۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com
خدمت صادقانه
خدمت صادقانه

خدمت صادقانه

جزئیات

یادداشت

29 اردیبهشت 1404
بهار که گذشت، مادر دیگر آمادگی این‌را داشت و لحظه‌شماری می‌کرد که نوزادش در گرمای تیرماه‌۱۳۴۱ پا به دنیا بگذارد. نوزادی که آینده‌اش برای هیچ‌کس غیر از خدا معلوم نبود؛ نوزادی که مادر و پدر خانواده با به‌دنیا آمدنش در پوست خود نمی‌گنجیدند و مدام شکرگزار معبود بودند. پسری که قرار بود سرنوشتی درخشان را برای خود، خانواده و جامعه رقم بزند، محمدهادی اسمش شد و برای همه عزیز. او که رفته‌رفته در دنیای خاکی جای پایش را سفت می‌کرد، ‌نمی‌دانست که آینده‌اش چه می‌شود. دوران سیاه ستم‌شاهی را که پشت‌سر گذاشت از سیاهی‌ها به نور و روشنایی پای نهاد. نوزادی که رهبر آینده‌اش نوید داده بود که یارانش در گهواره هستند.
راه‌پیمایی و تظاهرات علیه رژیم منحوس پهلوی جزئی از کارهای روزانه او بود. بهمن‌۵۷ رسید و انقلاب پیروز شد؛ حالا دیگر محمد‌هادی در کسوت نوجوانی بود که انگیزه‌های والایی را دنبال می‌کرد. فعالیت در مسجد و محل زندگی‌اش برای او که خداشناس بود، انگیزه‌اش را روز‌به‌روز برای خدمت به مردم بیشتر بالا می‌برد. سرش درد می‌کرد که کاری برای کسی انجام دهد تا خدا از رفتار و منش او راضی باشد. هرچه بیشتر می‌گذشت مرد قصه ما خودش را در درون پیدا می‌کرد. دیگر نوجوان انقلابی حال‌و‌هوای خاص خودش را داشت و برای زندگی‌اش برنامه‌ها ریخته بود. رشد فکری و ارتقای فعالیت‌های فرهنگی و اجتماعی و دینی‌اش، او را روز‌به‌روز آب‌دیده‌تر می‌کرد. حالا دیگر قصدش خدمت در تشکیلاتی به‌نام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود که به او آرامش می‌داد. لباس سبزی که بر تن کرد مایه افتخارش شد. خیلی زود پله‌های ترقی را گذراند و پادگان آموزشی امام حسین(ع) در تهران برایش محلی شد که با آموزش‌دادن نیروهای جهادی و نهضتی و به‌خصوص بسیج، خدمت کوچکی که در راستای آنچه در ذهنش بود به انجام رساند.
عشق به این خدمت صادقانه از او مربی‌ای ساخته بود که همه به او عشق می‌ورزیدند. کم‌کم که رشد کرد، مرحله‌به‌مرحله بر مسئولیت‌هایش اضافه می‌شد. جبهه برایش مدرسه عشق بود که دل‌کندن از آن خیلی سخت بود. همسر جوانش با او همراه بود و هر موقع که می‌خواست برود به جبهه با تمام نگرانی، اما رفیق راهش بود و نه‌تنها در مسیری که انتخاب کرده بود مانع نبود؛ بلکه قوت قلبی شد که تا برگشتنش «یا منزل سکینه فی قلوب المؤمنین» بود. دیگر حاجی‌رحیمی کسی بود که نیروهایش، دوستانش و تمام کسانی که با او مرتبط بودند به او اتکا می‌کردند.
***
از تو می‌نویسم؛ هرچند آنچنان نمی‌شناسمت. شخصیتی آرام و دلنشین داشتی و برای همه‌کس خیرخواه؛ اما چرا مردان خدا در غربت زندگی می‌کنند و هیچ موقع اراده نمی‌کنند و کسی هم نمی‌خواهد که شناخته شوند؟
روزگار پر فرازونشیب دنیا همه را بازی می‌دهد؛ اما محمد‌هادیِ سردار قصه ما خیلی سعی کرد که خود را متعادل نگه‌دارد. هیچ‌موقع مدعی نبود؛ چون منیت را در خود راه نداده بود انقدر که گمنام ماند.
او دنبال دنیا نبود؛ بلکه دنیا را طوری رام کرده بود که مانند اسبی چموش دنبال صاحبش راه می‌آمد. سال‌ها گذشت تا محمدهادی از این‌جا به آن‌جا رفت و کمتر توانستند او را پیدا کنند. تااین‌که مردی از خطه کرمان با آمدنش به نیروی قدس او را پیدا کرد؛ چون از جنس خودش بود سال‌ها بود که حاجی‌رحیمی دنبال او می‌گشت؛ دنبال کسی که برایش راهنما و استاد باشد؛ هرچند که خود استاد بود.
دیگر روزهایی رسید که سردار عزیز ما آرام و قرار نداشت؛ هرچند شاید نزدیکانش این بی‌قراری را زیاد حس نکرده بودند. او در جمع بود ولی نبود؛ جسمش بود اما روحش جای دیگری سیر می‌کرد. مردی که حالا در جایگاهی نشسته بود که نفر سوم نیروی قدس حساب می‌شد؛ اما از این مقام راضی نبود و می‌خواست همچون زمان دفاع مقدس نیروی عملیاتی باشد تا پوزه دشمنان اسلام را به خاک بمالد.
ارتباطش با سردار زاهدی باعث شد برای بار دوم به لبنان و سوریه برود تا بهتر بتواند روزهای آخر خدمتش در سپاه را رنگین کند. آخرین ماه مبارک رمضان را هیچ‌کس باور نمی‌کرد که آخرین ماه روزه او باشد. رفت به سوریه تا چند روز به کارها سر‌و‌سامان دهد و برگردد. جلسه در ساختمان کنسولگری ایران در سوریه تشکیل شد. غیر از او، فرمانده والا‌مقام سردار شهید زاهدی و چند نفر دیگری هم حضور داشتند که ناگهان با صدای انفجار مهیبی ساختمان فروکش کرد و آرزوی دو فرمانده و بقیه همراهان‌شان به واقعیت پیوست و بار دیگر جنایتی بر جنایت رژیم آدمکش در کتاب تاریخ ثبت شد. حالا دیگر سردار شهید زاهدی و سردار شهید محمدهادی حاجی‌رحیمی و همراهان‌شان راهی که سالیان سال برای رسیدن به آن زحمات زیادی را متحمل شده بودند طی کردند؛
و ما در فراق‌شان دل‌های‌مان آن‌قدر عطشان و سوزان است که آرامش و سکینه این دل‌ها جز به دیدار یار میسر نگردد؛ البته که آن‌ها ستارگانی هستند پرنور برای شب‌های تاریک و ظلمانی که راه را از بی‌راهه تشخیص دهیم.

نویسنده: علی حسین‌پور

مقاله ها مرتبط