سرش را آهسته بر زمين گذاشتم و بلند شدم. روزعلی پشت سرم ايستاده بود. با بغض گفت: ـ اين دم آخری عجب نگاهی به آرپیجی میكرد. صدای تيراندازی هر لحظه شديدتر میشد. روزعلی گفت: ـ بچهها منتظرن. بريم. آرپیجی را تميز كردم. گفتم: ـ تو برو، روزعلی! من بايد اين آرپیجی رو به حسين برسونم. رفتم بالای سرجسد تا صورتش را با اوركت پاره پارهاش بپوشانم. چهرهی آشنايش دوباره مرا به فكر فرو برد: «خدايا، من او را كجا ديدهام؟» با سرعت شروع كردم به كاويدن جيبهای اوركتش. چيزی بيشتر از اسماعيل نداشت. با نااميدی داشتم بلند میشدم كه چشمم به جيب پارهی ديگرش افتاد. وقتی دست در آن بردم، حس كردم همان چيزی است كه دنبالش میگشتم. پيش از اينكه خودم كارت شناسايی را نگاه كنم، روزعلی را صدا زدم. كارت را برای هر دومان خواندم: ـ حسين خوشنويسان ... نام پدر ... متولد ... سمت: مسئول جهاد سازندگی سوسنگرد. پيش از اين بارها او را در جهاد سوسنگرد ديده بودم، اما اسمش را نمیدانستم. آرپیجی را از زمين برداشتم و به راه افتادم. هنوز چند قدمی نرفته بودم كه روزعلی خودش را به من رساند. گفتم: ـ تو ديگه كجا میآی؟ ـ اگه تو هم ده قدم ديگه به سرنوشت خوشنويسان دچار شدی، كی آرپیجی رو به حسين برسونه؟ راست میگفت، با هم راه افتاديم ... به هر زحمتی بود خودمان را به حسين علمالهدی رسانديم. «... قامت حسين از ميان دود و گرد و غبار پشت خاكريز پيدا بود. يك تانک ديگر با گلوله حسين به آتش كشيده شد. پيدا بود كه از همه افراد گروه اكنون فقط حسين زنده مانده است. حسين از جا بلند شد و خود را به خاكريز ديگر رساند. غير از گلولهای كه در آرپیجی بود، يك گلوله ديگر هم در دست داشت، ما هم فقط دو گلوله داشتيم. تانکها هنوز ما را نديده بودند، دوباره پيشروی تانکها شروع شده بود. به قصد تصرف خاكريز پيش میآمدند، حسين پشت خاكريز خوابيده بود. تانک به چند متری خاكريز كه رسيد، حسين گلولهاش را شليک كرد، دود غليظی از تانک بلند شد. تانک ديگری با سماجت شروع به پيشروی كرد. روزعلی كه آرپیجی را آماده كرده بود، از خاكريز بالا رفت و آن را هدف گرفت. تانک به آتش كشيده شد. روزعلی همينطور كه خودش را پايين میكشيد، گفت: ـ حسين يه گلوله بيشتر نداره. تانکها هم دارن میرن سراغش. من فقط همين يه گلوله برام مونده. چهار تانک ديگر به پنجاه متری حسين رسيده بودند. حسين بلند شد و آخرين گلوله را رها كرد. سه تانک باقیمانده در يک زمان به طرف حسين شليک كردند و گلولهها خاكريزش را به هوا بردند. گرد و خاك كه كمی فرو نشست، توانستيم اوّل آرپیجی و بعد حسين را ببينيم. جسد حسين به پشت روی تهمانده خاكريز افتاده بود و چفيه صورتش را پوشانده بود. يكی از تانکها به چند قدمی حسين رسيده بود و میرفت كه از روی جسد حسين عبور كند. روزعلی با شليک آخرين گلولهاش تانک را ناكام كرد ...» دو تانک دشمن خلاف آن سمتی كه من تصور میكردم به راه افتادند، به سمت مجروحان. با خودم گفتم حتماً نزديک بچهها كه برسند، راهشان را كج میكنند يا میايستند. تانکها نزديک و نزديکتر شدند، ولی نه ايستادند و نه راهشان را كج كردند. دستهايم را روی چشمانم گرفتم و سرم را بیاختيار به لبهی خاكريز كوبيدم. آنچه در آن حال میشنيدم، صدای آزار دهندهی زنجير تانکهای دشمن بود، ولی برای من از همه جانسوزتر فرياد آن مجروح زنده بود كه حركت تانک عراقی و سنگينی آن را بر بدنش احساس میكرد. تانکها با تكهپارههايی از گوشت و استخوان بهجا مانده بر زنجيرها گذشتند و پنج جنازه را با خاک همسطح كردند. از جنازهها تنها آن مقداری كه به زير چرخ نرفته بود، سالم مانده بود، سری، دستی، پايی، يا سينهای. تانکها رفتند، ولی من توان بلندشدن نداشتيم. به فكر روز گذشته افتادم، روزی كه آن همه اسير را مثل مهمان در آغوش گرفتيم و آنقدر با آنها ملاطفت كرديم كه تصور كردند فريب و توطئهای در كار است و حالا جنازه همان بچههايی كه ديروز دشمن را در آغوش گرفته بودند، لابهلای زنجير تانکهای دشمن خرد میشد.!!!
مشخصات فیزیکی
قطع
رقعی
تعداد صفحات
۸۴ صفحه
نوع جلد
شومیز
مشخصات فنی
نویسنده/نویسندگان
نصرتالله محمودزاده
ناشر
انتشارات جنات فکه
دسته بندی
خاطرات
رده سنی
تمامی گروه های سنی، بزرگسال
شابک
۹۷۸-۹۶۴-۹۶۲۵-۵۳-۹
سایر توضیحات
وقایع هویزه
5/50 00
محصولات مرتبط
ارسال نظر
لطفاً با بیان دیدگاه و ثبت امتیاز خود برای این محصول، خریداران دیگر را در انتخاب بهتر یاری نمایید
لطفاً با بیان دیدگاه و ثبت امتیاز خود برای این محصول، خریداران دیگر را در انتخاب بهتر یاری نمایید